eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
عروسی ستاره دختر آقا جعفر در عین سادگی ، بسیار زیبا و دلنشین بود و باغ آقا جعفر. کل باغ را فرش کرده بودند و دیگ های غذا کمی دورتر، از فرش ها، روی کنده های درختان برپا شده بود. عطر غذای مهمان ها تا سمت مهمان ها هم می آمد. پذیرایی، گرچه ساده بود، سیب و خیار و شیرینی زبانی که گرچه به نظر ساده می رسید، اما انگار در آن فضای خوش باغ آقا جعفر از همه ی میوه ها و شیرینی های خوشمزه دیگر، بیشتر میچسبید. لیوان های چای هم بین مهمآنها پخش می‌شد. عروس با یک بلوز ساده و دامن رنگی با روسری قرمز ریشه دار بلندی که تنها موهایش را بسته بود، روی صندلی نشسته بود. گلنار هم که جزء کسانی بود که پذیرایی می‌کرد، وقتی وظیفه پذیرایی را به نحو احسن انجام داد، کنار من و خانم جان نشست. خانم جانم را به او معرفی کردم و او خانوم بزرگش را که کنار عروس نشسته بود و گهگاهی با او حرف می زد، به خانم جان نشان داد. بی بی گلنار سن بالایی داشت و مسلماً حداقل ۱۰ سال از خانم جان بزرگتر بود، اما آنقدر ماشاالله سرزنده و سرحال بود که بدون عصا راه میرفت و حتی روزگار کمرش را هم خم نکرده بود. صدای ساز محلی که از قسمت مردانه به گوش می‌رسید، ما را کنار پرده وسط باغ کشاند. دلم می خواست من هم پشت آن پرده را ببینم. اما قطعاً خانم‌جان باز لبش را می گزید و زیر لب میگفت « زشته مستانه » به همین خاطر خانوم جان را با بی بی گلنار آشنا کردیم تا سرشان به حرف زدن گرم شود و بعد همراه گلنار شیطنتمان گل کرد. سمت پرده وسط باغ رفتیم. چادرهای مشکی زنانه ای که به هم وصل شده بود و از دو طرف به درختان گردو گره خورده بود، تا پرده‌ای بین قسمت مردانه و زنانه ایجاد کند. یواشکی از کنار چادر مشکی به قسمت مردانه نگاه گذرایی انداختم و نمی‌دانم چرا بین آن همه مرد از اهالی روستا، چشمم صاف نشست در چشم دکتر پورمهر !؟ او هم لحظه ای نگاهم کرد. سرم را فوری عقب کشیدم و رو به گلنار گفتم : _وای گلنار... دکتر منو دید. گلنار خندید و بی اعتنا به من سرش را جلو برد و در حالی که از کنار پرده به قسمت مردانه نگاهی می‌انداخت پرسید: _ آقا پیمان هم اومده؟ با شنیدن این سوال گلنار متعجب شدم. _پیمان!!... تو مگه آقا پیمان رو میشناسی؟! همانطور که از کنار پرده سرش را جلو برده بود و داشت مجلس مردانه را دید میزد جواب داد: _ آره فکر کنم یه سال پیش بود... یه دفعه که اومده بود روستا، توی باغ پدرم داشت به ما کمک می‌کرد که گردوها را بچینیم. نگاهم به اطراف بود و مراقب بودم خانم جان یا بی بی گلنار ما را نبینند اما انگار دیر شده بود. بی بی با آن چادر سفیدی که محکم دور کمرش بسته بود، سمت ما آمد و گلنار همچنان در حال دید زدن قسمت مردانه بود که ادامه داد : اومده... دیدمش... خیلی پسر خوبیه چقدر خوشتیپ!... خوشگل هم هست... خیلی هم شوخ و بامزه است. بی بی آهسته کنار من ایستاد و با اشاره انگشت دستش، از من درخواست کرد که سکوت کنم و گلنار بی اطلاع از حضور بی بی ادامه داد : _یه چیزی بگو مستانه. _من!... چی بگم؟... تو خب بگو، من می‌شنوم. و گلنار ادامه داد : _من خیلی از این آقا پیمان خوشم میاد... بیا ببین مستانه... داره وسط باغ میرقصه. و همان لحظه بی بی با ضربه ی دستش به کمر گلنار زد که او را شوکه کرد : _چشمم روشن!... پسر مردم رو دید میزنی؟!
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ _خوشم نمی‌آد ازشون! یه عده خودبرتربین! اونا چی دارن که ما نداریم؟ پول؟ مگه همه‌چی پوله؟ خوب منظورشون از اینجور حرفا رو توی این یه ماه فهمیدم، هرحرفی می‌زنن و هررفتاری می‌کنن تا به بقیه بفهمونن ما یه سر و دست از شما بالاتریم، اما اینطور نیست! آدمای زیادی هستن پول دارن ها! اما شعور ندارن! شعور و شخصیت و انسانیته که مهمه! می‌دونی؟ ما نه پولداریم نه اونقدر بی‌پول! اما اگر هم بودیم هیچوقت مثل این آدمای تازه به دوران رسیده، فخرفروشی نمی‌کردیم... می‌خواد به من تقلب برسونه، شهریه‌ام هدر نره! به شما چه مربوط آخه؟ مگه گفتم بیا شهریه من و تو بده؟ گیسو ساکت بود و فقط به حرفای من که بلند به زبون می‌آوردم، گوش می‌کرد، ظاهرا تعجب کرده بود از این همه تندتند حرف زدنم؛ تاحالا اینجوری باهاش حرف نزده بودم. -دلت پره هااا! یه گاز به همبرگرش زد و زیرچشمی به من نگاه کرد و گفت: -چقدر موقع عصبانیت، ترسناک می‌شی؛ انگار می‌خوای هرکی جلوته رو خفه کنی. خندیدم، تاحالا کسی این حرف و بهم نزده بود. _در اون حد یعنی؟ -شاید از این حدی هم که گفتم، بیشتر! اوضاع خیلی خرابه. با ناراحتی صداش کردم: _گیسو؟ -جانم؟ _همین اول کاری پروندم دستکاری... حرفم و باعجله قطع کرد و گفت: -اونقدر تندتند و باعجله حرف زدی که نذاشتی من چیزی بگم! نگران نباش، بعد ازاینکه شما رفتید حراست، منم صدام و انداختم پس کلم و با اون رفیق مخ مشنگ مهیار، داد و بیداد کردم... خلاصه کنم برات، استاد ورقم و گرفت و گفت صفر! بعدم ما دوتا رو فرستاد حراست و منم همین اول کاری تعهد دادم... چشم‌هاش و بست و سرش و کج کرد: -با این حساب خیالت راحت! ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/hadis_eshghe ☁️💖☁️💖☁️💖☁️