هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_433
هنوز هم نتوانسته بودم این دختر ناشناخته را بشناسم.
او که پدر گفت ازدواج کرده و رفت...
برای دوماه با آن پیرمرد 60 ساله!
و بعد از این همه مدت برگشت؟!
چرا بعد از همان دوماه برنگشت؟!
با آنکه هنوز درگیر خیلی از سوالات ذهنی ام بودم اما ترجیح دادم باز سر فرصتی بهتر جوابش را بشنوم.
پیتزاهای روی میز ناهارخوری داشت سرد می شد.
و یخچال و فریزر را هم که شراره خالی کرده بود... هم خرید لازم بود و هم.
خوردن ناهار.
خودم پیشنهاد خرید را دادم و او هم قبول کرد. اما قبل از خرید، فیش پیتزاها را بهانه کرد.
به نظرم تنها می خواست به نحوی اشتباه خودش را در تهمتی که به من زده بود، بپوشاند.
اما....
همین که از خانه بیرون زدیم گفتم :
_حالا واقعا می خوای بری فست فودی و باهاشون دعوا کنی؟
_بله.....
_پس من و مانی تو ماشین می مونیم.
سر خیابان اصلی، نگه داشتم و با دست فست فودی را نشانش دادم.
_اون جاست.
از ماشین پیاده شد و سمت فست فودی رفت.
چند دقیقه ای در ماشين نشستم و منتظر شدم اما کمی بیشتر از حدی که فکر می کردم طول کشید.
هم کنجکاو بودم بدانم می خواهد چطوری حق و حقوقی که به اسم مانی می خواست، طلب کند را پس بگیرد.
ناچار به مانی گفتم:
_همین جا توی ماشین بشین تا بیام....
اطاعت کرد. برعکس مادرش، از من خوب حرف شنوی داشت.
از ماشین پیاده شدم و سمت فست فودی رفتم.
وارد فست فودی شدم که صدای مرد جوانی را که داشت با او حرف می زد را شنیدم:
_حالا خانم فرداد.....
فوری گفت :
_من خانم فرداد نیستم.... من پرستار مانی هستم.
و انگار همان جمله ای که گفت، آنها را شیر کرد!
_شما پرستار مانی هستید و اومدید اینجا واسه ی ما، ژست مامور تعزیرات رو گرفتید؟!
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
'♥️𖥸 ჻
وَأَمَّا بِنِعْمَةِ رَبِّکَ فَحَدِّثْ(ضحی۱۱)
و نعمتهای پروردگارت را بازگو کن.
وقتی نعمتهایی که خدا بهم داده رو میشمرم،
مامان بابام رو صد بار حساب میکنم .
🌿¦⇠#آیهگرافی
🌸¦⇠#قربونتبرمخداجونم
•➜ ♡჻ᭂ࿐
[•🌿🌼•]
「لاأحدغیـراللّٰهیـوفےبالوعـود
جزءخداکسےبہوعدههـاشـعمݪنمیکنھ ࢪفیق:). . .🌿
#خداۍمهربونےها☁️
#آیہگرافۍ💌
#دخٺࢪونھ🌱
•➜ ♡჻ᭂ࿐
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_434
_چه فرقی می کنه آقای محترم!.... کار شما خیلی زشت بوده که از بیسوادی یه بچه و نخوندن اعداد و ارقام، سوءاستفاده کردید و قیمت پیتزاها را باهاش دو برابر حساب کردید و حتی فاکتور بهش ندادید تا کسی متوجه نشه.
صدای مسئول فست فودی بالا رفت.
_ببین اگه می بینی رعایت می کنم و هیچی بهت نمی گم فکر نکن که حرفت درستهها..... حالا یا همین الان، از اینجا می ری یا زنگ بزنم پلیس بیاد.... برو خانم.... برو بگو خودش بیاد اگه اعتراضی داره..... پرستار بچه رو فرستادن!
و بعد خودش و همه ی اطرافیان او با هم خندیدند.
خوب دستش انداختند و بهش خندیدند.
آنقدر که حرص مرا هم در آوردند!
ناچار شدم بر خلاف عقیدهام، از او دفاع کنم.
_فرداد هستم.... پدر مانی.... اگر اعتراض یه پرستار بچه قبول نیست..... پس خودم اعتراض می کنم.
اگر من آنجا نبودم به هیچ عنوان نمی توانست حرفش را ثابت کند.
این برایش خوب درسی بود تا بداند او به تنهایی از پس همه ی کارها بر نمیآید.
عین همین حرف را در راه ماشین به او زدم. آنقدر متعجب شد که حتی باور نداشت که من، منی که از او در فست فودی دفاع کردم حالا اینگونه رفتارش را نقد کنم.
سکوت کرد و حرفی نزد.
بعد از آنجا با هم به فروشگاه رفتیم و مانی با ذوق دنبال یکی از چرخ دستیها رفت و یکی برداشت.
حتی فکرش را هم نمی کردم که یک خرید ساده بتواند آنقدر مانی را خوشحال کند.
رفتار باران هم با مانی یا به نظر من، زیادی خوب بود یا او دقیقا نقطهی مقابل شراره بود.
هر قدر شراره بیخیال بود و بیعاطفه.... او پرستاری دلسوز بود و نگران... نگران برای همه چیز.... حتی تنهایی مانی!
با آنکه تمام راه برگشت تا خانه حرفی زده نشد اما به محض اینکه به خانه برگشتیم، او بی دلیل گفت :
_حالم خوب نیست... بعدا میام خریدها رو جمع و جور می کنم.
و در مقابل نگاه متعجبم از پلهها بالا رفت!
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
حضرتآقامیفرماید:مسئلہ...!
امربہمعروفونهۍازمنکرمثلمسئلہ
نمازاست،یادگرفتنۍاست.
بایدبرویدیادبگیرید؛مسئلہدارد!!
#کجابایدچگونہ؟
+امربہمعروفونهۍازمنکرکرد.🔐🌱}
•➜ ♡჻ᭂ࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بـعدا؟
بـعدا وجود نداره
بـعدا چای سرد میشه
بـعدا آدم پیر میشه
بـعدا زندگی تموم میشه
و آدم حسرت اینو میخوره که
کاری و که قبلأ میتونست بکنه انجام نداده
پس خیابان را با عشق قدم بزنید
شمـا هـرگز به سن و سـالِ الانتان بـرنمیگردید
درود بر شما بفرمایید صبحانه عزیزان😊🍳
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_435
این حال عجیبش آنقدر برایم جای سوال داشت که فکر کردم شاید از همان حرفم که در ماشین زدم، دلخور شده است.
با آنکه اصلا نمی فهمیدم چرا دلخور شدن او باید برایم مهم باشد اما سمت اتاقش در طبقه سوم رفتم و
درست پشت در اتاق ایستادم.
_بله....
بلند و عصبی بله گفت تا صدایش را بشنوم و بدانم که فهمیده است که من پشت در اتاقش هستم.
ناچار شدم بگویم :
_الان سر چی شما به تیریج قباتون برخورده؟!
با دو قدم بلند خودش را به در رساند و کلید را در قفل در چرخاند.
در چنان باز شد که متعجب شدم.
_به شما چه ربطی داره؟!.... یه پرستار بچه حق داره توی اتاقش گریه کنه، ناراحت بشه ، دلخور بشه.... به کسی هم ربطی نداره.
از او اینگونه رفتار بعید بود!
_ربطی نداره می دونم.... ولی اون همه خرید رو گذاشتید تو آشپزخونه اومدید این جا و در و بستید که به کسی ربطی نداره؟!
لبانش را با حرص جمع کرد.
_الان مشکل شما در اتاق منه؟!.... بفرمایید در اتاقم هم بازه....
با کف دستش، در اتاق را کامل باز کرد و چشم در چشمانم گفت :
_حالا می تونم تنها باشم یا نه؟
_نخیر.... نمی تونی.... گوشتا خراب می شن.
بلند گفت :
_فدا سرم.... من از اولشم یه پرستار بچه بودم نه خدمتکار..... بهتون گفته بودم یه خدمتکار بگیرید.
یک دست را به کمر زدم و با پررویی چشم در چشمش جواب دادم:
_بهت گفتم یکی رو معرفی کن من به هر کسی اعتماد ندارم.
نفسش را محکم در سینه حبس کرد.
انگار دلش می خواست چیزی بگوید ولی نگفت.
هم او سکوت کرد هم من.... نه او می رفت و نه من!
چند ثانیه رو در روی هم ایستاده بودیم بلاتکلیف!
دلم می خواست بدانم علت این رفتارش چیست. شاید فرار از پاسخ دادن در مورد گذشتهها.
حرصش بیشتر شد. شاید هم عصبی!
تقریبا صدایش را آن قدر بلند کرد که تمام بعیدهای ذهنم در موردش، ممکن شد.
_دیگه چیه؟
این بار لبخندی بی اختیار به لبم آمد.
شاید از همان بعیدهایی که ممکن شده بود!
و البته اولین باری بود که آن طور حرص می خورد!
نگاهم لحظهای در چشمانش ماند که گفتم:
_حرص خوردنت بامزه است.....
گفتم و رفتم سمت پلهها و درست وقتی پا روی اولین پله گذاشتم بلندتر از قبل گفتم:
_5 دقیقه دیگه بیا پایین.... گوشتا خراب می شه.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
💢 توصیف خارق العاده دنیا از زبان امام علی (ع)
🌹بیشترین ضربه هارو خوبترین آدمها میخورند،
برای خوبیهاتون حد تعیین کنید و هر کس را به اندازه لیاقتش بها دهید نه به اندازه مرامتان.
🌹زندگی کردن با مردم این دنیا همچون دویدن در گله اسب است ! تا میتازی با تو میتازند ؛ زمین که خوردی ؛ آنهایی که جلوتر بودند ؛ هرگز برای تو به عقب باز نمیگردند !
و آنهایی که عقب بودند ؛ به داغ روزهایی که میتاختی تو را لگد مال خواهند کرد !
🌹در عجبم از مردمی که بدنبال دنيايی هستند که روز به روز از آن دورتر ميشوند ؛ و غافلند از آخرتی که روز به روز به آن نزديکتر ميشوند.
#نهجالبلاغه
➥╔═════ ೋღ
ღೋ ═════╗ پروفـــــ...مذهبی...ـــــایل
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_436
من مانده بودم و آن همه خرید، که خودش سر رسید.
بی هیچ حرفی مشغول شد و مواد شوینده را روی سینک ظرفشویی چید
و با اولین نگاه به من، اولین دستور را هم صادر کرد:
_اینا رو خودتون جمع کنید.
نیشخندی به دستورش زدم که قطعا ندید.
خوب می دانستم مدیریت خوبی دارد. لااقل در مدیریت تبلیغات شرکت که خوب عمل کرده بود اما از همان روز، در مدیریت خانه هم، داشتم به او ايمان می آوردم.
اما هنوز دلیل اخم و عصبانیت مشهود در چهره اش، برایم روشن نبود.
_الان با کی دعوا داری دقیقا؟!..... با من؟!
چند تا از وسیله ها را که جابه جا کرد، بی آنکه جواب سوال مرا بدهد، با همان جدیتی که خیلی شباهت به جدیت عمو داشت، نشست پشت میز ناهارخوری و مشغول خرد کردن قسمت های گوشت بسته بندی و خرید شده ، شد.
من هم بدم نمی آمد بنشینم و باز به بهانه حرف بزنم.
نشستم صندلی کنارش و بی مقدمه گفتم :
_عجیبه برام.... تو که دو متر زبون داری و خوب بلدی حرفتو بزنی چرا طفره می ری؟!
دایره ی دید چشمانش روی همان تکه های خرد شده ی گوشت بود که جوابم را داد:
_من اگه دو متر زبون داشتم الان نمی اومدم تا مثل یه خدمتکار، گوشت خرد کنم.
به تمسخر حرفش با لحن خاصی که ، می خواستم خاطره ها را برایش مرور کنم، گفتم:
_لطفا واسه یه پیشنهاد کاری که هیچیش معلوم نیست، بسته کمک های معیشتی نفرستید دم در خونمون.
این جمله برایش آشنا بود
خیره خیره نگاهم کرد . و من انگار منتظر همان لحظه ای بودم که خاطرها را به یاد بیاورد.
_این!.... این حرف منه؟!
سری تکان دادم و با لبخندی که بیشتر رنگ طعنه داشت، تکیه به پشتی صندلی ام زدم و دست به سینه گفتم :
_سر صبحانه ای که نخوردی و تو شرکت غش کردی، کلی خرید با پیک برات فرستادم.... همه رو به حساب پیشنهاد جدید کاری زدم و تو فرداش، دقیقا با همین لحن طلبکارانه ازم تشکر کردی.
تازه یادش آمد که چرخیدم سمتش و با حرص آمیخته به جدیتی که می دانستم میترساندش گفتم :
_هیچ وقت یادم نمی ره که چطور دستمزد کمک های منو دادی..... تو که مدام می گفتی اهل پول و پله نیستی و فقط می خوای یه حقوق و مزایای ساده داشته باشی مثل بقیه، چی شد که بخاطر پول حاضر شدی بری با یه پیرمرد 60 ساله ی هم سن بابات ازدواج کنی؟!
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
از يڪ دختر جوان پرسيدند:
از چہ نوع آرايشے🧸 استفادہ ميڪنے؟
گفت اينارو بڪار مے برم
براے لبانم... راستگویے🌚
براے صدايم ...ذڪر خدا🌪
براے چشمانم ...چشم پوشے از محرمات😌
براے دستانم... ڪمڪ بہ مستمندان💛
براے پاهايم...ايستادن براے نماز📿
براے قامتم... سجدہ براے خدا🌱
براے قلبم... محبت خدا🌸
براے عقلم...فهم قرآن❤️
براے خودمم... ايمان بہ خدا🙂
•➜ ♡჻ᭂ࿐🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نوحه ی ماندگار زینب زینب
الا لعنة الله علی القوم الظالمین
من الاولین والآخرین😔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
╔═════ ೋღ
ღೋ ═════╗ پروفـــــ...مذهبی...ـــــایل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را
از بلاها، سختیها،
مصیبتها و گرفتاریها
خدایا خودت پناه و
تسڪینِ دردهایشان باش
خدایا دلشوره و دلواپسے را
از ڪشور ما دور ڪن
آمیـــن
🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بـعدا؟
بـعدا وجود نداره
بـعدا چای سرد میشه
بـعدا آدم پیر میشه
بـعدا زندگی تموم میشه
و آدم حسرت اینو میخوره که
کاری و که قبلأ میتونست بکنه انجام نداده
پس خیابان را با عشق قدم بزنید
شمـا هـرگز به سن و سـالِ الانتان بـرنمیگردید
درود بر شما بفرمایید صبحانه عزیزان😊🍳
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_437
باز خاطرات گذشته، عصبانی کردنم و صدایم را بالا برد.
_با توام.... یه بار جواب این سوال منو بده..... گذشتم از سوالای دیگه ام.... از اینکه چطور باز منو پیدا کردی و تونستی از طریق شوهر رامش، وارد زندگی من بشی..... تو فقط بگو چرا؟!.... من کم بهت پول می دادم؟....تو توی شرکت من به کجاها که نرسیدی!.... چی کم داشتی؟!
و همین جای کلامم بود که عصبی، کف دستم را با سکوت او ، محکم روی میز کوبیدم.
_با توام....
بالافاصله از پشت میز برخاست.
نگاهم هنوز با عصبانیت دنبالش بود که چشم در چشمم، عصبی نگاهم کرد و خیره ام شد.
_زندگی خصوصی هر کسی به خودش ربط داره.....
و بعد در حالی که دستانش را زیر شیر آب می شست گفت :
_گوشتا رو هم خودتون خرد کنید.....
و تا خواست از در خروج آشپزخانه بیرون برود ، شراره جلوی رویش ظاهر شد.
_به به..... خانم پرستار بچه!
عجب بدموقع!
و با کنايه ای که فقط من متوجه اش می شدم شاید، نگاهم کرد و گفت :
_رادمهر جان..... باهاش سر قول و قرار به توافق نرسیدی که سرش داد زدی؟!
حتی جوابش را هم ندادم و شراره با یک قدم رو به جلو، خودش را به میز ناهار خوری رساند و درست مقابلم نشست.
نگاهش چند ثانیه با طعنه در صورتم ماند و کمی بعد سمت باران چرخید.
_می گم خوب شد ماشین دوستم خراب شد و برگشتم خونه.... سریال اینجا جذاب تره..... از این سریال ترکیه ای هاست انگار.... راستی گفتم بهت تو با این قیافه راحت می تونی کار و کاسبی کنی یا نه؟
عصبانی از کنایه ای که مقابل باران به من زد، گفتم:
_ماشین خراب شد که زود برگشتی یا می خواستی به اصطلاح خودت مُچم رو بگیری؟!
خندید.
_عه.... زود اومدم؟!.... نذاشتم با پرستار خوشگلمون به توافق برسی؟!
باران هم مثل من از کنایه شراره عصبی شد.
_خانم محترم.... شوهر شما متعلق به خود شماست.... نگران نباشید کسی نمی خواد شوهرتون رو صاحب بشه.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
[•🌿🌼•]
「لاأحدغیـراللّٰهیـوفےبالوعـود
جزءخداکسےبہوعدههـاشـعمݪنمیکنھ ࢪفیق:). . .🌿
#خداۍمهربونےها☁️
#آیہگرافۍ💌
#دخٺࢪونھ🌱
•➜ ♡჻ᭂ࿐
حضرتآقامیفرماید:مسئلہ...!
امربہمعروفونهۍازمنکرمثلمسئلہ
نمازاست،یادگرفتنۍاست.
بایدبرویدیادبگیرید؛مسئلہدارد!!
#کجابایدچگونہ؟
+امربہمعروفونهۍازمنکرکرد.🔐🌱}
•➜ ♡჻ᭂ࿐
از يڪ دختر جوان پرسيدند:
از چہ نوع آرايشے🧸 استفادہ ميڪنے؟
گفت اينارو بڪار مے برم
براے لبانم... راستگویے🌚
براے صدايم ...ذڪر خدا🌪
براے چشمانم ...چشم پوشے از محرمات😌
براے دستانم... ڪمڪ بہ مستمندان💛
براے پاهايم...ايستادن براے نماز📿
براے قامتم... سجدہ براے خدا🌱
براے قلبم... محبت خدا🌸
براے عقلم...فهم قرآن❤️
براے خودمم... ايمان بہ خدا🙂
•➜ ♡჻ᭂ࿐🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#ریحانــھخـــدا🤍🦋
بهزمینآمدهامخادم زهـــــراۜباشم
من ملڪ بودم و فردوس برین جایم بود
🌦⃟🪴 𝒮𝓉𝑜𝓇𝓎_ 𝑀𝒶𝓏𝒽𝒶𝒷𝒾 🔗⃟ ❤️➹╔═════ ೋღ
ღೋ ═════╗ پروفـــــ...مذهبی...ـــــایل