eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
21 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/1826292956C4cb4099c26
مشاهده در ایتا
دانلود
همانطور که دلخور سرم را کج کرده بودم، آهسته زمزمه کردم : _من به اون روستا عادت کردم... دلم براش تنگ میشه... الان که نزدیک غروبه، بعد از یک روز پر کار تازه چایی دم میکردم... چقدر میچسبید. خانم جان با بدجنسی گفت: _ خب الانم برو یه چایی دم کن باهم بخوریم، می‌چسبه. با اخم نگاهش کردم که باز گفت : س حالا دلت واسه روستا تنگ میشه یا حامد؟ منم با پررویی جواب دادم : _هردو... سکوت خانم جان، مرا در مرور خاطراتم غرق کرد. چه روزهای قشنگی را در کنار اهالی روستا گذراندم! و آهی کشیدم از اینکه حالا می بایست، از روستا و حامد، دور می بودم. آنشب با دلتنگی و غصه ی دوری از روستا و حامد گذشت. فردای آنروز، صبح زود با صدای بلند خانم جان بیدار شدم. _مستانه!.... بلند شو دختر چقدر میخوابی! کلافه نشستم و چنگی به موهایم زدم. و باز یادم آمد که باز به حتم، آنروز دلتنگی زیادی خواهم شد. بخاطر جیغ های بنفش خانم جان مجبور شدم، زود از رختخواب جدا شوم. صورتم را شستم و از پله ها پایین آمدم. _ساعت تازه 7 صبحه... چه خبره، صبح به این زودی! خانم جان پای سفره ی صبحانه نشسته بود و در حالیکه از سماور کنج اتاق لیوان های چای را پر می‌کرد گفت: _صبح عروس خانم بخیر. _صبح بخیر. نشستم طرف راست خانم جان، پای سفره که ادامه داد: _از بس ديشب غر زدی امروز گفتم باهم بریم بگردیم. _حوصله ی گشتن ندارم. اینرا گفتم و یه لقمه برای خودم گرفتم که صدای پر شیطنت خانم جان، نظرم را به خودش جلب کرد. _حتی اگه بریم طرف های روستای زرین دشت؟ لحظه ای سر بلند کردم و نگاهم به لبخند روی لب خانم جان افتاد: _الکی میگید.... میخواید سر به سرم بذارید. _نه والاه.... منم که تو خونه حوصله ام سر میره... بریم چند روزی روستا بمونیم. نگاهم میخ روی صورت خانم جان شد: _واقعا میگید؟! _آره والاه.... جیغ بلندی کشیدم و خانم جان را محکم بغل کردم. _وای قربونت برم خانم جان... آره بریم. همان موقع یه نیشگون از بازوم گرفت : _دختره ی چشم سفید رو ببین... دیروز شوهرتو دیدی... باز دلت تنگ شد؟! هم خندیدم و هم از درد نیشگون خانم جان، ناله کردم. دل تو دلم نبود. بعد صبحانه ای که اصلا نفهمیدم چی خوردم و چی نخوردم، راهی روستا شدیم. آژانس گرفتیم و با یک ساک دستی کوچک برای چند روز شال و کلاه کردیم. دل‌ِ تنگم، داشت از شوق به حد انفجار می‌رسید. چنان ذوقی داشتم که مدام از شدت ذوق، دلپیچه میگرفتم. می‌دانستم حامد هم از دیدنم هم متعجب خواهد شد و هم خوشحال. توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است