هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
اگر در زندگی به درب بزرگی رسیدی که قفل بر آن بود ...🗝
نترس و ناامید نشو...
چون اگر قرار بود باز نشود به جای آن دیوار میگذاشتند!
#انرژیمثبت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را
از بلاها، سختیها،
مصیبتها و گرفتاریها
خدایا خودت پناه و
تسڪینِ دردهایشان باش
خدایا دلشوره و دلواپسے را
از ڪشور ما دور ڪن
آمیـــن
🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_448
_خب... بگو بیاد دیگه.
مکثی کرد و گفت :
_راستش یه مشکلی هست فقط.
_چی؟!
_راهش خیلی دوره و نمی تونه بره و بیاد... یه خانم میان ساله.... بچه هاش هم سر زندگی خودشونن.... خواستم بگم اگه اتاق سرایداری بالا رو بهش بدید براش بهتره و فکر کنم حتما میاد.
کمی فکر کردم.
بد نبود....
_خوبه.... باهاش حرف بزن... البته در مورد حقوقش فعلا چیزی بهش نگو.... بذار یه بررسی کنم بهت می گم.
_چشم.... الان من برم پیش مانی؟
نگاهم بین میزی که هنوز کامل جمع نشده بود و ظرفهایی که شستن نیاز داشت و ریخت و پاش آشپزخانه چرخید.
_اگه.... اگه یه کمکی به من می کردی اینا رو جمع می کردم بد نبود.
_باشه....
و تا من بخواهم سالاد را در ظرف در بسته ای بریزم و در یخچال بگذارم او هم میز را جمع کرد و هم دستمال کشید!
بعد هم دستکش به دست کرد و ظرفها را در عرض چند دقیقه شست و گاز شیشه ای روی کابینت را هم یک دستمال کشید و تمام!
_خب جناب فرداد... حالا چی؟
_حالا.... دیگه هیچی.... به نظرت هنوز باید روی کاتالوگ ها کار کنی؟
_به نظرم اول باید با ویزیتورها حرف بزنم.
_پس صبر کن زنگ بزنم لیست اسامیشون رو بگم برام فکس کنن.
_باشه....
و انگار باز او آمده بود تا این بار حتی دستی به خانه و زندگی من هم بکشد!
مانی در همان چند روز با او دوست شد. در همان چند روز دستی به سر و گوش خانه کشیده بود....
در همان چند روز من بد اخلاق عصبی را رام کرده بود و حالا نوبت شرکت بود!
دختر رُخام معجزه گر بود.... ساحره ای که حتی پدرش هم نمی دانست که او چه معجزه گری است!
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
6.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آمدن هر صبح پیام خداوند برای
آغاز یک فرصت تازه است
برخیز و در این هوای دلچسب
زندگی را زندگی کن تغییر مثبتی ایجاد کن
و از یک روز دوست داشتنی خـــداوند
لذت ببر و قدر زندگیتو بدون
صبحتون بخیر عزیزان
🎥حسین الکایی
🌍مازندران _ نوشهر _ آبشار دارنو
[وَألذینآمَنُواأشَـدُحُبـًّالِله.]
+وآنهاکهایماندارند،
عشقشانبهخداشدیدتراست!
پیامخدابہتو:
[بندهۍمن..
باوجودمن،
چراغمگینونگرانۍ؟
حتۍاگرطنابطاقتت
بہباریکترینرشتہرسید
نترسمنهستم]
[وَلَنْیجْعَلَاللَّهُلِلْکافِرِینَعَلَیالْمُؤْمِنِینَسَبِیلاً]
+وخداوندهیچگاهبراۍکافراننسبتبه
اهلایمانراهتسلطبازنخواهدنمود."
«♥️✨»
خدیاشکرتツ
بہخاطرهرنفسۍکہمۍکشم
وهردموبازدمۍکہ
بایادتومتبرکمۍشود✨
♥️¦↫#خــدا
✨¦↫#قربونتبرمخدا
›
«♥️✨»
خدایا…!
حالِدلمراتکانۍبده
هممۍدانۍ
هممۍبینۍ
هممۍتوانۍ:)
♥️¦↫#خــدا
✨¦↫#قربونتبرمخدا
‹›
«♥️✌️🏻»
عـٰاشقـٰانراسـَرشوریدـہبهپیکرعـَجباست
دادنسـَرنهعـَجبدآشتـَنسـرعـَجباَست..!
♥️¦↫#بسـیجۍ
✌️🏻¦↫#چریکیونآسیدعلۍ
‹›
«🌹🌱»
خوب کردی که رخ ازآیینه پنهان کردی
هرپریشان نظری لایق دیدارتونیست:)
📸¦↫#پروفایل
🌹¦↫#چـادرانـهـ
‹›
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_449
لیست اسامی ویزیتورها را به او دادم.
نگاهی به همگی انداخت و گفت :
_نباید ویزیتورهاتون بفهمند که ما داریم کارهاشون رو بررسی می کنیم.
_خب... پس چکار باید کرد؟
نگاهم کرد. باید تو همون محدوده ای کار می کنند بگردم و به چند تا فروشگاه لوازم آرایشی سر بزنم و ازشون سوال کنم.
نگاهش باز رفت سمت لیست اسامی ویزیتورها که گفتم :
_خب باهات میام... بلند شو بریم.
متعجب سر بلند کرد.
_کجا؟!
_بریم سر از کارشون در بیاریم دیگه.
_نه... منظورم اینه که شما کجا؟.... شما گفتید مراقب مانی هستید.
_خب مانی رو هم با خودمون می بریم.
گیج شد انگار.
_جناب فرداد.... الان دقیقا منو برای چکاری استخدام کردید؟!.... پرستار بچه یا مشاور فروش؟!
کمی نگاهش کردم و گفتم :
_هر چی من می گم... یه روز مشاور فروش... یه روز پرستار بچه.
ابرویی از تعجب بالا انداخت.
_خب پس با این وجود به همسرتون حق می دم دلخور باشند.... شما تکلیفتون با زندگی خودتون روشن نیست.
از این حرفش خیلی عصبانی شدم.
_مگه اون تکلیفش با خودش روشنه؟!.... بچه اش رو گذاشته و هر روز هر روز با دوستاش گردش و تفریحه.
سرش را پائین انداخته بود که جوابم را داد:
_خیلی بده که آقایون وقتی یک روز می خوان بچه ی خودشون رو نگه دارند، غر می زنند و بچه رو به نام مادرش می زنند!
تیغ تیز نگاهم بدجوری روی صورتش بود.
_اون بچه ی من نیست.... قابل توجه شما.... من برای بچه ی خودم می دونم باید چکار کنم.
نگاهش مات و مبهوت حرفم شد و سمتم چرخید.
_مانی بچه ی شما نیست؟!
_خانم سرابی.... الان وقت این حرفا نیست.... لیست ویزیتورها رو بردار و با من بیا.... مانی هم با من.... توی ماشین منتظرت می مونم.
او را متعجب رها کردم و از آشپزخانه بیرون زدم.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............