#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_143
بعد از ناهار همه ی مهمان ها رفتند اما دکتر ماند. آقا پیمان قول داده بود که خبر عقد ما به روستا برساند تا انروز کسی منتظر دکتر نباشد.
بعد از رفتن مهمان ها، من ماندم و دکتر و خانم جان.
خانم جان زیادی هوای حامد را داشت. آنقدر که فکر میکردم او را به اندازه ی مهیار دوست دارد.
به همین خاطر حتی نگذاشت در جمع و جور کردن خانه کمکش کنم.
این شد که من و حامد سمت باغ خانم جان راهی شدیم.
هیچ وقت فکر نمیکردم با همان دکتر سخت گیر و بهانه آور، در باغ سیب خانه ی خانم جان، قدم بزنم.
شانه به شانه ی هم راه میرفتیم که یکدفعه دست دراز کرد سمتم و پنجه ی دست راستم را گرفت.
تمام وجودم شعله کشید از گرمای دستش.
_روز اولی که اومدی روستا... فکر کردم از اون دخترای پر فیس و افاده ای هستی که واسه تفریح اومدی تو روستا خدمت کنی و کنار خدمت، بری بگردی و خوش باشی.
سرتا پا گوش شدم برای شنیدن حرفهایش.
_تایید این فکر من، همون گردش تو و گلنار بود که با یه مشت گردو برگشتی و من باز فکر کردم میخوای با اون گردوها، رشوه ی دیرآمدنت رو به من بدی.... یا اون بشقاب غذایی که برام فرستادی و من یقین حاصل کردم که هر روز میخوای یه بشقاب غذا برام بفرستی تا صدام در نیاد و تو رودربایستی گیر کنم و هیچی بهت نگم.
ایستادم و با خنده گفتم:
_شما هم در عوض وقتی فهمیدی من اینجور دختری نیستم اومدی تو آشپزخونه و ته قابلمه ی غذای منو درآوردی و خوردی، آره ؟
سرش را سمت آسمان بلند کرد و خندید :
_خب بی انصاف دستپختت عالیه... من دلم غذاهای تو رو میخواست و تو دیگه برام غذا نمی فرستادی!
با لبخندی که چند دقیقه ای بود روی لبانم جا خوش کرده بود، نگاهش کردم.
دستم هنوز میان دستش بود و گرمای وجودش، داشت مرا میسوزاند که سرش را سمتم برگرداند و طوری نگاهم کرد که آب شدم.
_اولین تجربه ی زایمان برای یه پرستار ناوارد چطور بود؟
سرم را با شرم پایین انداختم و ریز خندیدم :
_سخت... خیلی سخت.
یکدفعه مرا کشید سمت آغوشش. اول جا خوردم اما کم کم آرام شدم.
حتی تپش های قلبم منظم شد!
در حصار دستانش اسیر شدم و قلبم چقدر بلند می کوبید از این اسارت!
_خیلی دوستت دارم مستانه.
دوست داشتم همه عالم و آدم سکوت کنند و فقط او بگوید.
آنقدر کلامش در وجودم رسوخ داشت که سلول به سلول وجودم را به تسخیر درآورد.
_تو یه معجزه بودی برای زندگیم... من داشتم اسیر روزهای سرد و تنهایی میشدم... داشتم باور میکردم دنیا هیچ زیبایی برای ماندن و دیدن ندارد... اما تو با آمدنت مثل همین بهار، تو وجودم معجزه کردی!
خودم را آهسته از آغوشش جدا کردم. اما دستم را رها نکرد. هنوز دستم را میان دستش میفشرد که گفتم :
_شکوفه های درختای سیب باغ خانم جان را دیدی؟
نگاهش هنوز روی صورتم سایه انداخته بود و قصد جدایی نداشت که جواب داد :
_من خود بهار رو بروم ایستاده... دیگه نیازی به دیدن شکوفه ها ندارم.
از این تعبیر زیبایش، چشمانم باز سمتش آمد و چند ثانیه ای محو نگاه خاصش شد.
توجه توجه
❌❌❌❌❌
نویسنده ی رمان #مثل_پیچک
راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود.
⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
این کار شرعا و قانونا و اخلاقا
حرام حرام حرام است