eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.7هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/1763378340Ce2bc25aa4e
مشاهده در ایتا
دانلود
بہش گفتم: چند ۅقتیھ بھ خآطر اعتقآداتم مسخڔم میڪنن....😔 بھم‌گفـٺ: براۍ اونایـی‌ڪھ اعتقاداتتون‌ رو‌ مسخـره ‌میڪنن‌، دعآڪنین‌خدآبھ عشق❤️ 'حـسیـن' دچاࢪشون‌ڪنھ √°•‌ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| در‌شبکه‌های‌اجتماعی ؛ فقط به فکر خوش گذرانی نباشید! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
«🕊♥» بیویڪۍنوشتہ‌بود....! قبلاًدعامیڪردم‌شھیدشم❥ الان‌دعامیڪنم‌آدم‌شـَم...((꧇ چه‌خوب‌گفتہ‌بود(꧇ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
ماجرای آقا پیمان و گلنار به همانجا ختم نشد... مش کاظم رسما جواب رد داده‌ بود. می‌گفت این پسر یا عاشق نیست یا یه هدفی داره، وگرنه در عرض دو هفته کسی عاشق نمیشه که بخواد اینقدر مُصِر باشه... و از طرفی پیمان هم به حامد گفته بود که... پدر و مادرش دختری برایش انتخاب کرده بودند که با یکبار دیدن آن دختر و مقایسه اش با گلنار تازه به وجنات گلنار پی برده و این شده که روی گلنار فکر کرده و تصمیم گرفته ولی انگار این حرفها به گوش مش کاظم نمی رفت! گذشت و ماه اخر تابستان شد. درست نزدیک مراسم سالگرد پدر و مادر . خانم جان هزینه ی سالگرد را به هیئت امام حسین داد و با آن شامی برای عزاداران تهیه شد. و در عوض، همان شب در هیئت امام حسین، فاتحه ای برایشان خوانده شد. من و حامد هم برای کمک به شام هیئت، به فیروزکوه رفتیم و پیمان بجای حامد قبول زحمت کرد که در روستا بماند. اما این دوری ما از روستا و رفتن به فیروزکوه هم، بی حاشیه نبود. عمه و آقا آصف هم آمدند و البته اینبار با مهیار! حتی فکرش را هم نمیکردم که بیاید. لااقل فکر میکردم حتی اگر هم بیاید حال و هوایش عوض شده اما اشتباه میکردم. انگار دیگر آن مهیار قبلی نبود. و بالاخره عمه راز این دگرگونی را فاش کرد. یک سبد بزرگ سیب زمینی پوست گرفته جلوی دستمان بود که باید خلال میکردیم که عمه آه غلیظی کشید و گفت : _اِی مستانه جان... خدا بیامرزه پدر و مادرت رو... ولی گاهی میگم کاش زنده بودن بلکه اینجوری نمیشد. لحظه ای دستم خشک شد: _چه جوری دقیقا!؟ _مهیار اصلا دیگه اون مهیار قبلی نیست... الان چند ماهه زن عموش پیغام و پسغام می‌فرسته که اگه میخواید بیاید خواستگاری... ولی کو گوش شنوا... لج کرده و میگه اصلا من زن نمیگیرم. _چرا؟! _چی بگم... میگه شما مستانه رو هم بدبخت کردید... مجبور شده بره توی یه روستا خودشو حبس کنه و با یه مرد مریض و شیمیایی ازدواج کنه چون میدونست شما مخالف ازدواج ما بودید... نه، جان من، ما تو رو بدبخت کردیم مستانه؟! با عصبانیت از این برداشت نادرست مهیار گفتم: _اصلا اینطور نیست... نباید همچین حرفی میزد! و همان موقع حامد هم وارد اتاق شد و کنار دستم نشست. _بده به من چاقو رو ... من خلال میکنم. _خودم میتونم حامد جان. لبخندی زد. _شما زحمت چایی رو بکش. تا برخاستم عمه رو به حامد گفت: _آقا حامد... اجازه بدید مستانه بره با پسر من حرف بزنه. یک لحظه دلم از شنیدن حرف عمه ریخت. نباید این حرف را می‌زد. با نگاهی مضطرب به حامد خیره شدم که او هم توقع همچین حرفی را نداشت! توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است
🌻🐝 میگفت‌قبݪ‌از‌شوخے نیت‌تقـرّب‌ڪن‌و‌تودݪت‌بگوــ "دݪِ‌یہ‌مؤمنُ‌شادمیڪنم،‌قربہ‌اِلےاللّٰه" - این‌شوخیاتم‌میشہ‌عبادت ... (:" 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
ھمـیـشہ چقـدر ـدیـر مـیفہمم کہ طُ چـقـدر همہ ـچـیو درسـت چـیـدے خُدآ シ 🕋➻ ☘➻ ▔▔▔▔▔▔ Ⓙⓞⓘⓝ→↓ √°•‌ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
کسے‌را‌انٺخآبــ📌کنٻد ڪهْ🔎ْ ↲ڪشۆر را بہ دشمڹ ڹفروشد↱ 🇮🇷✌️🏻 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شفاعتمان کن🙏🌹 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما نسل ظهور هستیم اگر برخیزیم✌️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
انگار روح از بدنم رفت. یخ زدم. پاهایم خشک شده بود به ماندن که حامد سر بلند کرد سمت من. و نگاهی با تعجب به من انداخت که بیشتر از خجالت آب شدم. _برای چی؟! فوری بلند و عصبی جواب عمه را دادم: _عمه!!... من باهاش حرفی ندارم... خودش باید بفهمه که همه چی تموم شده. وبعد چشم و ابرویی آمدم تا عمه دیگر اصرار نکند که حامد گفت: _چی تموم شده؟! _ولش کن حامد جان... چایی میخوای شما هم؟ و حامد لحظه ای مچ دستم را گرفت و کشید و باز مرا کنار خودش نشاند. _بشین حالا... نشستم که‌ گفت : _درست و حسابی بگو قضیه چیه؟ سر خم کردم از خجالت و عمه به جای من جواب داد: _آقا حامد... پسرم فکر کرده چون ما با ازدواج مهیار و مستانه جون مخالف بودیم، مستانه رفته اون روستا و با اجبار با شما ازدواج کرده تا گذشته رو فراموش کنه... واسه همین لج کرده و همش به من و پدرش میگه با زندگی مستانه بازی کردیم و ما اونو بدبخت کردیم. حامد دوباره نگاهم کرد: _آره مستانه؟ فوری جواب دادم : _نه به خدا... خوبه خودت میدونی که اینجوری نبوده... من با اجبار عقد نکردم. حامد سرش را سمت عمه چرخاند. _حالا پسر شما کجاست؟ _با پدرش رفته واسه هیئت خرید کنه. _مشکلی نیست اگه مستانه خودش بخواد. عمه نگاهم کرد. _مستانه جان... دیدی که آقا حامد هم اجازه داد... خودت باهاش حرف بزن بلکه همین رها دختر عموش رو قبول کنه و اینقدر به من و پدرش کنایه نزنه. اصلا فکر نمیکردم که حامد هم قبول کند و هنوز در بُهت بودم که حامد گفت: _چایی چی شد پس؟ لبخند بی رنگی زدم تنها برای عادی وانمود کردن و رفتم سمت آشپزخانه. تمام فکر حتی موقع ریختن چای هم به حرفهایی بود که باید به مهیار میزدم. لیوان چایی سوم بودم و در فکر که صدای حامد هولم کرد. _خوبی؟ چنان دستم لرزید که کمی از چای روی انگشت اشاره ام سرازیر شد. لیوان چای را روی کابینت گذاشتم و دستم را در هوا تکان دادم. حامد جلو آمد و. با یک اخم سر پنجه ی دستم را گرفت و نگاهی به قرمزی انگشتم انداخت. _چکار کردی؟ _حامد باور کن عمه خودش این حرفو زد. سرش با تعجب بالا آمد. _من باورت دارم مستانه... چرا فکر میکنی من بهت اعتماد ندارم؟ نفسم راحت از سینه بین آمد. _حالا دستت رو یه آب بزن تا یه کم عسل بزنم برات... عسل برای سوختگی خوبه. توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است
∴∴🍁🍂∴∴ ¦⇢ 🌼 طرفـــــ داشتـــــ مےڪرد‌، بهش‌ گفتـــــ : شونه‌هاتو دیدے.. گفتـــــ : مگه‌ چیشده؟ گفتـــــ : یه‌ ڪوله‌ بارے از‌ گناهانِ ‌اون‌ بنده‌ خدا‌ رو شونه‌هاے توعه..! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
نگرانی همسرت بهت کنه ؟😔 مدام سرش توی گوشی و .... پس 👈باید تلاش کنی توی چشم شوهرت همیشه باشی👸 زندگی فقط بشور و بساب نیست عزیزدلم حواست به خودت باشه، نزار چشم شوهرت دنبال بقیه باشه 😱 نشه یه وقت ببینی یکی دیگه اومده و دل شوهرتو برده 😱 تو هیچی کم نداری😊❤️ فقط👇 👈باید به خودت اهمیت بدی ،هم بشه هم شوهرتو دیووووونه کن😍😍 با کمترین هزینه👇 https://eitaa.com/joinchat/4055498791Cfa75a8271b /