#بیانیه مهم خانواده مرحوم مهندس #شهید_مهدی_اسحاقیان ازشهردرچه که فرزندشان را در سانحه سقوط هواپیمای اوکراین از دست دادند.
بسم الله الرحمن الرحیم
مردم شریف و انقلابی جمهوری اسلامی ایران
اینجانب عباسعلی اسحاقیان پدر مرحوم مهندس مهدی اسحاقیان که فرزند عزیزم را در سانحه ی سقوط هواپیمای اوکراین ازدست دادم ضمن #تشکرفراوان ازابراز همدردی شما مردم انقلابی و همیشه در صحنه تقاضا دارم #مراقب باشید هرگز سخنی که تضعیف کننده ی نیروهای جان بر کف سپاه پاسداران ونظام ولایی و انقلاب باشد بر زبان جاری نکنید تا در این شرایط حساس؛ در #زمین_دشمن بازی نکرده باشید.
همه ی مامدیون تلاش های بی وقفه وخالصانه ی نیروهای سپاه پاسداران هستیم. سپاهی که چهل سال است دردفاع از جان و مال و ناموس وکیان این ملت از هیچ تلاشی دریغ نکرده ودر این راه؛ هزاران شهید وجانباز تقدیم نموده است.
ما در حُسن نیت جان برکفان نیروی هوافضای سپاه، هیچ شک وشبهه ای نداریم.
#دشمنان_سیلی_خورده از مقاومت بدانند بافرافکنی و دروغ بستن به نظام به کمک رسانه های مواجب بگیرشان؛نخواهندتوانست ازبی آبروتر شدن خودوشیرین کام شدن مقاومت از سیلی محکم سپاه بکاهند ومثل همیشه این امت بصیر ایران اسلامی است که با تبعیت از رهنمودهای مقام عظمای ولایت؛ نقشه های خبیثانه آنان را نقش بر آب خواهد کرد؛ان شاءالله.ازخداوندمسئلت داریم به داغداران این حادثه اندوهبار؛صبر جمیل عطافرمایدو همه ی جانباختگان را باارواح طیبه ی شهدا خصوصا شهیدسپهبد #حاج_قاسم_سلیمانی محشورفرماید.
والسلام علیکم ورحمه الله
بیست ویکم دیماه1398
شهر شاهد نمونه کشور(درچه اصفهان)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺دو واکنش متفاوت به سقوط هواپیمای مسافربری
دو چشمش بسته اما درد دارد..
يقينا بيشــــ از اينها درد دارد..
بريـز آبِ روان برسنگِ غُسلش..
ولے آرامــــ أسماء درد دارد..
#حضرت_زهرا_س
#فاطمیه
#حسن_لطفی
✨🍁✨🍁
🍁✨🍁
✨🍁
🍁
#پارت53
تقریبا دانشگاه تق و لق شده بود. خیلی کم بچه ها سر کلاس هاحاضر می شدند، مگرسر کلاسِ استاد هایی که خیلی سخت گیر بودند و همان اول ترم خط و نشان هایشان راکشیده بودند. برای بعضی استادهای سخت گیری که روی یادگیری دانشجوها تعصب داشتند، اهمیت ویژه ایی قائل بودم. وقتی سرکلاس این جوراستادها می نشستم که تعصب وسختگیری بی مورد نداشتند، ولی چیزی راسرسری نمی گرفتند و کارشان باحساب وکتاب بودتاحقی ازدانشجویی ضایع نشودحس خوبی پیدامی کردم وباخودم می گفتم کاش این استاد یک نمایندهی مجلس بود، تابرای مشکلات مردم هم اینقدر وجدان و تعصب خرج میکرد.
من هم میتوانستم بعضی روزها دانشگاه نروم، ولی انگار یک نیرویی اجازه نمی داد خانه بمانم.
نیرویی که به امید دیدن کسی مرا به دانشگاه میکشاند.
روز تولدم مادر، خانوادهی خاله و دایی را هم دعوت کرده بود و کلی به همه خوش گذشت.
آن روز نمی دانم این فکر چرا رهایم نمی کرد ، که ممکن است آرش پیام بدهد و تولدم را تبریک بگوید.
به خاطر همین فکر بچهگانه، چند بار گوشیام را چک کردم. دفعه،ی آخر، پیامی از آقای معصومی امد. بازش کردم.
نوشته بود:
«باور کن ماه هاست زیباترین جملات را برای امروز کنار می گذارم ، امشب اما همه ی جملات فرار کردهاند همین طور بی وزن وبی هوا بگویم ... تولدت مبارک.»
با خواندنش زل زدم به نوشته ها و بغض گلویم را گرفت. انگار این پیام را از کس دیگری توقع داشتم و حالا یک جورایی جا خورده بودم.
سعیده که بی هواوارداتاق شد، وقتی حال مرا دید، نگاهی به گوشیام انداخت که هنوز روشن بود. متن را خواند و تعجب زده گفت:
– الان از خوشحالی اینطوری شدی یا ناراحتی؟
وقتی سکوتم را دید ادامه داد:
–اونوقت این از کجا تاریخ تولد تو رو می دونه؟
در پاهایم احساس ضعف می کردم، گوشی را خاموش کردم وزیرتخت انداختمش تادیگرنبینمش. خودم هم نشستم روی تخت و سرم راتوی دستهایم گرفتم.
سعیده که از کارهای من هاج و واج مانده بود گفت:
–توچته راحیل؟
منتظر پیام کسی بودی؟
سرم را بلند کردم و بغضم راقورت دادم و گفتم:
–یادته از رنج برات می گفتم؟
ــ خب.
ــ الان برای من از رنج گذشته، شده شکنجه. کاش یه قرصی چیزی بود که آدم می خورد و همه چیز رو فراموش می کرد.
کنارم نشست و سرم را روی سینهاش فشار داد و گفت:
–راحیل باورم نمیشه تو این حرف هارو میزنی، فکر می کردم بی خیالترو قویتر از این حرف ها باشی.
اینجوری که داغون میشی. آخه آرش از کجا باید روزتولد تو رو بدونه.
خودم را کنار کشیدم و گفتم:
– من قویم، یعنی باید باشم.
فقط امروز این شیطونه بد جور واسه خودش ویراژ داد نتیجشم این شد.
باید همون اول صبحی شاخش رو می شکوندم.
لبهای سعیده کش امد و گفت:
– آهان، این شد.
حالا بگو ببینم قضیه ی ای پیام چی بود؟ اون از کجا می دونست...
حرفش را بریدم و گفتم:
–اون قبلا کادوش رو هم داده.
بعد رفتم و از کمد جعبه ی گل رز رو آوردم که دیگر تقریباخشک شده بود. و پلاک زنجیر را هم نشانش دادم. وبرگرداندمش تا پشتش راهم ببیند.
همانطور که با دهان باز نگاهشان می کردگفت:
–چه با احساس! همین کارهارو کرده توقع تو رو برده بالا دیگه.
بعد چشمکی زد و گفت:
–ببینم تا حالا چیزی در مورد علاقش نگفته؟
ــ نه
ــ چه محتاط؟
ــ یعنی تو فکر می کنی بهم علاقه داره؟
ــ اووووو چه جورم. ولی به خاطر شرایطی که داره شاید خودش رو در حد تو نمی دونه که بگه.
ــ کاش شرایط بهتری داشت، چون معیارهای من رو داره.
سعیده خنده ایی کردو گفت:
–عزیزم مگه خودت همیشه نمیگی همه چی یه جا جمع نمیشه طبق خواستهی ما، همیشه یه جاش می لنگه؟ خب اینم همونه دیگه.
با صدای مادر که صدایمان می کرد، فوری وسایل را داخل کمد گذاشتم و ازاتاق بیرون رفتیم.
وقتی وارد کلاس شدم با دیدن آرش گل از گلم شکفت، ولی زود خودم را جمع و جور کردم و رفتم همان ردیف جلو نشستم.
خدارو شکر کردم که حالش خوب شده.
با سارا و بهار و سعیدگرم حرف بود و متوجهی من نشد.
سوگند از ردیف عقب امد کنارم نشست وغر زد:
–چقدر جا عوض می کنی بعد اشاره کرد به آرش وپرسید:
– شنیدی چی می گفت؟
ــ نه ، من که الان رسیدم.
ــ می گفت دلیل تصادفش این بوده که یکی از بچه های کلاس اعصابش رو خرد کرده، اونم دیگه سر کلاس نرفته و زده بیرون. با سرعت رانندگی کرده و باعث تصادف شده.
بعد با حالت مسخره ایی گفت:
–عزیزم جواب سلام بچه مردم رو بده نره بزنه خودش رو شل و پل کنه.
هر دو از این حرف خندیدیم. با امدن استاد خندهایمان جمع شد و به پچ پچ تبدیل شد.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدار
┄┅🌵••══••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••══••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
✨🍁✨🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 #فتنه_های_دوست_داشتنی!
🎬سخنان مهم استاد پناهیان در باب فتنه های اخراالزمان و ارزش این فتنه ها! با اینکه خیلی سخت و شدید هستند
✨🍁✨🍁
🍁✨🍁
✨🍁
🍁
#پارت55
روبه روی ضریح نشسته بودم و به حرف های سوگند فکر می کردم.
با این که خیلی سختی کشیده بود ولی خیلی صبور و باروحیه است.
درکودکی پدرش راازدست می دهد و مادرش مجبور می شود ازدواج کند، چون پدرش مثل پدر من بیمه نبوده که حقوق داشته باشند.
به دلیل آزارهای ناپدریاش سوگند بعد از مدتی پیش مادربزگش برمیگردد.
مادر بزرگش خیاط ماهری بوده و سوگند به خاطر استعداد ذاتی که داشته خیلی زودخیاطی رایاد می گیرد و می تواند برای مشتریها لباس بدوزد. وقتی دانشگاه قبول میشود مادرش هم به خاطر رفتارهای بد شوهرش طلاق می گیرد وحالا سه تایی زندگی می کنند. چند ماه بعدسوگندعاشق پسری که نباید میشود.
پسری که افکارو اعتقاداتش به سوگند نمی خورد. با این که سوگند می دانست این ازدواج اشتباه است ولی نتوانست پا روی دلش بگذارد و عقد می کنند.
ولی هنوز یک سال از عقدشان نگذشته بود که جدا می شوند.
افکارم به صدای سوگند پاسخ می دهد و فوری خبردار میایستد.
ــ حداقل یه جوک خنده دار بگو...اینجور که تو زل زدی به ضریح، انگار امدی دنبال طلبت...چه خبره؟
آهی کشیدم و گفتم:
–داشتم به تو فکر می کردم.
چشمهایش را گرد کرد و گفت:
–راحیل، جون مادرت زیر آب من رو نزنی پیش آقاها.
حالا من یه چیزی گفتم.
ــ نه نترس. راستی اون پسر دیگه سراغت نیومد؟
نفسش را محکم بیرون داد و گفت:
–نه بابا، چند وقت پیشم دیدمش با یه دختر دیگه.
می دونی راحیل، چیزی که من تو این عمر کوتاهم متوجه شدم تو هر کاری بخصوص ازدواج باید خدا رو درنظر بگیری وگرنه خودت آسیب می بینی.
بیشتر وقتها عامل بدبختیمون خودمون هستیم ولی هی می شینیم می گیم خدایا چرا.
سرم را به علامت تایید حرف هایش تکان دادم و زیر لب گفتم: عمل کردن بهشون خیلی سخته.
همانطور که بلند میشد گفت:
–اگه سخت نبود که الان اوضاع ما این نبود.
با دوتا قرآن برگشت و یکیش را طرفم گرفت وگفت:
🌹هنوز لباسای #عیدتو انتخاب نکردی
عجله کنید تا همه #حراجی_ها رو نبردن😱😱
❌⁉️بورس انواع مانتو و لباس مجلسی
#لباسهای_زمستانه_سایزبزرگ تا 56 موجوده😍
لینکش اینجاست👇👇👇بدو بدو🏃♀🏃♀
http://eitaa.com/joinchat/2199715857C6b517abf38
👗👘🧥👚👗🧥👘👚👗👘🧥
❌❌تازه ارسالشم رایگانه😍😍
💝خوشگل خانومااااا چیزی تا عید نموندهاااااااا😱
🌺این کانال رو دیدین ????!
کلیییی کارهای جدید واسه #عید آوردن
💯اینجا محشره 😍😍😍
پره از #مانتوهای فصلی #لباس_مجلسی و #شومیز شیک و #جذاب👗
👈👈#ارزان ولی #باکیفیت👌👌👌
🔴🔴#عمده_به_قیمت_تک🔴🔴
بدو تا سایزت تموم نشده👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2199715857C6b517abf38
👗👘🧥👚👗🧥👘👚👗👘🧥
😍😍ارسال رایگان به سراسر کشور😍😍
✨🍁✨🍁
🍁✨🍁
✨🍁
🍁
#پروفایل
هر روزه به نحوی به نگاه تــو اسيرم..
گاهے تك و گاهے غزل و گاه قصيده..
#عاشقانہ_مذہبے
┄┅🌵••══••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••══••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
✨🍁✨🍁
عشقای من😍😍😍
❤️خانوما دخترااااا🙈🙈🙈🙈
✅ساعت۲۱ یه خبردارم
که همه منتظرش بودیداینجا😊
http://eitaa.com/joinchat/1596194834C9a48c543fe
❤️❤️کچل شدم انقدر این روزا
#درخواستشو دادید😂😂😂😂
فقط ازهمین حالا بگم که شرط داره
باید از #خدا تشکر کنید که این
خبر خوشگل و جذاب رو قراره بشنوید
وازهمه مهمتر #زکات علمتون روهم پرداخت کنید
حالا یعنی چی😳🤔🤔🤔⁉️⁉️
ساعت۲۱میگم😁😊
❤️منتظرم که همه بیاااااید راس۲۱❤️
– دوپین کن بعد بریم.
قرآن را گرفتم و بوسیدم و شروع کردم به خواندن.
گوشیام زنگ خورد، مامان بود نگران شده بود. یادم رفته بود خبر بدهم. سوگند از حرف های من متوجه شد که مادر پشت خط است، با اشاره گفت، اجازه بگیرم برای رفتن به خانه ی سوگند.
ــ راستی مامان بعداز امام زاده شاید برم خونه ی سوگند.
ــ آخه اونجوری خیلی دیر وقت میشه.
ــ زنگ میزنم سعیده بیاد دنبالم شما نگران نباشید.
ــ باشه، فقط بهش سفارش کن سرعت نره.
بیچاره مادرم از تصادف قبلی هنوز هم از رانندگی سعیده می ترسید.
تلفنم که تمام شد سوگند گفت:
– بزار منم زنگ بزنم به مامانم بگم امشب مهمون داریم.
ــ سوگند من زیاد نمیمونما.
ــ اجزای صورتش را جمع کرد و گفت:
–چی چی رو نمی مونی مگه مهمونیه، میای چندتا مشتری راه میندازی میری. دارم واسه خودم وردست می برم. فکر کردی چه خبره.
خانشان خیلی قدیمی بود. یک حیاط نقلی و باصفا که پر از گل و گلدون بود. داخل خانه هم دوتا اتاق داشت که با یک در به هم راه داشتند. از پنجره اتاق جلویی تمام سر سبزی حیاط دیده میشد.
یک در شیشه ایی رابط بین حیاط و راهروی کوچک خانه بود. داخل راه رو هم پر بود از گلدان های زیبا که بی اختیار لبخند به لب می آورد.
سوگند که نگاه مشتاق من رادید گفت:
–توام اهلشی؟
ــ اهل چی؟
اشاره کرد به گلدان ها و گفت:
– اینارو میگم بابا، فکر کردی چیو میگم.
چشم هایم را باز و بسته ایی کردم و گفتم:
–چه جورم...
اهلش بودم، اهل زیبایی، اهل طراوت وسبزی، اهل همه ی گلهایی که باعشق زیباییشان رابه رُخت می کشند و روحت را جوردیگری نوازش می کنند. مگر می شوداهل این نوازشها نشد.
مادرو مادر بزرگ سوگند را قبلا چندین بار در خانهی شوهر مادرش دیده بودم. فوق العاده مهمان نواز و خوش رو بودند.
بعد از سلام و احوالپرسی، داخل اتاقی که رو به حیاط بود، شدیم. چرخ خیاطی هم داخل همان اتاق کنار پنجره بود. سوگند شروع کرد به خیاطی کردن و من هم در خرده کاریها کمکش کردم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
14.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
توضیحات امید دانا سلطنت طلب خارج نشین درمورد سقوط هواپیما اوکراین، پیشنهاد میکنم حتما دانلود کنید.
✨🍁✨🍁
🍁✨🍁
✨🍁
🍁
#پروفایل
#صبح_بخیر
هل رأيتَ الفجرَ يطلع من
أَصابع مَنْ تُحبُّ... ؟
آیا ندیدی خورشید از انگشتانِ کسی که دوستش میداری طلوع می کند؟
#محمود_درویش
┄┅🌵••══••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••══••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
✨🍁✨🍁
آنقدر که با دل به سوی حرمت پریده ایم
دلی داریم ، سوخته در حسرت دیدار ...
و چشمانی بی تاب ،
در فراقِ ندیدنَت ...
.
#میشه_بیایم؟!
#کربلای_دلم...
🌹❤️🌹❤️🌹
کلیپ صوتی «بوق ممتد» - حسین یکتا.mp3
3.27M
📻 #پادکست
🔊 بوق ممتد
🎙 به روایت حاج حسین یکتا
Channel: @Pelak_channel
Website: HoseinYekta.IR
instagram.com/pelak_page
–دلم برای ریحانه تنگ شده سعیده.
–کاش باخاله صحبت کنی حداقل هفته ایی یک باربری ببینیش، بابا بالاخره یک سال وخرده ایی هر روز تروخشکش کردی، آدم وابسته میشه.
ملت یه سگ میارن بعداز دو روز دیگه مسافرتم تنها نمیرن میگن وابستش شدیم تنهایی خوش نمی گذره، حالا این که آدمه.
درچشم هایش براق شدم.
–این چه مثالیه آخه سعیده؟
–کلی گفتم. میگم یعنی دل آدمها اینقدرکوچیکه که زود دل می بندند.
دل، تنها عضو بدنم بودکه احساس می کردم این روزها چقدر مورد ظلم قرارگرفته است وگاهی چه بیتاب خودش رابه قفسی که برایش حصارشده است می کوبد.
خانه که رسیدیم احساس کردم مادر کمی دلخوراست.
ولی وقتی از خانواده سوگندتعریف کردم، واین که امروز دلم خواست خیاطی یاد بگیرم.
گفت:
–به این میگن رفاقت باثمر.
از اون روز به بعد هر روز بعد از دانشگاه با سوگندبه خانه شان می رفتیم و تا اذان مغرب می ماندم.
دقیقا خانه ی آقای معصومی جایش رابه خانه ی سوگند داده بود.
دوروز بوددانشگاه نرفته بودیم. با سوگند قرار گذاشتیم که فردا آخرین روز دانشگاهمان باشد و ما هم مثل دانشجوهای دیگر بعد از کلاس آن استادسخت گیرمان خودمان رامرخص کنیم.
زودتر از هر شب خودم راروی تختم انداختم، کارخیاطی واقعاخسته کننده است. تازه چشم هایم گرم شده بود که از صدای پیام گوشیام بازشان کردم.
خیلی خوابم می آمد ولی به خیال این که شاید سوگند تصمیم جدیدی گرفته باشدو پیام داده است چشم هایم را باز کردم و گوشی را برداشتم. با دیدن اسم آرش نیم خیز شدم و پیامش را باز کردم.
نوشته بود:
راحیل.
با خواندن اسمم صورتم گر گرفت. خواب از سرم پریدانگارکسی باپتک به سرم زد. بلند شدم و نشستم. دروغ چرا این کارش باعث شد در دلم پایکوبی راه بیفتد.
تمام تلاشهایم در این مدت برای سرد شدن ازآرش دود شد وبه هوا رفت.
انگار پیامش مانندیک دست نامرئی درازشد و دلم را از قفس آزادکرد.
همین طور زل زده بودم به گوشیام.
دلم می خواست بنویسم جانم، ولی این از کارهای ممنوعه بود.
پیام دیگری فرستاد.
–روزایی که نمیای دانشگاه چشم هام به در خشک میشه. بیا حرفم نزدی عیبی نداره، بیا و نگاهمم نکن. فقط بیا.
باورم نمیشد این پیام را آن آرش مغرور نوشته باشد.
شنیدن هر واژه برای ازپا انداختنم کافی بود، حالابا لشگر واژگانش چطور در میافتادم.
قلبم انگاردر جازایمان کرده بود وبچه هایش رابه تمام اعضای بدنم فرستاده بودوهمه باهم وهماهنگ می کوبیدند. همه ی تنم قلب شده بود.
✍#قلملیلافتحیپور
┄┅🌵••══••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••══••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
✨🍁✨🍁
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
گفتند که او عاشـق گیسـوی کمند است..
موهای من از عصر همان روز بلند است..
#نفیسه_سادات_موسوی
┄┅🌵••══••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••══••🌵┅┄
✨🍁✨🍁
🍁✨🍁
✨🍁
🍁
#پارت56
بعد از نیم ساعت کار، مادر سوگند میوه به دست وارد شد و گفت:
– سوگنداینقدر از دوستت کار نکش.
سوگند سرش را از روی چرخ خیاطی بلند کرد.
– مامان آوردمش اردو، قدر آفیت رو بدونه، الان داره واحد پاس می کنه.
مادرش سرش راکج کرد.
– لابد توام استادشی؟
ــ استاد که مامان بزرگه، من استاد راهنمام.
–پس الانم آنتراکه، بیایید میوه بخورید.
سوگند از پشت چرخ بلند شد.
– بده من زود پوست بکنم بخوریم بعدشم به کارمون برسیم.
در حال خوردن میوه بودیم که صدای اذان آمد. مادر سوگند رفت. سوگند گفت:
– پاشو ما هم نمازو بزنیم کمرمون و بعدبرگردیم سر کارمون.
خندیدم و گفتم:
– نه دیگه بعدش من میرم، به سعیده پیام دادم بیاد. فقط آدرس رو بگو براش بفرستم.
گوشی را ازمن گرفت و آدرس را پیامک کرد. آخرش هم نوشت شام اینجاهستیم.
سعیده هم فوری جواب داد، بد نباشه من بیام.
سوگند دوباره خودش نوشت:
–نه بابا اصرار کردن توام باشی، خیلی خودمونین.
وقتی گوشی را پس داد و مطالبی که فرستاده بود را خواندم فقط لبخند زدم.
بعد از یک ساعت سعیده و مادر بزرگ سوگندهم که به مسجد رفته بود امدند و همگی کمک کردیم تا کارهای خیاطی انجام شود.
مادر بزرگ برش میزد و من کوک میزدم. سوگند هم چرخ می کردو سعیده هم خرده کاری ها را انجام می داد.
آنقدر سرمان گرم بود و سوگند با حرف هایش مارا می خنداند که زمان از دستمان در رفته بود. صدای زنگ گوشی ام وادارم کردکه به ساعت نگاه کنم.
مادر نگران شده بود. عذر خواهی کردم و گفتم تا نیم ساعت دیگر راه میوفتیم.
مادر سوگند زود سفره شام را پهن کردو شام خوردیم موقع خداحافظی مادربزرگ سوگنددستهایم راگرفت وازاین که کمکشان کرده بودم از من وسعیده تشکر کرد.
سعیده همین که پشت فرمان نشست گردنش را تکانی داد و پرسید:
– کتف تو درد نگرفت؟
با یک دستم کتفش را کمی ماساژ دادم و گفتم:
–نه زیاد. خونه که برسیم، یه کم دراز بکشیم خوب میشه. اگه موقع خواب یه کم روغن سیاه دونه بزنی حله.
نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
–رنج خوب.
با تعجب گفتم:
–چی؟
–مگه رنج خوب نیست؟ گردنمون درد گرفت، هم به اونا کمک کردیم هم خودمون چیز یاد گرفتیم. رنج کشیدیم ولی از نوع خوبش.
لبخندی زدم و گفتم:
–آفرین دختر خاله ی باهوش خودم. چه خوب درس پس میدی.
–می بینی فقط دست به تصادفم خوب نیست، تو زمینه های دیگه هم استعداد دارم.
باشنیدن اسم تصادف یاد ریحانه افتادم وآهی کشیدم.
–دلم برای ریحانه تنگ شده سعیده.
–کاش باخاله صحبت کنی حداقل هفته ایی یک باربری ببینیش، بابا بالاخره یک سال وخرده ایی هر روز تروخشکش کردی، آدم وابسته میشه.
ملت یه سگ میارن بعداز دو روز دیگه مسافرتم تنها نمیرن میگن وابستش شدیم تنهایی خوش نمی گذره، حالا این که آدمه.
درچشم هایش براق شدم.
–این چه مثالیه آخه سعیده؟
–کلی گفتم. میگم یعنی دل آدمها اینقدرکوچیکه که زود دل می بندند.
دل، تنها عضو بدنم بودکه احساس می کردم این روزها چقدر مورد ظلم قرارگرفته است وگاهی چه بیتاب خودش رابه قفسی که برایش حصارشده است می کوبد.
خانه که رسیدیم احساس کردم مادر کمی دلخوراست.
ولی وقتی از خانواده سوگندتعریف کردم، واین که امروز دلم خواست خیاطی یاد بگیرم.
گفت:
–به این میگن رفاقت باثمر.
از اون روز به بعد هر روز بعد از دانشگاه با سوگندبه خانه شان می رفتیم و تا اذان مغرب می ماندم.
دقیقا خانه ی آقای معصومی جایش رابه خانه ی سوگند داده بود.
دوروز بوددانشگاه نرفته بودیم. با سوگند قرار گذاشتیم که فردا آخرین روز دانشگاهمان باشد و ما هم مثل دانشجوهای دیگر بعد از کلاس آن استادسخت گیرمان خودمان رامرخص کنیم.
زودتر از هر شب خودم راروی تختم انداختم، کارخیاطی واقعاخسته کننده است. تازه چشم هایم گرم شده بود که از صدای پیام گوشیام بازشان کردم.
خیلی خوابم می آمد ولی به خیال این که شاید سوگند تصمیم جدیدی گرفته باشدو پیام داده است چشم هایم را باز کردم و گوشی را برداشتم. با دیدن اسم آرش نیم خیز شدم و پیامش را باز کردم.
نوشته بود:
راحیل.
با خواندن اسمم صورتم گر گرفت. خواب از سرم پریدانگارکسی باپتک به سرم زد. بلند شدم و نشستم. دروغ چرا این کارش باعث شد در دلم پایکوبی راه بیفتد.
تمام تلاشهایم در این مدت برای سرد شدن ازآرش دود شد وبه هوا رفت.
انگار پیامش مانندیک دست نامرئی درازشد و دلم را از قفس آزادکرد.
همین طور زل زده بودم به گوشیام.
دلم می خواست بنویسم جانم، ولی این از کارهای ممنوعه بود.
پیام دیگری فرستاد.
–روزایی که نمیای دانشگاه چشم هام به در خشک میشه. بیا حرفم نزدی عیبی نداره، بیا و نگاهمم نکن. فقط بیا.
باورم نمیشد این پیام را آن آرش مغرور نوشته باشد.
شنیدن هر واژه برای ازپا انداختنم کافی بود، حالابا لشگر واژگانش چطور در میافتادم.
قلبم انگاردر جازایمان کرده بود وبچه هایش رابه تمام اعضای بدنم فرستاده بودوهمه باهم وهماهنگ می کوبیدند. همه ی تنم قلب شده بود.
✍#قلملیلافتحی
#پارت57
آرش دوباره پیام داد:
چه آرامشی در من است
وقتی می ایی…
و چه آشوبم
بی تو !
دور نشو
مرا از من نگیر …
من حوالی تو بودن را دوست دارم.
با دیدن پیام آخرش اشکم چکید.
گوشی را گذاشتم کنار و دراز کشیدم.
کاش پیام نمیداد.
خدارو شکر که اسرا هنوز به اتاق نیامده بود، راحت می توانستم گریه کنم.
باید خودم را کنترل می کردم.
پتو راروی سرم کشیدم و شروع کردم به صلوات فرستادن. نمیدانم چقدر طول کشید یا چند تا فرستادم. آنقدری بود که لبهایم خشک شد. ولی من اهمیتی ندادم و ادامه دادم. انگارجنگی درونم صورت گرفته بود. که آخرش خواب از راه رسید.
صبح با صدای آلارم گوشیام بیدارشدم. یک لحظه فکر کردم نکند خواب دیدهام که آرش پیام داده.
گوشیام را باز کردم و نگاه کردم.
نه، خواب نبود. پیام ها را خواندم. دوباره منقلب شدم، صدا دار نفسم را بیرون دادم وبرای وضو از تخت پایین آمدم. مادر و اسرا در سالن نماز می خواندند.
به اتاق مادر رفتم وبعد از نماز کلی دعا وگریه کردم، از خدا خواستم قدرت روحی به من بدهد. شنیده بودم که اگر هر کس با نفسش مبارزه کند قدرت روحی پیدا می کند.
از خدا خواستم که کمکم کندتا بتوانم مبارزه کنم.
در مترو پیام فرستادن آرش را، برای سوگند پیامکی گفتم.
وقتی به خیابان دانشگاه رسیدم دیدم سوگند زنگ زد و گفت:
– الان کجایی؟
با تعجب گفتم:
–سلامت کو؟
ــ سلام. کجایی؟
ــ نزدیکم، یه دقیقه دیگه می رسم.
ــ خیلی جدی گفت:
– همونجا وایسا تکون نخور امدم.
ــ اتفاقی افتاده؟
بدون این که سوالم را جواب بدهد گوشی را قطع کرد و من حیران ماندم.
چند دقیقه ایی همانجا ایستادم که دیدم با سرعت بالابه طرفم می آید.
نفس نفس زنان به من رسید. دستم را گرفت و کشید دنبال خودش.
مسیرش بر خلاف مسیردانشگاه بود.
با نگرانی پرسیدم:
– سوگند میگی چی شده یا می خوای نصف جونم کنی؟
به پیچ خیابان که رسیدیم پشت سرش را نگاه کرد و نفس راحتی کشید.
–بریم مترو.
اخم هایم رانشانش دادم.
–کسی دنبالته؟
ــ با تعجب گفت:
–دنبال من نه، دنبال تو.
ــ چشم هایم گرد شدند و گفتم:
–کی؟
ــ آرش.
دستم را از دستش بیرون کشیدم و گفتم:
– درست حرف بزن ببینم چی میگی.
ــ سرعت قدم هایش راکمتر کرد.
– وقتی رسیدم دانشگاه، تازه پیامت رو خوندم. بعدش آرش امد سراغت رو از من گرفت، پرسید امروز میای یا نه.
منم چون پیامت رو خونده بودم.گفتم معلوم نیست.
چند بارهم امد خیابون رو نگاه کردو رفت. منم تو یه فرصت مناسب جوری که متوجه نشه بیرون زدم.
– خب که چی؟
ــ اولا: کچی نه و بز. دوما: امروز نمیریم دانشگاه.
با صدای بلند گفتم:
– نمیریم؟
اخم کرد.
– راحیل نریم بهتره. ممکنه یه حرفی چیزی بگه تو رو هوایی کنه، بابا تازه حال و هوات یه کم درست شده، حرف من رو گوش کن و نرو.
اصلا بیا من می برمت یه جای خوب که به صدتا دیدن آرش بیارزه.
همه ی حرف هایش را قبول داشتم ولی این دل لعنتی را چه می کردم. سرم را پایین انداختم و زیر لب گفتم:
–کاش حداقل یه کلاس رو می رفتیم.
دستش را گذاشت پشت کمرم وبه طرف مترو هدایتم کرد.
– مقاومت کن راحیل.
دیگه پای رفتن نداشتم، می خواستم بگویم حداقل بروم خودم از دور ببینمش. ولی خودم می دانستم کار عبثی بود. پاهایم التماسم می کردند برای برگشتن ومن وقتی اهمیتی ندادم انگارانرژیام به طوریک جا تخلیه شد.
سوارقطار که شدیم پرسیدم:
–کجا میریم؟
ــ با لبخند گفت:
–یه جایی که سر ذوق میای.
ــ کجا؟
ــ باغ گیاه شناسی. بلیطش رو یکی از مشتریا دیروز آورد.
منم دیدم تو اهلشی...یه چشمکی زدو ادامه داد...گفتم امروز بعد از دانشگاه بریم. حالا یه چند ساعت زودتر میریم.تازه وقت بیشتری هم داریم. فقط چون سه تا بلیط داریم می خوای بگو دختر خالتم بیاد.
نگاهی به ساعتم انداختم و گفتم شاید الان خواب باشه.
گوشی رابرداشتم و به سعیده زنگ زدم. با این که خواب بود ولی از دعوتمان استقبال کردو گفت میاد..اسم آخرین ایستگاه مترویی که باید پیاده می شدیم را گفتم. او هم گفت که زود خودش را می رساند.
وقتی از ایستگاه مترو بیرون امدیم هنوز سعیده نیامده بود. سوگند گفت:
–برم شیرو کیک بگیرم بخوریم. آب پرتقال بگیرم یا شیر می خوری؟
–واسه خودت بگیر من نمی خورم.
با ناراحتی به طرفم امد.
–راحیل، تازه به غذا خوردن افتاده بودی، ببین با یه پیام چه بلایی سرت آورد.
بهش این اجازه رو نده. به هیچ کس اجازه نده.
از حرفش جان گرفتم و لبخند زورکی زدم.
–به یه شرط می خورم، که تو مهمون من باشی.
خنده ایی کرد و گفت:
–باشه.
رفتم مغازه ونایلونی پر از کیک و کلوچه و شیرو آب میوه خریدم.
وقتی برگشتم دیدم سعیده هم امده. داخل ماشین نشستیم ونایلون را به دست سوگند دادم.
نگاهی به نایلون کردو گفت:
–بیچاره شوهرت...آخه این چه وضع خرید کردنه...حواست باشه طرف پول دار باشه ها، وگرنه با این ولخرجیهای تو، حتما به سال نکشیده طلاقت میده.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
بالشِ خیسِ مـرا امـروز مادر دیـد و گفت..
باز هم دیشب تو با موهای تَر خوابیده ای؟!
#مریم_حسن_خانی
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
امید بسته ام به قاصدکی که حواله سوی تو شد
گـــر او را دیدی، جویـــای احوالم باش
#مائده_نواب
🍁
#پارت58
سعیده کلوچه ایی از نایلون برداشت و رو به سوگند گفت:
– نه بابا، ول خرج کجا بود. الان از دستش در رفته. از این کارها نمی کنه، شما نگران نباش اگه خواستگاری چیزی داری بفرست. زن زندگیه ها. این که کشته مرده هاشو پر میده. ما باید به فکرش باشیم دیگه. بعد همانجور که بسته بندی کلوچه اش را باز می کردادامه داد:
– حالا یه شیر کاکائو بده بگم چه اخلاقای خوب دیگه ایی هم داره.
سوگند همانجور که داخل نایلون را وارسی می کرد گفت:
– خواستگارم کجا بود، اگه داشتم چرا واسه اون بفرستم، خودم مگه چمه؟
بعد رو به سعیده کردو گفت:
–شیر کاکائو نگرفته. شیر می خوری؟ آب میوه هم هست.
سعیده نیم نگاهی به سوگند کردو باخنده گفت:
–تو به این می گی لارژ؟ شیر کاکائو به این مهمی رو...
نگذاشتم حرفش را تمام کند وگفتم:
–مخصوصا نخریدم چون ضررش بیشتراز بقیه ی چیزهایی که خریدم.
کاکائو نمیزاره کلسیم شیر جذب بدن بشه. بیاو خوبی کن.
سعیده که انگار چیز مهمی یادش امده بود، آب پرتقالی از نایلون بیرون کشیدو گفت:
– آهان، یکی از اون چیزهایی که می خواستم در مورد اخلاقش بگم همینه. ببین سوگند هر کس اینو بگیره، عمرش طولانی میشه.
از بس که حواسش است که چی می خوره. یعنی خانوادگی اینجورینا.
سوگند برگشت عقب و نایلون راطرفم گرفت و گفت:
– هر کدومش مفیده بردار بخور. با لبخند یه کیک و شیر برداشتم و گفتم:
–خودتم بردار.
سوگند آب آناناس برداشت و گفت:
– حالا فهمیدم چرا اینقدر براش مهمه که همسر آینده اش هم فکر خودش باشه، چون با این مواظبت های راحیل طرف صد سال عمر می کنه، اونوقت تو فکر کن هم عقیده هم نباشند، بدبخت راحیل ازدستش دق می کنه.
سعیده پاکت خالی آب میوه اش را پرت کردداخل نایلون و ماشین را روشن کردو گفت:
–آهان، پس کشف شد.
چند دقیقه به سکوت گذشت. صدای سعیده سکوت را شکست که پرسید:
–راستی دانشگاه چرا نرفتیند؟ نزدیک تعطیلاته باز پیچوندید؟
سوگند نیم نگاهی به من کردو گفت:
– اولش قرار نبود بپیچونیم. بعدا قرار شد.
سعیده مرموزانه نگاهم کردو گفت:
– چشم خاله دور باشه راحیل، خلافت سنگین شده ها...
وقتی داخل باغ شدیم از آن همه سر سبزی و زیبایی ذوق کردم.