eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
21 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/1826292956C4cb4099c26
مشاهده در ایتا
دانلود
تا آژانس مقابل بهداری ترمز کرد از ماشین پایین پریدم و دویدم سمت بهداری. می‌دانستم تا خانم جان بخواهد پول آژانس را حساب کند و ساک دستی را بردارد و وارد بهداری شود، 5 دقیقه ای وقت دارم. دعا میکردم مریضی در بهداری نباشد و آن روز یکی از روزهای خلوت بهداری باشد که با ورودم به سالن بهداری و دیدن صندلی های خالی بهداری، لبخندی زدم و پشت در اتاق حامد ایستادم، آهسته ضربه ای به در زدم. _بفرمائید. لبخندم شکفت. در را گشودم و وارد شدم. سرش پایین بود و کتاب می‌خواند. _دیشبم بهت گفتم مش کاظم... اون قرص رو باید هر 8 ساعت بخوری ... اما حتما باز.... میان کلامش گفتم : _داروی رفع دلتنگی رو هر چند ساعت تجویز میکنید دکتر؟ سرش را با تعجب بلند کرد: _مستانه! با لبخندی که قابل مهار شدن نبود گفتم: _خیلی زودتر از اونیکه فکرش رو میکردم، دلم برات تنگ شد. نمی‌دانم از حرف من هیجان زده شد یا دیدنم که فوری میزش را دور زد و سمتم دوید. می‌دانستم آغوشش را برایم می‌گشاید و من داشتم از التهاب یک روز دوری از او، آرام میگرفتم که بوسه ای روی پیشانی ام زد. نگاهش از فاصله ی کمی که با صورتم داشت، خیره ام شد. و نگاه من روی آن لبخند زیبا و چشمان پر شوق، در گردش بود. _خوب شد که دلت تنگم شد... از دیروز برای همه ی اهالی روستا بد اخلاق شدم. اینرا گفت و خندید. از او بعید بود. تا بحال حتی یکبار هم او را ندیده بودم که با اهالی روستا بدخُلقی کند. همان موقع صدای خانم جان از پشت سرمان برخاست : _دیدی زنتو آوردم که ببینی. فوری از هم فاصله گرفتیم. اگرچه کمی دیر شده بود شاید! _سلام خانم بزرگ. _سلام پسرم... اینم خانم نازنازی شما که تا شما رفتی، گوشه ی خونه غمبرک زد و حال ما رو هم گرفت... بفرما اینم آقا حامد. خجالت زده سرم را تا حد امکان پایین انداختم. _نگو دیگه خانم جان. خانم جان خندید و گفت : _حالا اگه دلتنگی ات کم شده لطفا تشریف بیار یه چیزی واسه شوهرت درست کن که ناهار پای شماست. خودم را به پررویی، زدم و با همان سر افکنده مقابل خانم جان، گفتم : _اگه اجازه بدید یه امروز به آقای دکتر کمک کنم... شب شام پای من... آخه امروز سرش شلوغه. نگاهم رفت سمت حامد. حتی او هم از شنیدن کلمه ی « شلوغه » جا خورد اما با آن طرز نگاه من، فوری گفت : _بله خانم بزرگ. توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است