هیچ وقت با دلِ آدمای مہربون بازی نڪنید
چون نہ دلشون میاد انتقام بگیرن و نہ بلدن!!
اینجاس ڪه خدا وارد میشھ ...💔
#گرفتےدیگه
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_150
شام مهمانی خانه ی مش کاظم، چندین حُسن داشت. اول اینکه خیلی وقت بود از حال گلنار بی خبر بودم. درگیر کارهای عقد شدم و مدت ها وقت نکرده بودم با گلنار صحبت کنم. مخصوصا در مورد خواستگار جدیدش.
آنشب بهانه ای شد برای همین صحبت ها. عمدا کمک به گلنار را بهانه کردم و سر از آشپزخانه درآوردم تا جواب خیلی از سوالاتم را از او بپرسم.
_خسته نباشی گلنار جان.
بی آنکه نگاهم کند، سرد و بی احساس جوابم را داد:
_میخوام خسته نشم ولی نمیشه.
این جواب متفاوتی که داد با آن لحن غمگین و افسرده، مرا آنقدر ناراحت کرد، که پا به آشپزخانه گذاشتم و به او که پشت به من، در حال ریختن چای بود گفتم :
_ببینمت گلنار ...
به زور او را سمت خودم چرخاندم. با دیدن نگاه غمزده اش، گویی دلم ریخت.
_گلنار!... چی شده؟
بغضش با این پرسشم شکست.
_چی شده؟!... حالا میپرسی چی شده!... تو به من چکار داری... برو با آقا دکترت خوش باش... برو خوشحال باش که بهش رسیدی و خوشبخت شدی... دیگه به گلنار چکار داری!
_این چه حرفیه گلنار!
_چه حرفیه!... میدونی از کی منتظرم بیای باهام حرف بزنی؟... تو میدونستی من خواهر ندارم... تو میدونستی با بی بی و بابام حرف نمیزنم... اما نپرسیدی گلنار چته.
بغضش شکست که ناچار او را در آغوش گرفتم.
_ببخشید به خدا درگیر کارهای عقد شدم... حالا چی شده مگه؟
و آنجا بود که حرف دلش را زد.
_دارن به زور منو شوهر میدن...
_چی؟!... از مش کاظم بعیده!
سرش را از روی شانه ام جدا کرد و خودش را عقب کشید:
_چی بعیده؟... اینکه دختری مثل من نتونه به پدرش بگه که خواستگارش رو نمیخواد؟
نگاهم با آن گرهی که در ابروانم نشسته بود سمتش رفت :
_تو رو خدا از اول بگو ببینم چی شده.
نشست همان جا پای گاز و آهسته گریست. دلم از دیدن اشکانش به درد آمد.
_گلنار!
_قضیه ی سالار پسر کدخدای دِه بالاست... خاک برسر من که اون شب بخاطر دختر آقا جعفر رفتم دِه بالا سراغ قابله... رفتم در خونه ی کدخدای دِه رو زدم و اون پسره ی چلغوز رو دیدم... از همون موقع به بعد، گه گاهی توی دِه میدیدمش... اما فکر نمیکردم که قصدش خواستگاری از من باشه.... به هزار تا بهونه می اومد دِه ما... گاهی هم میرفت سر باغ با بابام حرف میزد.... آخرشم نفهمیدم کی بابام رو راضی کرد.
توجه توجه
❌❌❌❌❌
نویسنده ی رمان #مثل_پیچک
راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود.
⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
این کار شرعا و قانونا و اخلاقا
حرام حرام حرام است
اِلهــىاِسْتَشْفَعْتُبِڪَاِلَیك🕊
+خدایاخودتبرای حالِدلـم
پادرمیانـی کن! :)♥️💙
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_151
مکثی کرد که من طاقتش را نداشتم.
_ دوستت داره خب.
با حرص گفت :
_میخوام نداشته باشه... پسره ی دیوونه!
_خب... بعدش.
_همین اول سالی اومد خواستگاری... بابام هم که چشمش به خونه و زمین باباشه...
باز مکث کرد که عصبی گفتم :
_بعدش چی شد؟
با حرص نگاهم کرد:
_بعدش چی شد به نظرت؟... برای دختری مثل من که خواستگار نداشته... اومدن همچین خواستگاری یعنی چی؟... بابام گفت اِلّا و بِلّا باید با همین ازدواج کنی... خب حالا من بهش چی بگم؟
ماتم برد. نگاهم روی گلوله های شفاف اشکش بود که روی صورتش میدوید.
_عزیزم... خودتو غصه نده... بذار با حامد صحبت کنم شاید بتونه مش کاظم رو راضی کنه که...
عصبی در جوابم گفت:
_راضی کنه که چی بشه؟... وقتی توی روستا، تنها دختر مجرد منم... وقتی تنها خواستگار همینه... وقتی همه بد میدونن که دختر مجرد بمونه... دیگه فایده ی صحبت کردن چیه؟
آهی سر دادم. راست میگفت اما نمیشد که دست روی دست گذاشت.
_حالا بلند شو بیا بریم که الان بی بی یا خانم جانم میاد سراغمون... نگران نباش... هنوز که عقد نکردی... شاید راهی پیدا شد.
بالاخره راضیش کردم که لااقل از حالا برای آینده اشک نریزد.
سینی چای با تاخیر به اتاق رفت. اما هیچ کس نپرسید چرا گلنار آنقدر دمق است.
با آنکه بی بی شام خوشمزه ای ترتیب داده بود اما انگار غم گلنار و مشکلی که پیش آمده بود، حالم را گرفت.
شب وقتی از خانه ی مش کاظم به بهداری برگشتیم، قبل از ورود به حیاط، گفتم :
_خانم جان... میشه شما برید استراحت کنید من چند دقیقه ای با آقای دکتر صحبت کنم؟
خانم جان نگاه دقیقی به من کرد و رفت.
بعد از رفتنش، سمت حامد چرخیدم. نگاهش در تاریکی حیاط بهداری، از همیشه سیاه تر می نمود.
_میخواستم یه درخواستی از شما داشته باشم.
لحن مهربانش باز قند توی دلم آب کرد:
_دو ساعت رفتیم خونه ی مش کاظم، باز شدم شما؟!
لبخندی روی لبم آمد. سرم را کمی پایین گرفتم از شنیدن این حرفش. هنوز عادت نداشتم دائم حامد صدایش کنم.
_یه کم هنوز سخته.
_ قول دادی خجالتت رو کنار بذاری.
_چشم.
_خب حالا حرفت رو بگو.
سر بلند کردم و در حالیکه از نگاه کردم مستقیم به چشمانش فرار میکردم گفتم :
_گلنار یه خواستگار داره که دارن مجبورش میکنند که بهش بله بگه.
_خب...
_میدونم بین گلنار و آقا پیمان یه اتفاقاتی افتاده... گرچه آقا پیمان شاید زیاد بهش توجه نکرده.... ولی گلنار... به آقا پیمان فکر میکنه.
اخمی بین ابروانش نشست :
_خب....
اینبار چشم در چشمش گفتم :
_میشه با آقا پیمان یه صحبتی کنید بلکه...
نگفته تا آخر کلامم را خواند و مصصم جواب داد:
توجه توجه
❌❌❌❌❌
نویسنده ی رمان #مثل_پیچک
راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود.
⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
این کار شرعا و قانونا و اخلاقا
حرام حرام حرام است
هدایت شده از 💚 تبلیغات فاطمی 💚
😍حوله مسافرتی😍
در طرح ها ورنگ های متنوع
👈با ضمانت مرجوعی کالا 💯 😍
🌈سبک وکم حجم مناسب برای👇
👈سفر 🚃استخر🏊♀باشگاه 🏋♀
✨🌞خشک شدن سریع با 👇
👈قدرت جذب آب بالا☀️⚡️ 😮
🌿❣الیاف طبیعی بدون پرزدهی
🌿❣نرم ولطیف با کیفیت عالی
🌿❣رنگ ۱۰۰ در صد ثابت
🌿❣سازگار با پوست
🎁ارسال رایگان به سراسر کشور ✈️
📌فروش آنلاین به صورت عمده وتک
لینک کانال 👇ایران کالا 🇮🇷🛍
https://eitaa.com/joinchat/3945332755Ce2519e9a3c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچ آغازی
زیبـاتر از ســـلام نیست
روزتون پر از مهر و محبت و برکت
ســــــــــــلام
صبح تون بخیر وشادی
╰══•◍⃟🌾•══╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#به_وقت_حاج_قاسم
الا ای اهل عالم
من حسین را دوست دارم...
#به_وقت_دلتنگی
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_152
_نه.
_نه؟!
به چهره ی مصممش، جدیت هم افزوده شد :
_نه.
_چرا نه؟!
_چونکه اگه پیمان میخواست تا حالا خودش حتما اقدام کرده بود.
_حالا چی میشه اگه...
اخمش محکم تر شد و صدایش جدی تر.
_یه بار ازت یه خواهشی میکنم، امیدوارم تا آخر زندگی مشترکمون یادت نره... من از دخالت توی زندگی دیگران بیزارم... لطفا کاری به کار بقیه نداشته باش... به منو شما ربطی نداره که چرا تا حالا پیمان حرفی نزده.
دست به سینه مقابلش ایستادم :
_واقعا؟!... پس چرا اجازه دادید که خود همین پیمان تو زندگی شما دخالت کنه و با شما حرف بزنه تا کله شق بازی رو کنار بذاری و به عشق بین ما اعتراف کنی؟... نگو که این دخالت نبوده فقط.
چشمانش را برایم ریز کرد. منتظر جوابش بودم ولی سکوت کرد و بی شب بخیر راه اتاقش را در پیش گرفت. وارد بهداری شد و من را در همان حالت بُهت باقی گذاشت!
واقعا فکر نمیکردم که اولین دلخوری بعد از عقدمان، بخاطر گلنار و پیمان باشد.
اما بود. سمت اتاق ته حیاط رفتم و اگرچه آنروز خیلی خسته بودم اما نمیدانم چرا فکرم آنقدر درگیر بود که ساعت ها خواب را از چشمانم ربود.
فردا صبح بعد از صبحانه ای که فقط من بودم و خانم جان، خانم جان گفت:
_چرا واسه صبحانه حامد رو صدا نکردی؟
_لازم نیست... خودش یه چیزی میخوره.
خانم جان یک تای ابرویش را بالا انداخت.
_عجب!... فکر کنم دلتنگی ات برطرف شده.
_بله تقریبا.
_خوبه چون بهتره که امروز برگردیم فیروزکوه.
با آنکه خودم حرفی زده بودم که، پیامدش، حرف خانم جان شد، اما با شنیدن کلام خانم جان، قلبم لرزید.
ناچار سکوت کردم و حاضر شدم تا همراهش برگردم که.... جلوی در حیاط با آقا پیمان مواجه شدیم.
_به به سلام خانم بزرگ... کجا به سلامتی؟... تازه قرار بود واسه من آستین بالا بزنی که.
خانم جان لبخند زنان جواب داد:
_نه پسرم شما زن بگیر نیستی.
صدای بلند خنده ی آقا پیمان برخاست. خانم جان نگاهی به من که پشت سرش ایستاده بودم انداخت و گفت :
_برو از حامد خداحافظی کن که الان مینی بوس روستا میره.
گوشهایم شنید ولی پاهایم اطاعت نکرد.
_کجا حالا؟
آقا پیمان پرسید و خانم جان جواب داد:
_فیروزکوه دیگه.
_نه منظورم اینه که... خانم پرستار دیگه چرا؟
و همان موقع از سر و صدای صحبت های آقا پیمان و خانم جان، حامد هم سمت حیاط آمد. بالای پله ها ایستاده بود که پرسید:
_چی شده خانم بزرگ؟
توجه توجه
❌❌❌❌❌
نویسنده ی رمان #مثل_پیچک
راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود.
⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
این کار شرعا و قانونا و اخلاقا
حرام حرام حرام است
لبم خشکیده اما دلم از دوریت آبه - @Maddahionlin.mp3
11.43M
⏯ #شور روضه ای
🍃لبم خشکیده اما دلم از دوریت آبه
🍃نگفتی میری دخترت شبهارو بی تابه
🎤 #جوادمقدم
👌بسیار دلنشین
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•