#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_85
با آنکه اشاره ظریفی کرد به گره کور ابروانم، اما باز کوتاه نیامدم .
_دکتر چی؟... احیاناً بد نیست اگه دکتر یه روز با همه ی اهالی روستا، خوش اخلاق باشه و بد با پرستار بیچاره ی بهداری، بد اخلاق و بی اعصاب و بهانه گیر؟!
سرش را بلند کرد و این بار، نگاهش و آن جاذبه ی چشمانش، یک لحظه ته دلم را خالی کرد. خیره در چشمانش بودم که ناچار خودش سرش را با لبخند باز پایین انداخت :
_بیچاره اون دکتر که الان دو ماهه بداخلاقی نکرده!... نه بی اعصاب بوده و نه بهانه گرفته.
آمپول های تزریقی در سِرُم مریض را خالی کردم و جواب دادم:
_ ولی در عوض خوب کنایه زده.
و مهلت جواب دادن را به او ندادم و سمت در رفتم. در اتاق واکسیناسیون، سِرُم دخترک را که وصل کردم، گلنار به دیدنم آمد. با همان لبخند همیشگی.
_سلام مستانه جون... خسته نباشی. لبخندش مرا هم سر ذوق آورد:
_ سلام... سرت شلوغه امروز؟
نگاهی به دخترکی که روی تخت واکسیناسیون درازکشیده بود و به دستش سِرُم وصل شده بود، انداخت که ادامه داد :
_ وقت داری؟
_وقت دارم... اما اصلاً حوصله بهانه گرفتن دکتر رو ندارم... نمیخوام فکر کنه که می خواهم بشینم با تو کل کل کنم و از کارم بزنم.
خندید. همان لحظه مادر همان دختر مریض گفت :
_ خوبی گلنار؟... چه خبر؟... چند وقتیه که ندیدمت.
_سلام خدیجه خانوم... خوبم الحمدلله... شما خوبی؟
_الهی شکر... اگر کاری داری خانمپرستار، برو... دختر من که کاری اینجا نداره.
نگاهم با تردید رفت سمت گلنار که همان تردید نگاهم باعث شد تا جلو بیاید و دستم را بگیرد و همراه خودش از اتاق بیرون بکشد.
_گلنار دستم!... چیه خب؟ همین جا بگو.
_من می خوام امروز باهم بریم یه جایی.
_کجا؟
_باید بیای خودت ببینی.
_چرا امروزحالا؟
_آخه بابام تازه امروز اجازه داده... خیلی بهش گفتم ولی میگفت نه...
_ مگه می خوای کجا بریم که امروز گذاشته؟!
با پررویی سرش را کج کرد:
_ نمیگم.
_ولمکن اصلا ... امروز حوصله گیر دادن دکتر را ندارم...
_اجازه ات رو گرفتم.
پاهایم چوب شد .
_اجازه ی منو؟
_آره.
_واقعاً آره؟
دیگه چندین بار پلک زدم بلکه از خواب بیدار شوم ولی انگار بیداره بیدار بودم. متعجب به چشمان شوخ و شنگ گلنار خیره بودم که خندید:
_ زود باش دیگه... دیر میشه.
نفس پری کشیدم و گفتم :
_ خودم باید ازش اجازه بگیرم گلنار .
اُه کشیده ای سر داد.
_خیلی خب برو اجازه تو بگیر کوچولو.
سمت اتاق دکتر پیش رفتم. قدم هایم کند بود و بی دلیل دلشوره ی ضعیفی در وجودم پا گرفته. در زدم و با صدای بفرمایید او وارد شدم.
_من میخواستم بپرسم که...
هنوز جمله ام را نگفته جواب داد:
_ آره من اجازه دادم... برو ولی تا قبل از ساعت ۴ بعد از ظهر برگرد.
تا۴ بعد از ظهر!! نگاهش باز انگار جدی شد.
_چیه؟! کمه؟
_نه... اصلاً زیادم هست.
_پس برو دیگه تا پشیمون نشدم .