eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
21 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/1826292956C4cb4099c26
مشاهده در ایتا
دانلود
نگاهم به لبان بی بی بود. _ پسر کدخدای دِه بالا.... ماشالله کلی گله گوسفند دارند... باباش دو تا خونه داره یکی پایین د‌ِه، یکی بالای دِه... پسرش هم کاریه... آدمیا خوبین . نگاهم چرخید سمت گلنار. از آن نگاه مغمومش پیدا بود که راضی نیست. اما بی بی خیلی از خواستگارش تعریف می‌کرد. آنقدر که به یُمن تعاریف بی بی، مسئله ی من و دکتر، فراموش شد. آقا آصف و دکتر هم برگشتند. و ورودشان باز برای من چیزی جز، افزایش ضربان تپش های قلب بی قرارم، نداشت! سیزده بدر سال 71، در طبیعت بکر روستا، کنار عمه و آقا آصف و خانم جان و با حضور دکتر و بی بی و گلنار و پدرش، خوش گذشت. شب وقتی، در اتاق ته حیاط، با آقا آصف و عمه و خانم جان، تنها شدم، خانم جان بی معطلی گفت: _خب آصف بگو ببینم دکتر چی بهت گفت؟ _چیز خاصی نگفت... صدای متعجب عمه و خانم جان بلند شد: _چیز خاصی نگفت! باز خانم جان ادامه داد: _دو تا تپه رو باهم فتح کردید و الان میگی چیز خاصی نگفت؟! آقا آصف با لبخند کمرنگی جواب داد: _فردا باید صبح برگردیم... بهتره زودتر بخوابیم. _چرا با این عجله!؟... خب دو سه روزی روستا بمونیم. عمه اینرا گفت و آقا آصف با لبخندی که حالا زودتر از کلامش او را لو داده بود، گفت: _آخه دکتر فردا میخواد بیاد خواستگاری. حس کردم یک لحظه، شعله ی سوزانی شدم از شدت گرما. و صدای جیغ عمه مرا آب کرد از خجالت. _الهی عزیزم... مبارکه. و چقدر طولانی شد آنشب! از هر یلدایی یلداتر بود انگار. تا صبح نخوابیدم. فکر و خیال آینده بدجوری سرم را مشغول کرد. و بالاخره آن شب یلدایی به صبح رسید. آقا آصف بیشتر از همه عجله ی رفتن داشت. و گس صرف صبحانه، همه با ماشین آقا آصف به خانه ی خانم جان رفتیم. سر راه خانم جان میوه و شیرینی خرید. اما تا پا در خانه گذاشتیم روال کار عوض شد. _زود باشید... افروز اون قالیچه ی جلوی در رو بشور... آصف جان ایوان رو یه جارو بزن... دیگه ببخشید دست تنها بودم کارام مونده... مستانه تو هم، یه غذایی بار بذار. عمه متعجب گفت: _چی میگی مادر من!... الان وقت قالی شستن نیست! آقا آصف هم تایید کرد: _وقت قالی شستن نیست ولی ایوان رو جارو میزنیم اما مهمان ها رو که نمیشه تو ایوان دعوت کرد باید بریم توی خونه. خانم جان که انگار تازه یه کمی فکر کرده بود، فوری گفت : _پس افروز شیرینی و میوه رو بشور. عمه خندید : سمیوه رو چشم ولی شیرینی رو بشورم خراب میشه ها! ساینقدر از من ایراد نگیرید... دست بجونبونید کلی کار داریم. توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است