هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_430
_ پس اگر اجازه میدید من رفع زحمت میکنم.... البته اگر ساعت کاری بنده تموم شده.
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم :
_امروز استثنائا می تونی بری... اما فردا راس ساعت....
نگفته تکرار کرد :
_ راس ساعت هفت اینجا هستم و تا شما نیامدید، می مانم.
_یه کلید از جاکلیدی بردار که صبح زنگ نزنی.
_چشم....
کلید را برداشت و رفت.
رفت.... و من باز درگیر افکاری شدم که درگیر او شده بود.
پاسخ سوالاتم را نداد... آن طوری که فکر می کردم قانع نشدم و باز باید دوباره می پرسیدم همان سوالات تکراری را.
او رفت و بعد از رفتنش، یک ساعتی
که گذشت شراره آمد.
توقع آمدنش را با آن چمدانی که صبح بسته بود، نداشتم.
شاید هم بیچاره ی شکاک خواسته بود وانمود کند که می رود مسافرت تا به حساب خودش از من و پرستار جدید یک آتو بگیرد.
و عجیب کنف شد وقتی بی سر و صدا آمد و دید، من پای تلویزیون هستم و مانی خواب و پرستار بچهای نیست!
و تنها تشکری کرد بابت خریدهایی که نفهمیدم منظورش چه بود!
شاید هم تنها تشکری بود برای آتویی که نتوانسته بود از من بگیرد.
فردای آن روز، صبح کمی دیرتر از همیشه از خواب بیدار شدم.
لباس پوشیدم و از پله ها پایین رفتم که صدای تق و توق ریزی از آشپزخانه شنیدم.
سرکی کشیدم و با تعجب به باران که میز صبحانه را چیده بود، خیره شدم.
_سلام بفرمایید صبحانه.
_شما کی اومدید که میز صبحانه چیدید؟
_گفتم ساعت 7 صبح اینجام.
دیگر چیزی نپرسیدم. می دانستم آنقدر تعهد کاری دارد که هر کاری به او بسپارم به درستی و دقیق انجام میدهد.
چه کشف علت اُفت فروش محصولات شرکت باشد چه پرستاری بچه!
شرکت آن روز سرم خیلی شلوغ بود و خسته تر از هر روز به خانه برگشتم.
هنوز کفشهایم را در نیاورده بودم و دمپایی های راحتیام نپوشیده بودم که جلوی رویم ظاهر شد و گفت :
_باید حرف بزنیم....
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............