eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ 🌷و وصینا الانسان بوالدیه حسنا🌷 🌸و به انسان سفارش کردیم که به پدر و مادر خود نیکی کند. 🌸 ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
در ماه رمضان خودمان باشیم ... چه بسا کلمه ای که تمام اندوخته های انسان را به آتش می کشاند ... تمرین کنیم ... ... ... ... ! قبل حرف زدن ، فکر کنیم! . @khodahafez_refigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نوشتم شهیدِ گمنام... تو اما بِخوان "عشق" نوشتم شهیدِ گمنام... تو اما بگو "ایثار" نوشتم شهیدِ گمنام... تو اما بخوان "فداکاری" نوشتم شهیدِ گمنام... تو اما بگو "جان نِثاری" نوشتم شهیدِ گمنام... تو اما بخوان "نفس" نوشتم شهیدِ گمنام... تو اما بگو "سَرشِناس" نوشتم شهیدِ گمنام... تو اما بخوان "گُلِ یاس" مانندِ حضرت زهراست(س)...
قسمت 15.mp3
4.19M
🔊نمایشنامه 5⃣1⃣ 💞بر اساس زندگی شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی به روایت همسر ⏰مدت زمان: 8 دقیقه 🍃🌹 🕊 🕊 🕊 🕊 🌹🍃
قسمت 16.mp3
8.16M
🔊نمایشنامه 6⃣1⃣ 💞بر اساس زندگی شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی به روایت همسر ⏰مدت زمان: 8 دقیقه 🍃🌹 🕊 🕊 🕊 🕊 🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•|♥️ •[چآره‌ ها رَفتـِ زِ دستِ دلـِ بیچاره مـَن تو بیآ چاره ے مَن شُو کہ تویے چارهِ من ...❣]• 😔 💔 @mojaradan
joze15.mp3
4.15M
صوتی🎧 📜 به روش (تندخوانی)✨ 🍃 باهدف انس با قران درماه 🌷
15(2).mp3
4.29M
💫☀️یک مسأله شرعی به همراه شرح دعای ماه مبارک رمضان حضرت آیت الله (ره)☀️💫 🔴 😍 ☘🌷☘🌷☘🌷☘🌷☘🌷☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💖 💫 🌺روحم پرید، سوے تو و یا ڪریم شد 🌟در زیر سایہ‌ے ڪَرم تو مقیم شد 🌺ماه صیام،یڪ رمضان بود و بس،ولے 🌟تو آمدے در آن ، رمضان الڪریم شد 💚 💖 🎊 🌙◆❥↶✨↷❥◆🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Molodi-MiladImamHassanMojtaba[01].mp3
9M
🔊 سرود: با خوب و بد ِ گدا میسازه پست ولادت امام حسن مجتبی علیه السلام💚 ❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️
#پروفایل #میلاد_امام_حسن_مجتبی 😍❤️🍃😍❤️🍃😍❤️🍃😍❤️🍃
بیا که *شعر *هایم مغزم را خورده اند👌 بس که حرف آمدنت را می زنند! ❣ ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
💚 ما را فقیـــــر درگـــه جـــانان نوشته اند ریزه خورانِ خوانِ حسن جان نوشته اند 💚 ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
«مشکل کارهاے ما اینہ کہ🌷 برای رضاے همہ🌷 کار می‌کنیم، جُز خدا...»🌷 ✨ ✨🌷
بهشت یعنی ؛😉 وقت ⏰اذان آقای خونه هر جا نشسته باشه بلند عشقشو صدا بزنه:حاج خانوم وقت نمازه .... بهشت یعنی ؛😉 صورت و ریش خیس آقای خونه ،آستین های بالا کشیده شده ،چادر نماز و مقنعه ی سفید خانوم با اون سجاده ی خوشگلش که وقتی قامت میبنده انگاری خدا یدونه از فرشته هاشو رو زمین گذاشته☺️ بهشت یعنی ؛ نماز جماعت دونفره ،خانوم به اقا اقتدا کنه دخمل کوچولوتونم بشه مکبر با همون لهجه ی بچه گونه و شیرینش فقط بلد باشه بگه الله اکبر، بعد از نماز هم تسبیحات رو با انگشتای عشقت بگی 😉😍 زندگـــے😍😍😍😍😍😍 ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
آرش باعصبانیت گفت: –این کارهای خطرناک چیه اینا می کنن. سرعت ماشین کیارش کم شد و کنارجاده نگه داشت. مژگان بایک حرکت پایین پرید ودرماشین را با تمام قدرت بست. کیارش هم گازش را گرفت و رفت. مادرآرش زدتوی صورتش وگفت: –این چرابااون وضعش اینجوری پیاده شد؟ نمیگه بلایی سر بچه میاد. اینا دوباره سرچی پریدن بهم؟ فکر نمی‌کنم در حال حاضر برای مادر آرش چیزی مهم تر از وضعیت نوه‌اش وجود داشته باشد. مژگان می خواست بیاید کنار جاده وماشین بگیرد که آرش جلوی پایش ترمزکرد. مادرآرش به مژگان گفت: –چی شده مادر؟ مژگان بابغض گفت: –هیچی مامان، شمابرید، خودم یه ماشین می گیرم میام. –عه، بیاسوارشو، یعنی چی ماشین می گیرم میام. بیا دخترم، الان عصبی هستی، بیا بشین یه کم آروم شی بگو ببینم چی شده. من وآرش هاج وواج فقط نگاهش می کردیم. صورتش از عصبانیت رنگش تغییر کرده بود و صدایش هم به خاطر بغضی که داشت می لرزید. مادر آرش پیاده شد و بطری آب معدنی را جلویش گرفت و گفت: –یه کم بخور، آروم شی، خودت رو ناراحت نکن مادر، به فکر بچت باش. مژگان با فریاد گفت: –همش بچه، بچه، پس من چی؟ همه فقط به فکربچن، این کارو نکن بچه، اون کاررو نکن بچه، همه واسه من دایه‌ی مهربونتر از مادرشدن... گریه‌اش مجال این که دوباره حرفی بزند را به او نداد. وقتی این حرفها را میزد مادر آرش جوری با ناراحتی نگاهش می کرد که من دیگر طاقت نیاوردم وسرم را پایین انداختم. آرش هم مدام نفس عمیق می کشید و روی فرمان مشت میزد. هق هق گریه‌‌ی مژگان باعث شد مادر شوهرم هم بغض کند. –مژگان جان من به خاطر خودت میگم، تو برامون عزیزی که بچتم عزیزه دخترم، حالا بیا برو بشین توی ماشین، باشه دیگه حرفی نمی زنیم. مژگان اشکش را از صورتش پاک کرد و گفت: –نه مامان، تنها لطفی که الان شما به من می کنید اینه که ازاینجا برید. –من تو رو توی بیابون ولت کنم برم، مگه میشه؟ –مگه پسرتون ول نکرد، مثلا من زنشم، غریبه ها بیشتر براش ارزش دارند تازنش. وقتی این حرف را زد نگاه گذرایی به ماشین انداخت. –باشه مادر پس بزار به آرش بگم بره، من باتو ماشین می گیریم میریم. روبه آرش گفتم: –میگم من بگم بیاد؟ شاید اگه من برم بگم کوتا بیاد. آرش که عصبی شده بود، ازماشین پیاده شد و ماشین را دور زد. درماشین را باز کرد و به مادرش گفت: –شما بشین. بعداز این که مادرش نشست، درپشت را بازکرد و با صدای کنترل شده ایی روبه مژگان گفت: – بشین. مژگان فقط عصبی نگاهش کرد و این بارآرش فریاد زد: –گفتم بشین. آنقدر صدایش ترسناک بود که من هم یکه خوردم. مژگان یک قدم به عقب رفت وچشمهایش را به زمین دوخت. مادر آرش، آرام گفت: –بشین دخترم. آرش بازوی مژگان را گرفت و هدایتش کرد به طرف ماشین ووادارش کرد بنشیند. او هم نشست و دیگر حرفی نزد. آرش در را بست و رفت پشت فرمان نشست و راه افتاد. مژگان آرام آرام اشک می‌ریخت. جگرم برایش کباب شد. خواستم دلداریش بدهم ولی ترسیدم عکس العمل بدی از خودش نشان بدهد. سکوت سنگینی ماشین را گرفته بود و فقط صدای فین فین مژگان می‌آمد. آرش آینه را به طرفش تنظیم کرد. جعبه دستمال کاغذی را که روی داشبورت چسبانده بود، کَند و گرفت طرفش وگفت: –باگریه کردن کاردرست میشه؟ مژگان دستمالی برداشت و فقط از آینه نگاهش کرد. –الان اونم عصبی کردی، نمی شد دعواتون رومی ذاشتید خونه. –من اون روعصبی نکردم، نمی دونم کی به گوشیش زنگ زد با اون که حرف زد قاطی کرد و به زمین وزمان بد و بیراه گفت. من فقط چندتاسوال ازش پرسیدم پرید بهم. اصلا یه مدته تلفنهای مشکوک بهش میشه. –خب حالابا اون دعوات شده چرا نمیای تو ماشین من بشینی، تقصیر ماچیه؟ یه درصدفکرکن ما تو روبزاریم اینجا وسط بیابون و بریم. –بیابون چیه، همه جا پراز ماشینِ، می خواستم یه دربست بگیرم برم خونه‌ی مامانم اینا. –اونا که شمالن. –بابا و خواهرم تهران هستن دیگه. همین که به مقصد رسیدیم. آرش چمدان و وسایل را بالا برد. مادر آرش با اصرار خواست که مژگان را راضی کند تا بالا بیاید، ولی مژگان راضی نشد. وقتی آرش برگشت تا ماشین را قفل کند مادرش پچ وپچی در گوش پسرش کرد، بعد آرش روبه من و مادرش گفت: –شمابرید بالا. تازه لباسهایم را عوض کرده بودم که دیدم مژگان وآرش امدند. ✍
🌺میان ارض‌وسما بزم شادی و شور است✨ 🌿به روی‌دست نبی آیه‌هایی از نور است 🌸 🌹بغل گرفته نبی سبط اکبر خود را🌱 🌟عزیز کرده زهرا کریم مشهور است 😍
آرش با گوشی‌اش در حال صحبت کردن بود. –داداش من می گرفتم دیگه. بعدنگاهی به من انداخت وگفت: –آره می خوره، نه بابا می خوره دوست داره...باشه. آرش روبه مادرش کردکه در آشپزخانه بودوگفت: –مامان کیارش داره غذا می گیره ها چیزی آماده نکنی. –خدا خیرش بده، بعدنگاهی به ساعت انداخت. نچ، نچ، ساعت نزدیک پنجه، مژگان الان ضعف کرد. می دانستم کیارش از آرش درمورد من پرسیده که غذایی راکه می خواهد بخرد دوست دارم یانه...برای همین قند توی دلم آب شد. به نظرم او هم مثل آرش مهربان است. فقط به قول آرش استرس کاری و مسائل دیگر مانع از بروزش می‌شود. بالاخره کیارش امد و با بازکردن غذاها همه دورمیزجمع شدیم، جزمژگان، واقعاگرسنه بودم، یکی از ظرفها از بقیه بزرگتر بود، کیارش آن را برداشت و نزدیک مادرش گذاشت. –این برگه، برای مژگان گرفتم، صداش کن بیادبخوره. بیچاره مادر آرش چند بار از مژگان خواست که سر میز بیاید. ولی مژگان که روی کاناپه درازکشیده بودگفت گرسنه نیستم ونیامد. "اَه اینقدربدم میاد، پاشوبیابزارماهم غذامون رو بخوریم دیگه." من نتوانستم دست به غذاببرم چون جز آرش کسی شروع نکرده بود. آرش قاشق چنگالش را در ظرفش رها کرد وگفت: –مژگان بیا بزارماهم با آرامش غذامون روبخوریم دیگه... –مژگان بلندشدراه افتادطرف اتاق. –اصلامن میرم توی اتاق شما راحت باشید. آرش بلندشد و جلویش را گرفت و همانطور که هدایتش می کرد به طرف میزگفت: –توبیا الان غذا بخوریم بعدش می شینیم با کیارش صحبت می کنیم هرچی تو بگی همونه، باشه؟...باورکن دارم از گشنگی پس میوفتم. بالاخره مژگان خانم کوتا امد و تشریف آورد. انگارفقط حرف آرش را قبول داشت. در سکوت غذا خوردیم وصدای زنگ تلفن کیارش این سکوت را شکست. همین که شماره را دید اخم هایش به هم گره خورد. زیرلب غرغری زد و فوری گوشی را برداشت و به طرف اتاق آرش رفت. مژگان به آرش نگاه کرد. –می بینی، جدیدا همینجوریه ها... صدای داد و بیدا کیارش که می گفت شماهیچ غلطی نمی تونید بکنید باعث شدمژگان دیگر ادامه ندهد. همه گوش تیز کرده بودیم ببینیم کیارش چی می‌گوید. –من روتهدید می کنی، میرم ازت شکایت می کنم... کم‌‌کم صدایش ضعیف‌ترشد، فکرکنم وارد بالکن شد تا اگر حرف نامربوطی زد شنیده نشود. ولی باز هم صدایش می‌آمد. البته دیگر واضح نبود ولی معلوم بودکه بالحن خیلی تند و عصبی، باکسی که پشت خط است حرف میزند. مادر آرش آهی کشید و نگاهی به آرش انداخت. –مادرپاشو برو نزار اینقدر حرص بخوره خدایی نکرده سکته می کنه، دلم برای مادرشوهرمم می سوخت، بیچاره هر چقدر تلاش می‌کرد خانه آرامش داشته باشد باز یک جای کار می‌انگید. مژگان پوفی کرد و رو به آرش گفت: –اصلا اگه اون به گفته‌ی خودش این بچه براش مهمه، نباید اینقدر استرس به من بده. میدونی از وقتی راه افتادیم چند بار اینجوری با این لحن با کسی که پشت خطه حرف زده؟ نمیتونه اصلا گوشیش رو خاموش کنه؟ آرش نوچی کرد و بلند و به طرف اتاق رفت. نیم ساعتی آنجا ماند و با کیارش صحبت کرد. نمی دانم با کیارش چه می گفتند...دلم می خواست زودتربیاید و من را به خانه‌مان برساند. مژگانم حوصله اش سررفته بود، بالاخره بلند شد و او هم به داخل اتاق رفت. بعد از چند دقیقه که هر سه بیرون امدند مژگان دیگر آن عصبانیت قبل را نداشت، آرش وکیارش هم غرق فکربودند. احساس کردم کمی هم رنگ پریده به نظر می‌آیند. مادر آرش که کارش در آشپزخانه تمام شده بود، نگاهی به‌ آنها انداخت وپرسید؟ –چیزی شده؟ –کیارش لبخند زورکی زد. –هیچی، داشتیم بامژگان حرف می زدیم، دیگه ما میریم خونه، کاری نداری مامان؟ مادرش باتعجب نگاهی به مژگان کرد و لب زد: –آشتی کردید؟ –ما که قهر نبودیم مامان جان، فقط من زودقضاوت کردم، بعد هم مادرشوهرم را بوسید و از او بابت رفتارش عذرخواهی کرد. بیچاره مادرشوهرم ازتغییر رفتارناگهانی مژگان ماتش برده بود. "من آخر نفهمیدم قهر کردن یعنی چی؟طرف نمیخواد سربه تن شوهرش باشه محل بهش نمیزاره، از ماشینش وسط جاده پیاده میشه بعد میگه قهره نبوده، احتمالا معنی کلمه ی قهر توی لغت نامه‌ی دهخدا تغییرکرده و من خبر ندارم." بعداز رفتن آنها از آرش خواستم من را هم به خانه‌مان ببرد. ✍ ...
•|{•🦋•} يَـدُ الـلَّهِ فــَوْقَ أَيْــدِيــهِمْ دسـت خــدا بـالاتــر از هــمہ دسـت هـاست ❣اینجا صحبت درمیان است.
نظری کن به دلم حال دلم خوب شود حال و احوال رفیقت به خدا جالب نیست شبتون شهدایی ⭐️ ☘☘☘