🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_472
نگاهم را مستقیما به چشمانش دوختم و او هم نگاهم کرد.
_اما حالا میخوام برگرده....
_متوجه منظورتون نمیشم.
_منظورم کاملا واضحه.... شراره تو دادگاه میگفت میخواد بره تا ببینه من چطور میتونم بعد از اون زندگی کنم.... منم میخوام نشونش بدم چه طوری....
نگاهش روی صورتم خشک شد.
یا منظورم را نگرفته بود یا شوکه شده بود از منظور کلامم.
و ناگهان با جدیت برخاست و عصبانی گفت :
_اشتباه گرفتید جناب فرداد... هنوز منو نشناختید.
منم همپایش برخاستم و گفتم:
_اتفاقا خوبم تو رو شناختم.... واسه پول با یه مرد 60 ساله ازدواج کردی.... خب چی میشه الانم با پیشنهاد من موافقت کنی.... پول خوبی بهت میدم.
با حرص نگاهم کرد و خواست چیزی بگوید که حتما ادب نگذاشت.
لبانش را باز روی هم فشرد و رفت سمت در اتاق و من با گامهای بلند نگذاشتم.
سمت در رفتم و کف دستم را روی تنهی در گذاشتم تا مانع خروجش شوم.
_چه زود عصبی میشی!.... داریم حرف میزنیم.
_این حرف شما توهینه نه حرف!
_باشه.... معذرت میخوام ولی بذار بگم.
چپ چپ نگاهم کرد.
_مگه بازم چیزی مونده که بگید؟!
_بله....
چشم بست لحظهای و چشم گشود.
_بفرمایید... میشنوم.
_من پیشنهاد دوستی بهت ندادم که ناراحت شدی.... من ازت خواستم چند ماه موقت همسرم باشی.... تا زمانی که شراره برگرده... یعنی اونقدر حرص بخوره که مجبور بشه برگرده.
بدجوری حرص میخورد و من!
من چه ذوقی داشتم برای دیدن این حرصش!
شراره و زندگی نکبت بار چهار ساله با او مرا مریض کرده بود شاید.
مريضی که شاید نیاز به درمان داشت حتی.
من میخواستم انتقام سختیهای زندگیام را از کسی بگیرم که حتی روحش هم از این اتفاقات خبر نداشت.
او حتی خودش هم ناخواسته در دام بی رحمیهای عمو گرفتار شده بود.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............