✨🍁✨🍁
🍁✨🍁
✨🍁
🍁
#پارت43
صبح بعد از خواندن نماز، سر سجاده نشستم و شروع کردم به دعا خواندن.
بعدزانوهایم رادرآغوش گرفتم وباخداحرف زدم.
خدایا، من می دانم اگربا آرش ازدواج کنم عاقبت به خیر نمی شوم، پس خودت یک طوری محبتش را از دلم بیرون کن.
خدایا، می دانم بنده خوبی برایت نیستم ولی این راهم می دانم که تو بخشنده ای، مهربانی، ستارالعیوبی، گناهانم رو ببخش و کمکم کن. نزار احساسم پیروز بشود، خدایا من خیلی ضعیفم، خودت به دادم برس. همین طور که حرف می زدم اشکهایم می ریخت. تسبیح را برداشتم وسجده رفتم و ذکر استغفر الله راشروع کردم. آنقدر گفتم تا همانجا خوابم گرفت.
با آلارم گوشیام بیدار شدم و آماده شدم.
مادر همانطور که لقمه دستم می داد گفت:
–قراره عصری با خاله اینابریم بیرونا.
با یاد آوری این که عصری نمیروم پیش ریحانه با ناراحتی گفتم:
– آره می دونم سعیده پیام داد، گفت: می خواد بیاددانشگاه، دنبالم.
راستی مامان، می تونم هفته ایی دو روز برم کمک آقای معصومی دیگه؟
مادر با تعجب گفت:
–خودش خواست؟
ــ نه، من می خوام، وقتی بهش گفتم اونم خوشحال شد.
ــ نه عزیزم، درست نیست. اگه بچه رو می خوای ببینی بگو بیاره اینجا.یا ساعتهایی که بچه پیشه عمشه هماهنگ کن برو ببینش. یا گاهی خودت بچه رو ببر همون پارک سرکوچشون وبرش گردون.
دیگه خونشون رفتن معنی نداره عزیزم. کارتو اونجا تموم شده.
سرم را انداختم پایین و چیزی نگفتم. مامان وقتی سکوت من را دید، ادامه داد: – می فهمم راحیلم، بالاخره آدم دل بسته میشه، سخته دل کندن، ریحانه ام بچه ی تو دل بروییه، همون روزای اولی که باهم می رفتیم خونشون ازش خوشم امد.
ولی خوب، الان دیگه نری بهتره.
چشمی گفتم و کفش هایم را پوشیدم و راه افتادم.
امروز با آرش کلاس نداشتم وقتی وارد محوطه ی دانشگاه شدم، دیدم یک گوشه ایستاده وبه روبرویش نگاه می کند.
با دیدن من بلند شد، نگاه سنگینش را احساس می کردم ولی سرم را بلند نکردم.
پاتند کردم. همین که نزدیکش شدم گفت:
–سلام خوبید؟
نمی دانستم الان باید جواب بدهم یانه.
همین جواب سلام دادنها باعث شد الان توی این شرایط قراربگیرم.
جوابی بهش ندادم و راهم را کشیدم و رفتم، بزار بگه اجتماعی نیستم یا اداب معاشرت نمی دانم. نباید برایم مهم باشد.
بین کلاسها، داخل محوطه چشم چرخاندم ولی ندیدمش.
وقتی سعیده دنبالم امد.سوگندو سارا هم بامن بودند، آنهاراهم تا ایستگاه مترو رساندیم. بعد بلافاصله سعیده پرسید:
–آقا خوش تیپ نبودچرا؟نیومده بود؟
ــ ساعت اول که بود.بعد نمیدونم کجا رفت.
بعد قضیه ی محوطه را برایش تعریف کردم، سعیده کلی غر زدوگفت:
–راحیل داری اشتباه می کنی.
وقتی رسیدیم خانه خاله و مادر و اسرا منتظرنشسته بودند.
خاله بر عکس مادرم چاق بودو قشنگی مادرم را نداشت. ولی خیلی دل مهربانی داشت. برای همین من خیلی دوستش داشتم.
بعد از امام زاده و زیارت، سعیده شام مهمانمان کردو کلی توی خرج افتاد.
بعدهم خاله یک بسته ی کادوپیچ شده راروی میزگذاشت و گفت:
–راحیل جان خاله، تو فداکاری بزرگی در حق ما کردی، این هدیه فقط برای قدر دونیه وگرنه هیچ چیزی نمی تونه، وقت و عمرت رو که واسه سعیده گذاشتی جبران کنه. الهی خوشبخت بشی خاله.
بعد از کلی تشکر و تعارف هدیه را باز کردم، یک دستبند طلا سفیدبسیار زیبا بود. با خوشحالی صورت خاله ام را بوسیدم و گفتم:
– خاله جان این چه کاریه، آخه خودتون روخیلی زحمت انداختید. سعیده ام جای من بود همین کار رو می کرد. ما باهم یه خانواده ایم.
خاله اشک توی چشم هایش جمع شدو گفت:
–فرشته ی نجات سعیده شدی. الهی عاقبت بخیر بشی عزیزم. و دوباره من را بوسید.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
┄┅🌵••══••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••══••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
✨🍁✨🍁
🔶🔷🔷🔶🔷🔷🔶🔷🔷🔶🔷🔷🔶🔷🔷🔶
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت43
***
مدتی بود مادر متوجه شده بود که من دوباره ارتباطم را با پری ناز از سر گرفتهام.
از دستم حسابی دلخور بود. بدتر از آن این که وقتی مجبور شدم حقیقت بهم خوردن خواستگاری از اُسوه را هم بگویم، حسابی به هم ریخت و از اُسوه برای خودش یک بُت ساخت.
روزهای اول که اصلا با من حرف نمیزد. کمکم با پا درمیانی پدر، بالاخره کوتاه آمد.
یک روز که از سرکار به خانه برگشتم. دیدم کنار حوض نشسته و غرق فکر است.
کنارش ایستادم و پرسیدم:
–کشتیهات غرق شده خانم بزرگ؟ در چشمهایم براق شد و جواب نداد.
چقدر از سربه سر گذاشتنش لذت میبردم. همین نگاههای تیزه از سر مهربانیاش هم لذت بخش بود.
–حالا چی بوده؟ کشتی مسافربری؟ تفریحی؟ نکنه نفت کش بوده؟ یا زیر دریایی؟ یا نکنه از این کانتینر برها بوده؟
آخ آخ از اونا باشه که دیگه ورشکست شدیم رفته، این همه جنس به باد رفته؟ پس منم بشینم پیشت با هم غصه بخوریم.
بی مقدمه گفت:
–بیتا میخواد بره خواستگاری واسه پسرش.
–خب شما چرا ناراحتی؟
–چون میخواد اُسوه رو بگیره واسه پسرش.
–چی؟ واسه اون پسر داغونش؟ مطمئن باشید جواب رد بهش میدن.
–نه، بیتا با مادر اُسوه صحبت کرده اونم قبول کرده که برن.
اصلا باورم نمیشد چرا باید قبول کنن.
–حیف دختر به این خوبی، آخه چرا میخوان بدبختش کنن؟
مادر دستش را داخل حوض آب کرد.
–تقصیر ماست، چرا این کارو کردی راستین؟ آخه این پری ناز چی داره؟ چرا ولش نمیکنی؟ اون به درد زندگی نمیخوره. اصلا چطور دوباره خودش رو بهت چسبوند.
بلند شدم و شروع به راه رفتن کردم.
–مامان من که گفتم، اون قسم خورد که بین خودش و اون پسره هیچی نبوده، فقط یه رفت و آمد کاری بوده. کلی دلیل و برهان آورد، گریه کرد. اونجوریام که شما میگی نیست.
عذاب وجدان گرفتم. تازه شرمندش شدم که اینقدر زود در موردش قضاوت کرده بودم.
مادر همانطور که سرش را تکان میداد بلند شد و در حالی که دندانهایش را به هم میسایید نگاهم کرد.
نمیدونم این بی غیرتیت به کی رفته، کاش توام مثل برادرت بودی.
حرفش آتشم زد.
–حالا یکی دیگه میخواد جواب بله بده، ما باید غمباد بگیریم، اصلا به ما چه کی میخواد بره خواستگاری.
مادر دوباره برگشت و با اخم نگاهم کرد.
–خلایق هر چه لایق، حیف اون دختر بود. الانم اگه اون بدبخت بشه مقصر تویی. با اون دروغایی که یادش دادی بگه، نمیدونم خانوادش رو چطور توجیهه کرده.
#ادامهدارد...
.....★♥️★.
#الهام
#پارت43
از خجالت سرم رو انداختم پایین و فکر کردم اگه به بابا بگه چی ؟ بدبخت میشدم که ! دستام داشت میلرزید
روسریمو کشیدم جلو و با ترس دوباره به سر کوچه نگاه کردم . هیچ کسی نبود !
کجا رفت ؟ وای ! نکنه همین الان بره مثل احسان دهن لقی کنه ؟ گرچه حسام از این اخلاقا نداشت ولی منم تا حالا از
این کارا نکرده بودم که !
خدایا چرا امروزم به گند کشیده شد ؟ حالا چیکار کنم ؟ راه افتادم سمت خونه .
حامد و احسان توی کوچه وایستاده بودن و داشتن ریسه میبستن . چه اعصابی دارن واقعا ! با شک به قیافه احسان
نگاه کردم ببینم اونم دیدم یا نه ... ولی از نیشه تا بنا گوش در رفته اش قشنگ معلوم بود همین ااانم منو نمیبینه .
حامدم که کلا تو هپروت بود انگار ...فقط میخندیدن !
در خونه باز بود بی توجه بهشون سریع رفتم بالا ... در خونه مادرجونم باز بود واینستادم ببینم چه خبره ... همه جوره
قاطی بودم دوست داشتم فقط برم خونه خودمون
پله ها رو دو تا یکی داشتم میرفتم که یهو حسام جلوم ظاهر شد .
از ترس یه پله اومدم پایین . حس کردم تو نگاهش تمسخر موج میزنه شایدم تنفر !
آب دهنمو قورت دادم و منتظر موندم ببینم اون چی میگه ... ولی حس کردم نمیخواد حرفی بزنه با ترس و صدایی
آروم گفتم :
_ ح ... حسام اون ... اون فقط هم کارم ..
پرید وسط حرفم و با آرامش گفت :
_ مگه من چیزی پرسیدم دختر دایی؟
از لحنش نتونستم چیزی بفهمم . فقط میدونستم اگر کوچکترین حرفی بزنه همه جوره باید فاتحه کارمو بخونم . به
خاطر همین گفتم :
_چیزی نپرسیدی ولی ... ولی خواستم بدونی که فکردیگه ای نکنی همین .
حامد از پایین صداش زد و شروع کردن قر زدن که کجا رفتی دو ساعته ... حسام از کنارم رد شد و دوباره برگشت
سمتم
_مهم نیست من چه فکری میکنم مهم اینه که نذاری دیگران یا همکارات در موردت فکر دیگه ای بکنن .... من
میشناسمت ولی اونا چی !؟
گفت و رفت ! لعنت به تو پارسا ... اخلاق حسام رو میشناختم . حرفش یه جورایی بوی نصیحت میداد ... حوصله فکر
کردن به این چیزا رو نداشتم ... تو دلم گفتم خدایا من دیگه از این غلطا نمیکنم یه امشبه رو خودت بخیر بگذرون
فقط
با یه فکر خسته و درگیر هم از دست حسام و هم از دست حرفای پارسا با مامان اینها رفتیم برای استقبال مادرجون
... شاید اگر حسام ندیده بودم مینشستم برای ساناز همه چی رو تعریف میکردم با کلی شوق و ذوق ... ولی یه حسی
مانع از گفتنم میشد ... شاید اینکه میترسیدم حسام کوچکترین حرفی بزنه یا اشاره ای کنه و ساناز فکر کنه حالا چه
خبر بوده !
این سانی هم که عاشق شایعه درست کردن و اینا چیزا بود همیشه ...
#الهام
#پارت43
_خوب شاید نداشته باشیم اسم نویسنده اش چیه ؟
دفترش رو داد بهم ، با دیدن انتشاراتش مطمئن شدم که باید باشه توی مخزن ،بلند شدم و گفتم :
_میرم تو مخزن یه نگاهی بندازم خواستی بری بیا پیشم
_دستتون درد نکنه پس میرم سالن مطالعه
_باشه عزیزم
رفتم توی مخزن تو قسمت ادبیات ، هنوز کامل نتونسته بودم به چم و خم اینجا آشنا بشم یکیش همین بود که اسم
بعضی از کتابها توی سیستم نبود !
معلوم نیست این کتابدار قبلیه عاشق بوده یا چی !؟
پیداش کردم با خوشحالی کشیدمش بیرون و نگاهش کردم ، صدای پاشنه ی کفش کتی داشت نزدیک میشد ، گفتم
:
_کتی جون چرا این کتابها توی سیستم وارد نشده ؟ فکر کنم یه بازبینی بکنیم بد نباشه
_خانوم صمیمی این اقا با شما کار دارن
با تعجب سرم رو آوردم بالا ببینم کیه که کتی تا توی مخزن آوردش !
از دیدنش اونم توی کتابخونه اونقدر دگرگون شدم که حس کردم فشارم به زیر صفر رسید . کتاب با صدای بدی از
دستم افتاد
کتایون با شک نگاهم کرد و گفت :
_چیزی شده ؟ اگر ...
اشکان با لبخند بهش گفت :
_فکر می کنم خانوم صمیمی از دیدن ناگهانیه من تعجب کرده باشن باید از قبل هماهنگ می کردم
عذر میخوام الهام خانوم می تونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم ؟
بیشتر از این نگاه کتایون رو منتظر نذاشتم و با اشاره گفتم مشکلی نیست . چیزی نگفت و رفت
با سستی نشستم روی پا و کتاب رو برداشتم . کفش های اسپرتش جلوی چشمم ظاهر شد
_خوبین ؟
شنیدن صداش و حتی دیدن ریختش منو یاد اتفاق های بده چند وقته پیش مینداخت . نمی دونم با چه رویی بلند
شده با این قیافه همیشه فشن اومده اینجا !
اصلا چجوری فهمیده من کجا کار می کنم !؟
اخم هام شدیدتر از قبل شد بلند شدم و با صدایی که می لرزید ولی سعی می کردم جدی باشه و خشن گفتم :
_بفرمایید بیرون
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#پارت43
رمان آنلاین
#مثل_پیچک🌱
🖌 به قلم #مرضیه_یگانه
نمیدانم ، توران خانم ، این را گفت که از غذای ساده خانم جان ایراد بگیرد یا دستپخت خودش را به رخ بکشد ! همچنان بدون هیچ حرفی ذره ذره از سالاد شیرازی کنار بشقابم را با برنج های نرم و قد کشیده ی دمپختک خانم جان ، مزه مزه می کردم و می خوردم که این بار مورد خطاب توران خانم قرار گرفتم :
_خانم جان شما بگید تکلیف این دختر چی میشه بالاخره ؟
حس کردم باز تمام نگاهها سمت من آمد و جواب این سوال لعنتی که انگار وقت و بی وقت نمیشناخت و من حتی دوست نداشتم سربلند کنم و نگاه دیگران را ببینم ، ناچار سکوت کردم که خانم جوان جواب داد :
_ مستانه پیش خودم می مونه ... اگه مستانه بره ، من یه شبه دق می کنم .
همه یکصدا گفتند " دور از جون " اما انگار توران خانوم قصد کرده بود ، مرا خرد کند :
_ به عادل گفتم به خدا ... گفتم مستانه برای من مثل رها دخترم میمونه ... اصلا بیاد با ما زندگی کنه ، چه اشکالی داره خب .
عادل خان فوری با سرفه ای مصلحتی کرد :
_ببخشید خانم جان ... مستانه خانم ، شما هم ببخشید ... به خدا توران منظوری نداره .
نمیتونستم باور کنم که این همه اصرار برای دانستن ادامه زندگی من و محل زندگی من ، بی منظور باشد . گفتن این جملات که بیشتر شبیه کنایه بود و حس حقارت را در من شعله ور می ساخت بدون منظور ادا نشده بود .
سکوت اندازهای دارد که اگر بیشتر از حد باشد ، اطرافیان فکر میکنند نشانه رضایت است .
ناچار لب گشودم :
_ توران خانم .
سرم لحظه به لحظه از پایین به سمت بالا و صورت توران خانم بالا میآمد :
_ من دختر ۵ ساله نیستم که نیازی به سرپرستی شما داشته باشم ... وقتی مادر بزرگم هنوز در قید حیاته ... وقتی سایه عمه ام ، هنوز بالای سرمه ... شما چطور میتونید با من مثل یه دختر ۵ ساله برخورد کنید و همچین حرفی بزنید ؟!
سایه چشمان خیره شده ی رهام ، عادل خان ، حتی مهیار ، را هم روی صورتم می دیدم که توران خانم با لبخندی که برای من ، شبیه پوزخند بود ، جواب داد :
_ خوبه والا ... بیا خوبی کن ... گفتم بیام خوبی کنم ، چه میدونستم دستم نمک نداره .
فوری بلند و رسا گفتم :
_ نیازی به خوبی شما نیست ...
و قید همان چند قاشق باقیمانده در ته بشقابم را هم زدم و برخاستم . همه ناراحت بودند اما کسی اعتراضی نکرد و نمی دانم چرا دلم نیامد حرف آخر را هم نزنم :
_ در ضمن توران خانم ... من دمپختک های خانم جون رو به صد تا فسنجون شما ترجیح میدم ، با اجازه .
و رفتم باز در اتاق تنهایی هایم تا حبس شوم از شر همه نگاه های پر حرفی که هر کدام به نحوی میخواستند مرا زیر تیر کنایه هایشان ، خرد کند .
در اتاق را که پشت سرم بستم ، تمام انرژی ام رفت انگار . خالی شدم از روح و جسم ، هر دو.
افتادم همان پایه در و نشستم کف اتاق و چشمم به عکس خانوادگی افتاد که از خانه آورده بودم تا همیشه جلوی چشمانم باشد .
من ، مادر و پدر ، در قاب کوچک عکس لبخند به لب . و حالا این من بودم که تنها از میان آن عکس ، کلی حرف و حدیث و ترحم میشنیدم .
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•