eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ متعجب نگاهم کرد که گفتم : _اون یه جوری ازت خوشش اومده... قصدش چیز دیگه ایه.... شاید دوستی.... این جور بگم بهتره.... قصدش هر چیزی هست جز علم شما. متاسف شد. نگاهش به زیر افتاد و من حس کردم حرفی که زدم اثربخش بوده است. _ببین خانم سرابی شاید من بداخلاق باشم یا به شخصیت شما توهین کرده باشم.... معذرت میخوام و عذر خواهی هم کردم قبلا.... اما صادقانه میخوام باهم همکاری داشته باشیم. تامل و تفکرش عمیق بود که ادامه دادم: _نظرتون چیه؟.... حقوقتون رو طبق صحبت های قبلیمون، خودتون انتخاب کنید.... البته من میخوام شما مدیر فروش و تبلیغات شرکت بشید.... حقوق مدیریتی هم بهتون میدم.... چطوره؟ سر بلند کرد و نگاهم. نگاه خاکستری اش هیچ چیزی را لو نمیداد تا از نگاهش بخوانم. _قبوله.... اما به جان عزیزترین فرد زندگیم.... به جان مادرم قسم اگه یک بار دیگه..... میدانستم چه میخواهد بگوید. _میدونم.... احترام به شخصیت و تجربه و علم شما از اولویت‌های کاری من میشه از همین امروز.... خوبه؟ سعی داشت لبخندش را پنهان کند اما موفق نبود.... و من چه خوب توانسته بودم او را در شرکتم حفظ کنم. _خب پس قرداد کاری ببندیم؟ سری تکان داد. _باشه.... یک فرم جدید قرارداد برایش آوردم و او نوشت... حق الزحمه ی پیشنهادی اش را هم تعیین کرد. حقیقتا خیلی کمتر از رقمی که نوشت، در نظرم بود انگار او خیلی قانع تر از این ها بود گویی! شاید هم اصلا حقوق مدیر تبلیغات و فروش یک شرکت معتبر را نمی دانست. با امضای پایین قرارداد او رسما مدیر فروش و تبلیغات شرکتم شد! هنوز باورم نشده بود که دختری که یک روز به خاطر اصرار پدر وارد شرکتم شد، و تنها یک کارمند ساده بود با سه ماه کارآموزی، حالا بشود مدیر بخش تبلیغات و فروش شرکت! ولی هنوز قرار بود عجایب زیادی اتفاق بیافتد که من از آن بی خبر بودم. و یکی از محال ترین این وقایع، عشق بود شاید! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
| محو‌ِتماشای‌توست.. ایـن‌دلِــ‌‌ وا‌مانده‌امــ•♥️👀• •باران‌راد✍🏻• •عاشقانهـ مذهبیـ💕• 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
「🕊♥️」 بهش میگفتم: توی جبهه اين قدر به خدا میرسی، ميای خونه‌ يه خورده ما رو ببين(شوخی می كردم)☺️‌ ‌ آخر هر وقت می آمد، هنوز نرسيده، با همان‌ لباس ها می ايستاد به نماز..😇‌ ما هم مگر چه قدر پهلوی هم بوديم؟‌ نصفه شب🌙 می رسيد.‌ صبح هم نان و پنير🌯 به دست، بندهای‌ پوتينش را نبسته، سوار ماشين🚕 می شد كه‌ برود.‌ نگاهم كرد و گفت :‌ «...وقتی تو رو می بينم، احساس می كنم بايد دو ركعت نماز شكر بخونم.»😌‌😍 •همسرشهیدمحمدابراهيم‌همت💍• •عاشقانهـ شهداییـ🎈• 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
12.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
| دختــرِحـیدَرباش،ولی‌مَـــردانه♥️🌱 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
「🕊♥️」 یه شب بارونی بود.🌧 فرداش حمید امتحان داشت.📝 رفتم تو حیاط و شروع کردم به شستن لباس ها .. همین طور که داشتم لباس میشستم دیدم حمید اومده پشت سرم ایستاده... گفتم اینجا چیکار میکنی؟ مگه فردا امتحان نداری؟ دو زانو کنار حوض نشست و دستهای یخ زدمو از تو تشت بیرون آورد و گفت: ازت خجالت میکشم 😓😌 من نتونستم اون زندگی که در شان تو باشه برات فراهم کنم😔 دختری که تو خونه باباش با ماشین لباسشویی لباس میشسته حالا نباید تو این هوای سرد مجبور باشه ..😓 حرفشو قطع کردم و گفتم : من مجبور نیستم🙂 با علاقه این کار رو انجام میدم😊 همین قدر که درک میکنی و قدر شناس هستی برام کافیه..😇 •همسرشهیدعبدالحمیدقاضی‌میرسعید💍• •عاشقانهـ شهداییـ🎈• 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
「💜💍」 آغــوشتــ❁ هماننـدِ‌صـدایِ‌مـوجِ‌دریـا..•♥️🌊• •باران‌راد✍🏻• •عاشقانهـ مذهبیـ💕• 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| إذهب یا قلبي إلی کربـلاء الحُسین :)♥️ -حاج‌قاسم- 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| دست نیازم را به سوی تو دراز میکنم💔🌱 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ هيچ وقت فکر نمی کردم یک اتفاق ساده مثل بازگشت دوباره سرابی به شرکتم و مدیر بخش تبلیغات و فروش شرکت شدن او، باعث آغاز فصل جدیدی از زندگی من شود! هنوز آثار تغییر در کاتالوگ های شرکت داشت، خودش را نشان می داد و من خردسند از بالا رفتن فروش محصولات شرکت بودم که هوتن به دیدنم آمد. بی اجازه ی ورود آمد و مرا هم غافلگیر کرد. _به به سلام.... چطوری رفیق قدیمی؟ هیچ از آمدنش خوشحال نشدم. حتی به زور جواب سلامش را دادم و سعی کردم وانمود کنم که خیلی درگیر کار هستم. _سلام.... قدم به قدم جلو آمد. _چه می کنی با اون نابغه ی تبلیغات.... با آنکه خوب منظورش را رساند اما خودم را به ندانستن زدم. _کیو میگی؟! خندید. _همون دختر خوشگله.... همونی که نذاشتی مُخش رو بزنم.... همون دختر چادریه دیگه. _ها... خوبه.... _خوبه؟.... فقط خوب؟.... شنیدم فروش شرکتت رو بالا برده.... عجب ساحره ای بود اون دختر! چپ چپ نگاهش کردم و کلافه گفتم: _کارتو بگو.... من کلی کار دارم. _اومدم اون دختره رو ببینم. بی شعور دنبال راهی بود که باز به طریقی سرابی را سمت شرکت خودش بکشاند. برای همین، به ناچار دروغ گفتم: _امروز نیومده.... _یه شماره تلفن ازش بهم بده.... کارش دارم. خیلی سه پیچ بود انگار. _ببین هوتن... دست از سر اون دختر بردار.... کارمند شرکتم شده... منم رو کارمندای شرکتم حساسم.... برو پی دوست دخترای خودت. بلند و وقیحانه خندید. _خیلی خُلی واقعا.... مگه من چکارش دارم.... اومدم کاتالوگ های شرکت خودم رو بهش بدم یه نگاه بندازه اگه اصلاح مجدد لازم داره بهم بگه. چشمانم را برایش ریز کردم. _تو که تو اون چند روزی که واست کار کرد کاتالوگ های شرکتت رو دادی بهش نظرشو داد . _خب داد... عجب نظری هم داد... لعنتی اصلا مُخمو زد بدجور.... اصلا کار شرکتم هیچ.... من قصد کار خیر دارم.... شماره دختره رو بده، واسه یه امر خیر میخوام . ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
「♥️🧿」 | پیامبــر اکــرم(ص)🌱⇓ اگرقرارباشدبخشـندگی‌درقالب‌انـسان‌مجسم‌ شود،آن‌شخص است ..🕊 • حســینِ‌منـ💚• 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌱♥️•• گفتـم مگـر بخوابـم خواب حـرم ببیـنم در انتظار خوابت تا صبح دیده وا ماند :) -یاابـاعبدالله- 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام سلام صد تا سلام روزت بخیر دوست من☀ 🌹نیایش صبحگاهی🌹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌺الهی ای دور نظر و ای نیکو حضر 🌺و ای نیکوکار نیک‌منظر،ای دلیل هر برگشته، 🌺و ای راهنمای هر سرگشته،ای چاره ساز هر بیچاره 🌺و ای آرندهٔ هر آواره،ای جامع هر پراکنده 🌺و ای رافع هر افتاده ، دست ما گیر 🌺ای بخشنده بخشاینده. ✅امروز ساحل دلم را به پروردگارم می‌سپارم و می‌دانم زیباترین و امن‌ترین قایق را برایم می‌فرستد.او همواره بر من آگاه و بیناست.خدایا شکرت🙏🏻