هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_424
باز تمام آن روزم را خاطرات پُر کرد.
حال بدی داشتم.
چرا بی خبر رفت؟!
چرا برگشت؟!
چطور وارد شرکت بهنام شد؟!
سوالاتم را جز خود باران نمی توانست جواب دهد.
آن شب در تنهایی خانه.... من بودم و مانی... شراره باز مهمانی شبانه بود و می خواست فردای همان روز، با آمدن پرستار بچه، با خیال راحت برود مسافرت.
مانده بودم این خیال راحت در روزهای گذشته کجا بود؟!
مگر اصلا او خیال ناراحتم داشت؟!
شب تا صبح افکار پریشانم دورهام کردند.
و صبح.... شراره چمدان بسته و آمادهی مسافرت رفتن بود که....
_امروز گفتی پرستار بچه میاد دیگه؟
داشتم حاضر می شدم که به شرکت بروم که جوابش را دادم.
_آره....
_گفتی بهنام معرفیاش کرده؟
با حرص گفتم :
_آره....
_چرا عصبانی می شی حالا؟.... نترس عشقم.... من دارم می رم، تو می مونی و اون پرستار بچه.
روی حرف «چ» ی کلمه ی بچه تاکید کرد عمدا.
می خواست حرصم بدهد می دانستم.
_این خانم تیموری هم دیگه نمیاد راستی... می گه من دست و پام درد می گیره.... خونهی شما بزرگه، من نمی تونم بدون بیمه کار کنم.... خودت با همین پرستار بچه صحبت کن، بگو کار خونه رو هم دست بگیره.
_من نمی گم....
از اتاق بیرون رفت.
_من دارم می رم.... خودت دیگه می دونی می خوای چکار کنی....
از عطر مردانهام کمی زیر گلویم زدم و تا جلوی در اتاق پیش رفتم که صدای شراره را از طبقه ی پایین شنیدم.
_پرستار جدیدی تو؟
_بله خانم....
_خوبه.... ولی این همه زیبایی به درد پرستار بچه نمی خوره!
_چی فرمودید؟!
نگاهی از کنار نردههای طبقهی دوم به پایین انداختم.
شراره در گوش باران چیزی گفت و رفت.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............