#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_100
فقط نگاهم کرد . این خونسردی ذاتی نگاهش که حتی ذره ای از جدیت نگاهش را کم یا زیاد نمی کرد، مرا بیشتر حرص می داد.
برگشتم به اتاق. بی بی و رقیه خانم باز بازوهای میمنت را مالش میدادند که ناگهان صدای فریاد بلند میمنت خانم در کل خانه طنین انداخت:
_ خدا.....
و دلم نمیدانم چرا با شنیدن فریادش بی دلیل شکست!
بی اختیار، سمتش دویدم. بی بی و رقیه خانوم دستپاچه شده بودند و گویی همه در نهایت حد نامیدی خود رسیده بودند.
پایین پای میمنت نشستم و گفتم :
_فقط نفس بکش... نفس عمیق... تمام توانت رو جمع کن... شاید این دفعه بشه.
و بعد با چشم به بی بی اشاره کردم. میمنت خانوم همراه فشردن دست مادرش با گفتههای من، با توانش را جمع کرد و نفس هایش را کنترل.
بی بی در حالی که کنار من مینشست، آهسته زیر لب گفت:
_ بچه داره به دنیا میاد.
با شوق پرسیدم :
_واقعاً بی بی؟
میمنت هم انگار جان تازهای گرفت. رقیه خانم مدام میگفت؛
_ آفرین دخترم... چیزی نمونده تو میتونی.
و من در حالی که همراه میمنت، نفس های عمیق می کشیدم تا دم بازدم او را هدایت کنم.
بی بی ناگهان بلند و رسا گفت:
_ مستانه کمکم کن... من نمیتونم.
تا چشمم چرخید سمت بی بی، متوجه شدم که چیزی تا به دنیا آمدن نوزاد نمانده.
با شوق فریاد زدم :
_تموم شد... یه نفس عمیق دیگه... درد بعدی، بچه به دنیا آمده... تموم شد آفرین.
وقتی درد باز شروع شد، همراه نفس عمیقی تمام توان رو به کار بردم و چقدر همراه خوبی بود میمنت خانوم و شاید در عرض چند دقیقه بچه به دنیا آمد.
بی بی با ترس بچه را گرفت و اشک در چشم هر سه ی ما جوشید.
این سخت ترین تجربه ی زندگی یا بهتر بگویم پرستاری ام بود. بی بی در حالی که نوزاد را از پا آویزان میکرد گفت:
_مبارک باشه.
و صدای گریه ی نوزاد در اتاق پیچید.
_مستانه ناف بچه رو ببر.
نگاهم به دستان لرزان بیبی افتاد. انگار قلبم از جا کنده شد.
_من!!
_آره دخترم... از وسط، ناف رو محکم گره بزن و بعد از بالای گره با قیچی ببر.
انگار تمام خون درون رگ هایم سرد شد. نمی دانم چرا این کار ساده، برایم اینقدر سخت بود!
اما خودم را مصمم کردم که باید آن شب این سخت ترین های عمرم را تجربه کنم. وقتی ناف نوزاد بریده شد، رقیه خانم تشت مسی آب گرمی آورد و همراه بی بی نوزاد را شستند و قنداق کردند و من دستانم را در همان لگن مسی با آب شسته و پیک خوش خبری شدم برای آقاطاهر.
از اتاق بیرون زدم. دکتر و آقاطاهر منتظر شنیدن خبری از طرف من بودند. گرچه مسلماً آن ها صدای نوزاد را قبل از گفتن من شنیده بودند، اما گفتن خبر سلامت مادر و کودک، خودش مزه ی دیگری داشت!
این خبر مسرت بخشی بود که تا آن روز، من به کسی نداده بودم .