eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ من و باران به همراه مانی با لیستی که دست باران بود در همان محدوده ی خودمان شروع به بررسی کردیم. اولین فروشگاه لوازم آرایشی و بهداشتی که محصولات ما را داشت. باران خودش با کاتالوگ ها رفت تا خودش را ویزیتور جدید معرفی کند. و من و مانی در ماشین ماندیم. _من حوصله ام سر می ره. مانی این را گفت و من تبلت درون داشبورد ماشینم را به او دادم و گفتم : _بازی کن تا حوصله ات سر نره. سرش را گرم کردم و منتظر آمدن باران شدم. و آمد. نشست روی صندلی جلو که پرسیدم: _خب چی شد؟ _عصبانی شد ‌!! _چرا؟؟ _می گه چرا اینقدر ویزیتورهاتون رو عوض می کنید! _ما که ویزتورهامون رو عوض نکردیم! _بریم چند تا فروشگاه دیگه تا ببینیم اونا چی می گن. فکرم از همان لحظه مشغول شد. داشتم دنبال علت این حرف می گشتم که باران گفت : _همین جاست.... نگه دارید. نگه داشتم و او باز پیاده شد. و مانی باز غر زد. _خسته شدم.... کی می ریم پارک؟ _صبر کن دیگه.... اگه بخوای هی غر بزنی بستنی برات نمی خرم.... اصلا بشین برات یه کارتون بذارم. از گوشی موبایلم یک کارتون دانلود کردم و سیستم تصویری ماشین را به گوشی ام وصل کردم. مانی از مانیتور صندلی عقب، محو تماشای کارتون شد که باران برگشت. چرخید سمت من و نگاهم کرد. نگاهش عجیب بود که گفت: _این چیزی نگفت ولی خودم ازش پرسیدم.... می گه تو همین سه ماه، چند تا ویزیتور جدید از طرف شرکت شما براش اومدن! _چند تا!.... ولی.... این اصلا ممکن نیست... لیست اسامی ویزیتور ها را از دست باران کشیدم و نگاهی انداختم. _اینجا فقط منطقه ی آقای خاوری هست.... اون چند تای دیگه کی بودن؟! _نپرسیدم. تاملی کردم و بعد فکری به سرم زد. _بریم یه فروشگاه دیگه رو هم بپرسیم... فایده ای نداشت. همه جا همین بود.... ویزیتور ها بدون اطلاع من عوض شده بودند. چیز عجیبی بود! با فکری که به شدت مشغول شده بود بخاطر اصرار مانی و بهانه گیری هایش به یک پارک رفتیم. مانی در حال دویدن بین سرسره ها و سوار شدن تاب بود که باران کنارم نشست و پرسید: _به نظرم باید ببینید چرا جناب اشکانی تمام ویزیتور های شرکت شما رو عوض کردند. نگاهم به مانی بود که جواب دادم: _آره... بايد ازش بپرسم. _کمک دیگه ای از دستم بر میاد؟ نگاهش کردم. دلم می خواست چشم در چشمش بگویم : _از وقتی تو رفتی تمام این بلاها سرم اومد.... عمو رو دیدم... با شراره آشنا شدم.... ازدواج کردم.... و زندگیم شد این. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............