فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#story| #استوری
إذهب یا قلبي إلی کربـلاء الحُسین :)♥️
-حاجقاسم-
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#story | #استوری
دست نیازم را
به سوی تو دراز میکنم💔🌱
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_320
هيچ وقت فکر نمی کردم یک اتفاق ساده مثل بازگشت دوباره سرابی به شرکتم و مدیر بخش تبلیغات و فروش شرکت شدن او، باعث آغاز فصل جدیدی از زندگی من شود!
هنوز آثار تغییر در کاتالوگ های شرکت داشت، خودش را نشان می داد و من خردسند از بالا رفتن فروش محصولات شرکت بودم که هوتن به دیدنم آمد.
بی اجازه ی ورود آمد و مرا هم غافلگیر کرد.
_به به سلام.... چطوری رفیق قدیمی؟
هیچ از آمدنش خوشحال نشدم.
حتی به زور جواب سلامش را دادم و سعی کردم وانمود کنم که خیلی درگیر کار هستم.
_سلام....
قدم به قدم جلو آمد.
_چه می کنی با اون نابغه ی تبلیغات....
با آنکه خوب منظورش را رساند اما خودم را به ندانستن زدم.
_کیو میگی؟!
خندید.
_همون دختر خوشگله.... همونی که نذاشتی مُخش رو بزنم.... همون دختر چادریه دیگه.
_ها... خوبه....
_خوبه؟.... فقط خوب؟.... شنیدم فروش شرکتت رو بالا برده.... عجب ساحره ای بود اون دختر!
چپ چپ نگاهش کردم و کلافه گفتم:
_کارتو بگو.... من کلی کار دارم.
_اومدم اون دختره رو ببینم.
بی شعور دنبال راهی بود که باز به طریقی سرابی را سمت شرکت خودش بکشاند.
برای همین، به ناچار دروغ گفتم:
_امروز نیومده....
_یه شماره تلفن ازش بهم بده.... کارش دارم.
خیلی سه پیچ بود انگار.
_ببین هوتن... دست از سر اون دختر بردار.... کارمند شرکتم شده... منم رو کارمندای شرکتم حساسم.... برو پی دوست دخترای خودت.
بلند و وقیحانه خندید.
_خیلی خُلی واقعا.... مگه من چکارش دارم.... اومدم کاتالوگ های شرکت خودم رو بهش بدم یه نگاه بندازه اگه اصلاح مجدد لازم داره بهم بگه.
چشمانم را برایش ریز کردم.
_تو که تو اون چند روزی که واست کار کرد کاتالوگ های شرکتت رو دادی بهش نظرشو داد .
_خب داد... عجب نظری هم داد... لعنتی اصلا مُخمو زد بدجور.... اصلا کار شرکتم هیچ.... من قصد کار خیر دارم.... شماره دختره رو بده، واسه یه امر خیر میخوام .
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
「♥️🧿」
| پیامبــر اکــرم(ص)🌱⇓
اگرقرارباشدبخشـندگیدرقالبانـسانمجسم
شود،آنشخص #حسیـــن است ..🕊
• حســینِمنـ💚•
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌱♥️••
گفتـم مگـر بخوابـم
خواب حـرم ببیـنم
در انتظار خوابت تا صبح دیده وا ماند :)
-یاابـاعبدالله-
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام سلام صد تا سلام روزت بخیر دوست من☀
🌹نیایش صبحگاهی🌹
🌺الهی ای دور نظر و ای نیکو حضر
🌺و ای نیکوکار نیکمنظر،ای دلیل هر برگشته،
🌺و ای راهنمای هر سرگشته،ای چاره ساز هر بیچاره
🌺و ای آرندهٔ هر آواره،ای جامع هر پراکنده
🌺و ای رافع هر افتاده ، دست ما گیر
🌺ای بخشنده بخشاینده.
✅امروز ساحل دلم را به پروردگارم میسپارم و میدانم زیباترین و امنترین قایق را برایم میفرستد.او همواره بر من آگاه و بیناست.خدایا شکرت🙏🏻
-
[الذی إبتکر العناق، کان أخرساً
أراد أن یقول کل شیء دفعة واحدة..]
آنکه آغوش را کشف کرد لال بود
میخواست همهچیز را یکباره بیان کند🤍🌱
-خدایمن-
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
بگذار در آغوشِ 🤍
تـــــوآرام بگيرم دلچسب ترین
شيوه جان باختن است، این✨
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤭برای خودت نمازوحشت بخوان امانت بذار
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_321
دیگر داشت اون روی سگم رو بالا می آورد که در اتاق باز شد.
و من انتظار دیدن هر کسی را داشتم جز خود سرابی!
_سلام جناب فرداد.... باهاتون کار مهمی داشتم.
کلافه از اینکه به جای تلفن یا حتی پیغام دادن به منشی شرکت، مستقیما به اتاقم آماده بود تا دروغ مرا جلوی چشمان هوتن رو کند، نگاهش کردم.
و هوتن با خنده ای به دروغ من و آمدن سرابی، نگاهم کرد.
_اومدن انگار... سلاااام.... خوبید خانم سرابی؟
_سلام.... ممنون.
هوتن با همان خنده ی تمسخرآمیزش قدم به قدم به او نزدیک شد.
_آقای فرداد گفتن امروز نیامدید... ولی انگار اومده بودید ولی نمی خواستن من شما رو ببینم.
نگاهش سمت من آمد. شاید توقع داشت من حرفی بزنم که نزدم و ناچار خودش گفت :
_خب.... خب البته من تازه اومدم و چون کار مهمی داشتم اومدم دیدن جناب فرداد.
هوتن باز خندید و این بار برگشت سمت من و لب زد.
_عجب بلاییه!
کفرم داشت بالا می آمد که هوتن رو به سرابی کرد.
_خانم سرابی میشه بعد از ساعت کاری شرکت من شما رو ببینم؟
و نگاه سرابی اول سمت من آمد و من اَبرویی به نشانه ی « نه » بالا انداختم و او بعد از مکثی کوتاه گفت :
_خب نه راستش.... بنده امروز وقت ندارم.
باز هوتن اصرار کرد.
_زیاد وقتتون رو نمیگیرم.... در حد ده دقیقه شاید.
و باز نگاه سرابی سمت من آمد که کلافه شدم.
_جناب مهندس.... اگه اجازه بدید ما به کارمون برسیم حالا سر یه فرصت دیگه با خانم سرابی صحبت میکنید.
هوتن لبخند کجی زد و نگاهش با کلی حرف به من افتاد.
_باشه جناب فرداد.... باشه... مزاحم کارتون نمیشم.... ولی همین هفته یه روز باید با خانم سرابی حرف بزنم.
و با گفتن همان « خانم سرابی » باز به خانم سرابی نگاهی انداخت و بعد کمی مقابلش خم شد.
_روزتون بخیر خانم.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
10.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
احکام کاشت ناخن مصنوعی💅
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
〖🌱💔〗
حسینجان..
دل آدمی مگـر چقدر
تحمل ندیدنـت را :)
-أبکیمنفِراقالحسین🕊-
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•