eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
لا تَدرے لعل اَحدَهُم یناجے اللّٰہ لاَجلڪ^^ تو کہ نمیدانے شاید یکے بخاطر تو با خدا نجوا میکند..♥️🤭 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
"و تَعْلَمُ مَآ فِي نَفْسِـی" و آنچہ را در دِلِ من مي‏گذرد مي‏دانے💙 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا🙏 شب ما را لبریز از آرامش🕊 و مشکلاتمان را آسان کن🕊 و فراوانی را در زندگی همه جاری فرما🕊 ما را بندگان شاکر قرار ده نه شـاکی🕊 الهی آمین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺امــروز بهتريــن ثانيه ها 🌼شيرين تــــرين دقايق 🌺دلچسب تــــرين ساعت ها 🌼و دوست داشتنی‌ترين لحظه‌ها 🌺را برای شما آرزومنـدیم 🌻صبـح زیبای آدینه‌تون بخیر🌻 ‌‌‌‌‌‌‌
آرزويش گمنامے بود و حاجت‌رَوا شد در آخرين لحظات عمرشـ گفت : خواهم كہ در غمكده ـآرام بگيرم گمنام سفر كرده و ـگمنام بميرم💔🙃 شهيد جاويدُالاثر مدافع‌حرم شهید علے بيات 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
• • قـرن‌ها پیـش‌ در بھشـت گمـت کـرده بـودم ردِ عـطرت را دنبـال کـردم به دنیـا آمـدم .. :)♥️ 💍ـ • • 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 نمی‌دانم چقدر از آن ویلای لعنتی شروین دور شدم که اشکم سرازیر شد. باز دوباره یادم آمد که چقدر برای ازدواج با آن عوضی، اصرار کردم. از خودم حتی متنفر شدم که چرا اینگونه خودم را خار و خفیف کردم. نشستم کنار یک خانه و در آن هوای گرم و شرجی، فکر کردم که حالا با چه رویی به خانه برگردم. هزار فکر به سرم زد. یکی فرار.... یکی اعتراف به اشتباه یکی هم.... التماس به شروین! سرم را پایین انداختم و باز گریستم. شاید نیم ساعتی فکر کردم که آخر تصمیم گرفتم تنها به محمد جواد بگویم. به موبایلش زنگ زدم. چقدر سخت بود!... من نمی‌توانستم بعد از آن قهر و لجبازی حالا از او درخواست کمک کنم. تماس را فوری قطع کردم و با صدای بلند گریستم. نمی دانستم چقدر میتوانم سکوت کنم و در آن شهر غریب، کنار همان خانه ی نا آشنا بمانم. چند دقیقه ای بیشتر نگذشته بود که محمد جواد خودش با من تماس گرفت. مانده بودم جواب بدهم یا نه.... در نامردی شروین و مرد بودن محمد جواد، شک نداشتم. لااقل حالا دیگر شک نداشتم اما غرورم نمیگذاشت از او کمک بخواهم. تماسش رو به اتمام بود که دستم به صفحه ی گوشی خورد و تماس وصل شد. صدایش را می‌شنیدم اما بغض توی گلویم نمیگذاشت جواب بدهم. _الو..... دلارام.... کارم داشتی؟.... زنگ زده بودی... الو.... صدای ماشین میاد.... چرا حرف نمیزنی پس؟! و يک لحظه بغضم شکست. _الو... محمد جواد.... _گریه میکنی؟!.... چی شده؟!.... کجایی؟! مکثی کردم و ناچار گفتم: _لوکیشن بفرستم میای دنبالم؟ _لوکیشن؟!... مگه کجایی؟!.... آدرس بده خب..... _آدرسش رو ندارم..... _حالت خوبه؟!.... شروین اونجا نیست مگه؟! عصبی صدام بالا رفت. _از تو دارم میپرسم، چکار به شروین داری؟..... میای دنبالم یا نه؟ نفس پُری کشید. _لوکیشن بفرست.... منتظرم. و من تماس را قطع کردم. لوکیشن فرستادم و باز طولی نکشید که زنگ زد. اینبار تنها صدایش را شنیدم و آهسته گریستم اما حرف نزدم. _دلارام!..... تو شمالی؟!.... چرا حرف نمیزنی؟!.... دلارام! تماس را قطع کردم و باز به حال پریشان خودم و عشقی که پوچ شده بود و آبرویی که رفته بود، گریستم. همانجا کنار همان خانه، زیر آفتاب، با آن هوای شرجی نشستم و او آمد..... خدا می‌داند تمام طول راه را با چه فکرهایی در مورد من، تا آنجا رانندگی کرده بود و آمد. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 آمد.... نگران و کمی هم عصبی. سرم را از همان اول آنقدر پایین گرفتم تا رد دستان شروین و لب خونی ام را نبیند. _دلارام!.... اینجا چکار میکنی؟! جوابش را ندادم و سوار ماشین شدم و او کلافه از سکوتم دنبالم آمد. پشت فرمان ماشین که نشست، باز پرسید : _نمیخوای بگی اینجا چکار میکنی و چرا گریه کردی؟ _گریه نکردم.... خنده ای عصبی تحویلم داد: _گریه نکردی؟!..... صدای گریه ات از پشت تلفن میومد. سرم همچنان پایین بود و لبانم مهر سکوت خورده که عصبی تر شد. _تا همینجا میدونی چطور اومدم؟!.... خب حرف بزن.... چی شده؟ آهسته سر بلند کردم و او نمی‌دانم چه در صورتم دید که لبانش از هم فاصله گرفت و گره اخمانش لحظه ای کامل باز شد. _لبت!.... لبت خونیه؟!.... کتکت زده؟! سرم را باز تا حد امکان خم کردم که فریاد کشید. _اون عوضی کجاست که تو رو اینجا ول کرده؟! فریادش با همه ی بلندی، سوزی داشت که اشک را باز به چشمانم کشاند. من آرام اشک می‌ریختم و او آرام آرام عصبی تر میشد. _با توام؟!..... میگم او نامزد کثافتت کجاست؟!.... واسه چی دست روت بلند کرده؟! چون جوابم سکوت و اشک بود، از ماشین پیاده شد و جلوی همان خانه ای که نشسته بودم، برگشت. _آی..... شروین عوضی.... بیا بیرون ببینم. و من تنها به صدای فریادش گوش میدادم که با لگد چندباری به در آن خانه ی ناآشنا زد. فوری از ماشین پیاده شدم و قبل از آنکه یک سوتفاهم و دعوا به جنجال آنروزم اضافه شود، سمتش رفتم. _به خدا شروین اینجا نیست.... مقابلش ایستادم و نگاهم صاف در چشمان سیاهش نشست. او هم لحظه ای نگاهم کرد و باز حتما زخم لبانم به چشمش آمد. _حرف بزن دلارام تا یه بلایی سر اون عوضی نیاوردم. _بریم تو ماشین.... تو رو خدا اینجا آبروریزی نکن. من سمت ماشین رفتم و او هم دنبالم آمد. نشست پشت فرمان و باز پرسید: _چی شده؟ _راه بیافت برو.... عصبی‌ نگاهم کرد. _چی میگی تو؟!.... از تهران کوبیدم اومدم شمال!.... پای چشمت ورم داره.... لبت خونیه.... چشماتم از بس اشک ریختی کاسه ی خونه، بعد به من میگی راه بیافتم برم؟! بغضی به گلویم چنگ انداخت. _نمیخوامش.... شروین رو نمیخوام.... حالا خیالت راحت شد؟..... برو دیگه. راه افتاد اما خیلی عصبانی بود. حتی بیشتر از آن شبی که در حرم امام‌ رضا خوابم برد و او یکساعت و نیم پای قرار ماند! _بهم بگی خفه بشم بهتر از اینه که منو بکشونی اینجا و با این سر و صورت بهم بگی چیزی نپرسم..... حالم بد بود و حال او بدتر.... و من داشتم جان میدادم از حرفهایی که می‌شنیدم و هر کدام زخمی کاری بر قلبم میزد. چرا اینقدر کور بودم که حتی با مقایسه ی محمد جواد با شروین، پی به نامردی شروین نبردم؟! او حرف زد و حرف زد و من سکوت کردم و اشک ریختم. ‌ آنقدر که به تهران رسیدیم و من دعا میکردم، بابا مرا با آن سر و صورت نبیند. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺امــروز بهتريــن ثانيه ها 🌼شيرين تــــرين دقايق 🌺دلچسب تــــرين ساعت ها 🌼و دوست داشتنی‌ترين لحظه‌ها 🌺را برای شما آرزومنـدیم 🌻صبـح زیبای آدینه‌تون بخیر🌻 ‌‌‌‌‌‌‌
عقب موندگےقشنگھ !وقتےمردم پیشرفت روتوی گناھ کردن میبینن(: 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
✨ از‌شهرشلوغی ‌و‌مردمانش‌سیرم، امسال‌زیارَتت‌نشدتقدیرم .. 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺امــروز بهتريــن ثانيه ها 🌼شيرين تــــرين دقايق 🌺دلچسب تــــرين ساعت ها 🌼و دوست داشتنی‌ترين لحظه‌ها 🌺را برای شما آرزومنـدیم 🌻صبـح زیبای آدینه‌تون بخیر🌻 ‌‌‌‌‌‌‌