eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
21 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/1826292956C4cb4099c26
مشاهده در ایتا
دانلود
با آنکه اشاره ظریفی کرد به گره کور ابروانم، اما باز کوتاه نیامدم . _دکتر چی؟... احیاناً بد نیست اگه دکتر یه روز با همه ی اهالی روستا، خوش اخلاق باشه و بد با پرستار بیچاره ی بهداری، بد اخلاق و بی اعصاب و بهانه گیر؟! سرش را بلند کرد و این بار، نگاهش و آن جاذبه ی چشمانش، یک لحظه ته دلم را خالی کرد. خیره در چشمانش بودم که ناچار خودش سرش را با لبخند باز پایین انداخت : _بیچاره اون دکتر که الان دو ماهه بداخلاقی نکرده!... نه بی اعصاب بوده و نه بهانه گرفته. آمپول های تزریقی در سِرُم مریض را خالی کردم و جواب دادم: _ ولی در عوض خوب کنایه زده. و مهلت جواب دادن را به او ندادم و سمت در رفتم. در اتاق واکسیناسیون، سِرُم دخترک را که وصل کردم، گلنار به دیدنم آمد. با همان لبخند همیشگی. _سلام مستانه جون... خسته نباشی. لبخندش مرا هم سر ذوق آورد: _ سلام... سرت شلوغه امروز؟ نگاهی به دخترکی که روی تخت واکسیناسیون درازکشیده بود و به دستش سِرُم وصل شده بود، انداخت که ادامه داد : _ وقت داری؟ _وقت دارم... اما اصلاً حوصله بهانه گرفتن دکتر رو ندارم... نمیخوام فکر کنه که می خواهم بشینم با تو کل کل کنم و از کارم بزنم. خندید. همان لحظه مادر همان دختر مریض گفت : _ خوبی گلنار؟... چه خبر؟... چند وقتیه که ندیدمت. _سلام خدیجه خانوم... خوبم الحمدلله... شما خوبی؟ _الهی شکر... اگر کاری داری خانم‌پرستار، برو... دختر من که کاری اینجا نداره. نگاهم با تردید رفت سمت گلنار که همان تردید نگاهم باعث شد تا جلو بیاید و دستم را بگیرد و همراه خودش از اتاق بیرون بکشد. _گلنار دستم!... چیه خب؟ همین جا بگو. _من می خوام امروز باهم بریم یه جایی. _کجا؟ _باید بیای خودت ببینی. _چرا امروزحالا؟ _آخه بابام تازه امروز اجازه داده... خیلی بهش گفتم ولی میگفت نه... _ مگه می خوای کجا بریم که امروز گذاشته؟! با پررویی سرش را کج کرد: _ نمیگم. _ولم‌کن اصلا ... امروز حوصله گیر دادن دکتر را ندارم... _اجازه ات رو گرفتم. پاهایم چوب شد . _اجازه ی منو؟ _آره. _واقعاً آره؟ دیگه چندین بار پلک زدم بلکه از خواب بیدار شوم ولی انگار بیداره بیدار بودم. متعجب به چشمان شوخ و شنگ گلنار خیره بودم که خندید: _ زود باش دیگه... دیر میشه. نفس پری کشیدم و گفتم : _ خودم باید ازش اجازه بگیرم گلنار . اُه کشیده ای سر داد. _خیلی خب برو اجازه تو بگیر کوچولو. سمت اتاق دکتر پیش رفتم. قدم هایم کند بود و بی دلیل دلشوره ی ضعیفی در وجودم پا گرفته. در زدم و با صدای بفرمایید او وارد شدم. _من میخواستم بپرسم که... هنوز جمله ام را نگفته جواب داد: _ آره من اجازه دادم... برو ولی تا قبل از ساعت ۴ بعد از ظهر برگرد. تا۴ بعد از ظهر!! نگاهش باز انگار جدی شد. _چیه؟! کمه؟ _نه... اصلاً زیادم هست. _پس برو دیگه تا پشیمون نشدم .