eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
آخر شب، وقتی از خانه آقاطاهر بیرون آمدیم، سربالایی تند روستا را تا بهداری پیاده رفتیم. آقا پیمان تا نیمه راه با ما آمد و درست کنار خانه مش کاظم، ایستاد . _خب شما برید... من امشب خونه مش کاظم دعوتم... فردا صبح خودم یکراست میرم شهر... با من کاری نداری دکتر جان؟ رو به دکتر این پرسش را مطرح کرد و دکتر تنها با او دست داد. متوجه ی، چشم و ابروی که آقا پیمان آمد، شدم و دکتر تنها سرفه ای مصلحتی سرداد . هوا سرد بود و گوشه کنار همان جاده خاکی، برف‌های چند شب قبل جمع شده بود. چند قدمی که از خانه ی مش کاظم دور شدیم، دکتر چند باری سرفه کرد و بعد ایستاد. نفس عمیقی کشید و رو به سوی سربالایی تند روستا، نفس زنان گفت: _ هوا سرده... نفسم توی این هوا گرفته... شما اگه سردتونه زودتر برید بهداری... من هم پشت سر شما میام . تازه آن لحظه بود که یادم آمد ، ریه هایش در اثر شیمیایی شدن در جنگ، حساس شده است. مخصوصاً که لبه کاپشنش را بیشتر بالا کشیده بود و سرش را در یقه اش فرو برده بود تا نفسهایش را گرم کند. فوری شال گردنم را از دور گردنم باز کردم و روی شانه‌اش انداختم و گفتم: _ من نیازی ندارم... ببندید دور گردنتون. _لازم نیست. از این که می خواست وانمود کند حالش خوب است و خوب نبود، حرصم گرفت. _شما خوشتون میاد که دائم با من لج کنید؟... میگم لازم ندارم تعارف که ندارم با شما... حرف مرا گوش کرد و شال گردنم را دور گردنش پیچید. چند قدمی دیگر آهسته بالا رفتیم که باز ایستاد. نگاهش کردم. شاید حالش باز به خاطر نفسهای کندش بد شده بود. _حالتون خوبه؟ اما وقتی نگاهش را خیره در چشمانم دیدم ، حدس زدم که حرفی برای گفتن دارد. لبه شال گردن را از جلوی بینی اش را پایین کشید و گفت: _ از این روستا نرو... این روستا به وجودت نیاز داره... تو واقعاً پرستار خوبی هستی. بغضم گرفت. حس کردم اشک دوباره در چشمانم نشست. سرم را پایین انداختم و او ادامه داد: _ نگاه به حرف های من که توی عصبانیت میزنم نکن... من به وجودت عادت کردم... وجودت برای بهداری با برکت بود... از همان باغچه ای که آبادش کردی... تا تک تک اهالی روستا که به تو به نحوی مدیون هستند. سکوت اختیار کرده بودم و همچنان سر به زیر که صدایش با آن امواج خاصی که داشت تار و پود قلبم را می لرزاند، برخاست و باز هم در وجود من اعجاز کرد . _مستانه. سرم با تعجب بالا آمد و این اولین باری بود مرا به اسم صدا می‌کرد! چشمان پر اشکم در چشمانش خیره شد. آن چشمان سیاه دیگر مثل قبل پر از جذبه و جدیت و سرسختی نبود. آرام بود و حتی التماس در خود داشت. _منو ببخش اگه تا امروز بهآنه گیر و سرسخت بودم... بهت قول می دهم اگه بمونی... دیگه اون دکتر بهانه گیر و سرسخت قبلی نباشم . اشک های داغم، روی صورتم ، در آن سرمای پر سوز هوا، یخ زد .
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ اینا درس نمی‌خونن من باید تاوانش و بدم، جالبه! مهیار خندش و قورت داد و گفت: -دست به دست هم دادیم، یاسمن خانم رو کردیم خیس آب! بعد هم بلند خندیدن؛ گیسو هم داشت می‌خندید، نامرد! ببین چه رفیقی پیدا کردم من! چشم بازار رو کور کردم با این رفیق پیدا کردنم. اصلا اگه صدام نمی‌کرد که اینجوری نمی‌شد، البته بالاخره که وارد کلاس می‌شدم حالا چه با صدای گیسو... همه تک تک آوردن سوییشرتا و پالتو و هرچی گرم بود رو انداختن روم تا آبروداری بشه؛ همه سوییشرتاشون و آوردن و منم با کمال میل قبول کردم و توجهی نداشتم چندتا چندتا دارم می‌پوشم، چون خیلی سردم بود، خدا تقاص این کارو ازشون بگیره! اصلا خودم می‌تونم... مهیار حالت چندشی به خودش گرفت و گفت: -من سوییشرتم و به کسی نمی‌دم! و اینو درحالی می‌گفت که سوییشرتش روی صندلی بود و اصلا کاری باهاش نداشت! اگه خیر داشت که اسمش و می‌ذاشتن خیرالله نه مهیار! زیرلب ایش گفتم و گفتم کی سویشرت این و خواست؟ این همه سوییشرت برام رسیده حالا یکی کمتر! استاد وارد کلاس شد و از دیدن من جا خورد، مگه چقدر وضعیتم خراب بود؟ اوه، اونجوری که نگاهم می‌کنه حتما خیلی اوضاع خرابه! نشست روی میز اما هنوزم نگاهش روی من بود، چرا زل زده به من! بسه دیگه! -خانم رضوی کولاکی چیزی اومده یا شما شدی چوب لباسی کلاس؟ آب دهانم رو قورت دادم و چیزی نگفتم چون کیان مانعم شد: -استاد هرکی خربزه می‌خوره باید پای لرزشم بشینه! نه بابا؟ چه خوب که راهش و یاد گرفتم! همیشه نمره‌ خوب بگیرم تا پوزشون و بزنم. -استاد باتعجب و خنده گفت: -خربزه؟ الآن؟ بچه‌ها هم خندیدن و استاد با یه اخم همه‌چی و دست گرفت و دوباره رفت سر تدریس. ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/hadis_eshghe ☁️💖☁️💖☁️💖☁️