هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_433
هنوز هم نتوانسته بودم این دختر ناشناخته را بشناسم.
او که پدر گفت ازدواج کرده و رفت...
برای دوماه با آن پیرمرد 60 ساله!
و بعد از این همه مدت برگشت؟!
چرا بعد از همان دوماه برنگشت؟!
با آنکه هنوز درگیر خیلی از سوالات ذهنی ام بودم اما ترجیح دادم باز سر فرصتی بهتر جوابش را بشنوم.
پیتزاهای روی میز ناهارخوری داشت سرد می شد.
و یخچال و فریزر را هم که شراره خالی کرده بود... هم خرید لازم بود و هم.
خوردن ناهار.
خودم پیشنهاد خرید را دادم و او هم قبول کرد. اما قبل از خرید، فیش پیتزاها را بهانه کرد.
به نظرم تنها می خواست به نحوی اشتباه خودش را در تهمتی که به من زده بود، بپوشاند.
اما....
همین که از خانه بیرون زدیم گفتم :
_حالا واقعا می خوای بری فست فودی و باهاشون دعوا کنی؟
_بله.....
_پس من و مانی تو ماشین می مونیم.
سر خیابان اصلی، نگه داشتم و با دست فست فودی را نشانش دادم.
_اون جاست.
از ماشین پیاده شد و سمت فست فودی رفت.
چند دقیقه ای در ماشين نشستم و منتظر شدم اما کمی بیشتر از حدی که فکر می کردم طول کشید.
هم کنجکاو بودم بدانم می خواهد چطوری حق و حقوقی که به اسم مانی می خواست، طلب کند را پس بگیرد.
ناچار به مانی گفتم:
_همین جا توی ماشین بشین تا بیام....
اطاعت کرد. برعکس مادرش، از من خوب حرف شنوی داشت.
از ماشین پیاده شدم و سمت فست فودی رفتم.
وارد فست فودی شدم که صدای مرد جوانی را که داشت با او حرف می زد را شنیدم:
_حالا خانم فرداد.....
فوری گفت :
_من خانم فرداد نیستم.... من پرستار مانی هستم.
و انگار همان جمله ای که گفت، آنها را شیر کرد!
_شما پرستار مانی هستید و اومدید اینجا واسه ی ما، ژست مامور تعزیرات رو گرفتید؟!
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............