هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_728
_مدیر ساختمان هم اومد بهم گفت که باید شارژ ساختمان و پول آسانسور رو بدیم.
باز هم جوابم سکوتش بود.
_رادمهر.... من تنهایی می ترسم... تو رو خدا..... ببخشید.... اگر حرفی زدم که ناراحت شدی، معذرت می خوام.... بیا.... بیا پیشم..... خواهش می کنم.
و تماس را قطع کرد!
گوشی را انداختم روی مبل و بی اختیار گریه ام گرفت. لااقل بخاطر بهنام نمی خواستم خبر طلاقم به آن زودی در فامیل بپیچد.
بخاطر نگاه های رامش .... آوا.... حتی عمو و زن عمو....
و از طرفی دلم می خواست کنار رادمهر بمانم.
در یخچال را باز کردم و برای خودم با سوسیسی که در یخچال بود، سوسیس تخم مرغ درست کردم.
اما هنوز لب نزده، در خانه زده شد. چادر سر کردم سمت آیفون رفتم.
با دیدن رادمهر، چنان ذوق کردم که فوری گوشی را برداشتم و گفتم:
_بیا عزیزم.... بیا بالا.
و دکمه ی باز شدن در را زدم و دویدم سمت اتاق خواب. نگاهی به خودم در آینه انداختم. فوری یک رژ لب به لبهای بی رنگم کشیدم و دستی به موهایم و یک تاپ و شلوارک از کشوی درآور در آوردم و پوشیدم.
هفته ها قبل خودم به اصرار رادمهر کمی وسایل برای خانه فرستادم. او چند کارگر گرفت و وسایل را چید و من اصلا خانه را ندیدم.
دویدم سمت در و در را گشودم. با اخم هایش وارد خانه شد که گفتم :
_سلام..... سوسیس تخم مرغ می خوری؟
نگاهی به من انداخت و گفت :
_واسه کی تیپ زدی؟
_خب واسه شما....
_در رو روی مدیر ساختمان، این جوری باز کردی؟
_رادمهر!.... منو این جوری شناختی؟
بی جواب سوالم رفت سمت آشپزخانه.
_خوش می گذره انگار...
فوری گفتم:
_نه به خدا... بی تو به من خوش نمی گذره.
پوزخندی زد.
_چرا؟! چون نمی تونی انتقامتو بگیری؟
_رادمهر غلط کردم... اگه حرفی زدم از روی ناراحتی بخاطر مرگ مادرم بوده... ببخشید.... من اگه نگرانت نبودم خاله زهرا رو نمی فرستادم که ببینه حالت چطوره.... من بودم بهش زنگ زدم که بیاد پیش تو چون تو هیچی نمی خوری.
نگاه سردش روی چشمانم ماند.
_چی از جونم می خوای عوضی ؟..... من خودم زیر سختی های زندگی لِه شدم.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............