#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_110
عجیب ترین شب عمرم بود آن شب. آنقدر که حتی فردای آن روز وقتی از خواب بیدار شدم، چند دقیقه ای سر جایم نشستم. پاهایم هنوز زیر کرسی بود و من زل زده به پنجره ی بسته اتاق. چشمانم پف آلود بود و موهایم آشفته و نگاهم خیره در خاطرات روز قبل!
حتی لحظه ای شک کردم که همه ی آن اتفاقات، در واقعیت رخ داده باشد.
شاید هم خوابی بود شیرین.
صورتم را که شستم و لباس پوشیدم، سمت بهداری رفتم.
برای چند ثانیه ای حال عجیبی در وجودم نمایان شد. از رویارویی با دکتر هم مضطرب شدم و هم خجالت زده.
در اتاقش را بالاخره پس از مکثی چند دقیقه ای گشودم:
_ سلام صبح بخیر.
_سلام صبحانه خوردی؟
_نه میل ندارم.
_میل ندارم که جواب نشد... چایی دم کردم... آقا طاهر هم صبحانه امروز ما رو رسونده... توی آشپزخانه هست... اول صبحانه، بعد کار.
فقط یه « آخه » گفتم و نگذاشت ادامه دهم .
_آخه رو بعد صبحانه می شنوم .... بفرمایید.
لبخندی روی لبم شکفت. سمت آشپزخانه رفتم. راست گفته بود. چایی دم کرده بود و قابلمه روی گاز بود. سرکی به درون قابلمه کشیدم. کله پاچه بود!
حتماً این هم، از برکات همان گوسفند نذری بود که آقا طاهر کشته بود. چرخیدم سمت کابینت تا کاسه ای بردارم که چشمم به کاغذی افتاد که روی کابینت، عمدا جا گذاشته شده بود.
فضولی ام گل کرد. کاغذ را برداشتم و آن را گشودم. خط خوش خودش بود و چند بیت شعر .
مطلب طاعت و پیمان و صلاح از من مست
که به پیمانه کشی شهره شدم روز الست
من همان دم که وضو ساختم از چشمه ی عشق
چار تکبیر زدم یک سره بر هر چه که هست
مِی بده تا دهمت آگهی از سر قضا
که به روی که شدم عاشق و از بوی که مست
کمر کوه کم است از کمر مور اینجا
نا امید از در رحمت مشو ای باده پرست
به جز آن نرگش مستانه که چشمش مَرساد
زیر این طارم فیروزه کسی خوش ننشست
جان فدای دهنش باد که در باغ نظر
چمن آرای جهان خوش تر ازین غنچه نبست
حافظ از دولت عشق تو سلیمانی یافت
یعنی از وصل تواش نیست به جز باد به دست
لبانم کشیده شده بود به خط لبخند. درست زیر شعر نوشته شده بود :
« دیشب این تفال را به حافظ زدم و عجیب بود برایم که اسم شما و پیمان در شعر آمد... به نظرت عجیب نیست؟»
خنده ام گرفت. راست میگفت. عجیب بود. عجیب تر این که ، چندین بار کلمه ی مست، و یکبار اسم مستانه، تکرار شده بود.
کاغذ را روی کابینت گذاشتم و با خنده ای که مهار نمیشد در فکر فرو رفتم.
نمیخواستم بیدلیل ذهنم را درگیر کنم اما انگار تکههای پازل این معما، همه گی، خود به خود، کنار هم جمع شده بود. هر طوری که نگاه میکردم داشتم به یک نتیجه می رسیدم.
این دکتر، همان دکتر چند ماه قبل نبود. همان دکتری که بخاطر یک بشقاب غذا مرا توبیخ کرد!
یا به خاطر یک ساعت گردش با گلنار، بازخواست!
از من، خواسته بود در روستا بمانم؟!
گفته بود حتی خودش به وجودم نیاز دارد!
باز مات و مبهوت خاطرات شب قبل شدم و غرق در فکر .
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_110
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
کیان باذوق برای دخترایی که بادقت به حرفاش گوش میدادن تعریف میکرد:
-گفته بودم حیوون خونگی خریدم؟
یواشکی چشمکی به مهیار زد که از چشم من تیزبین دور نموند.
دخترا باذوق گفتن:
-چه حیوونی؟
-اتفاقا الآنم همراهم آوردمش.
همه با چشمهاشون دنبال سگ پاکوتاهی چیزی میگشتن؛ منتظر بودن تا کیان از حیوونش رونما بده که دست کرد توی جیبش و یه سوسک درآورد و توی دستش گرفت.
-ایناهاش!
متعجب به دستش خیره شدن و بعد بلند شدن پشت هم پناه گرفتن و جیغ و دادشون کلاس و برداشت، خندهی کیان بلند شده بود و تقریبا تبدیل به قهقهه!
یه سوسک که انقدر جیغ و داد نداره، نمیخورتشون که!
رفتم سمت کیان و اخمام و توی هم کشیدم.
_بدش من ببینم!
با تعجب نگاهم میکردن و شاید فکر میکردن یه دختر امکان نداره از سوسک بدش نیاد! شیرزنیم واسه خودم!
از دستش گرفتم و درمقابل نگاهای متعجبشون خواستم زیرپا لهش کنم که دیدم پلاستیکیه.
ای بابا چقدر این مادمازلا جیغ میزنن! سرم رفت.
سوسک و سمتشون بردم و گفتم:
_از این میترسیدید؟
جیغشون شدت گرفت و چشماشون و بستن.
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/hadis_eshghe
☁️💖☁️💖☁️💖☁️