#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_84
بعد از آن روز که رفتار دکتر پور مهر عجیب و غریب شد و تمام غذاهای مرا خورد و مراقب شگفت زده کرد. اما برای من دلیلی برای برداشتن اخم هایم نبود.
و همان یک جفت ابروهای درهم فرو رفته، کار را درست کرد انگار.
مدتی بود که رفتارش با من عوض شده بود. بعد از رفتن خانم جان و دلخوری پیش آمده، تمام سعی ام را کردم در حفظ همان یک گره کور بین ابروانم. البته که موفق هم بودم. دیگر دکتر بهانه نمیگرفت لحن خشک صدایش هم تغییر کرده بود. آرام شده بود و صبور.
حتی گاهی شوخی هم میکرد! اگرچه از شوخی هایش، تنها لبخندی بر لبم می آمد اما سعی میکردم تا او لبخندم را نبیند و تنها راه فرارم از دست شوخی هایش، اتاق واکسیناسیون بود.
یادم هست که اوایل آبانماه بود و هوای سرد پاییزی روستا چنان در جان تک تک خانه های روستا رسوخ کرده بود که در بهداری روستا، مجبور به زدن بخاری کوچکی شدیم.
جای این بخاری در اتاق دکتر پور مهر بود اما با این حال راهروی بهداری همچنان سرد بود و گاهی که در رفت و آمد بین اتاق دکتر و آشپزخانه بهداری بودم، دستانم از شدت سرما یخ می بست و وقتی سمت اتاق دکتر برمیگشتم، اولین کارم این بود که دستانم را روی حرارت ملایم بخاری گرم کنم.
و آن روز هم این کار را انجام دادم. قبل از زدن سِرُم یکی از مریض ها اول دستانم را روی بخاری گرفتم تا حرارت آن، یخ دستانم را آب کند، که دکتر در حالی که نسخه ی یکی از اهالی روستا را مینوشت گفت :
_ فکر کنم گنجشک های روی شاخه درختان هم میدونن که تو این فصل باید لباس گرم بپوشند.
متوجه منظورش نشدم. مادر و دختری روستایی که با روی صندلی مقابل میز دکتر نشسته بودند ، کنایه ی دکتر را به خودشان گرفتند .
مادر دخترک، چادر رنگی اش را بیشتر روی سرش کشید و جواب داد:
_ به خدا آقای دکتر، لباس گرم تنش می کنم ولی چون ما که بخاری نداریم، کرسی گذاشتیم.
ولی صدای دکتر برخاست :
_ شما را نگفتم... پرستار بهداری رو میگم.
گوشم به نام پرستار حساس شده بود. سرم چرخید سمتش :
_ با من هستید؟!
با همان لحن جدی که داشت لبخندی را در خود جا می داد و داروهای مریض را مینوشت ، به کنج اتاق، و کمد داروها اشاره کرد:
_ نه اون خانم پرستار رو میگم.
چقدر خوب گول حرفهایش را خوردم! سرم سمت کنج اتاق و کمد داروهایی که تیر خودکارش را به آن سمت نشانه رفته بود، چرخید. وقتی جای خالی پرستار دوم را با چشمانم دیدم، صدای خنده ی دکتر مرا شوکه کرد.
سرم باز سمت دکتر چرخید. مادر و دختر روستایی، کاغذ نسخه را از او گرفتند. که رو به زن روستایی گفت:
_شما پرستار دیگه ای توی اتاق میبینید؟
و زن ساده ی روستایی هم بدتر از من، نگاهش در اتاقک دکتر چرخید :
_نه والله.
و صدای خنده دکتر از سادگی من و مادر و دختر برخاست.
این اولین بار بود که صدای خنده اش را به آن بلندی میشنیدم. آنقدر متفاوت که لحظه ای جا خوردم. اما خیلی زود وقتی داشتم دخترک را آماده می کردم تا سِرُمش را بزنم و دستور رفتن او را به اتاق واکسیناسیون میدادم، جوابش را دادم :
_اصلا درست نیست جلوی مریض ها منو دست میاندازید جناب دکتر پور مهر!
بی آنکه نگاهم کند جوابم را داد که :
_ اصلا درست نیست پرستار بهداری دو ماه اخماش تو هم باشه خانم پرستار .