#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_86
روپوشم را آویز اتاق واکسیناسیون کردم و پلیور گرمی پوشیدم و همراه گلنار شدم.
از سرازیری جاده خاکی روستا راهی شدیم.
_خب حالا... کجا میریم؟
_نمیگم.
_بدجنس نشو دیگه گلنار... بگو ببینم کجا داری منو میبری؟
_می خوام ذوقزده بشی.
_کجا میری آخه؟... خونتون؟
خندید و جوابم را نداد.
_میریم باغ گردو؟
باز هم خندید و چیزی نگفت و من هم دیگر نپرسیدم. چند وقتی بود که بعد از عروسی ستاره و رفتن خانم جان، دیگر در روستا قدم نزده بودم. درختان سبز گردو حالا بی برگ شده بود و هوای پاک روستا چنان سرد که گاهی لرزی بر جانم می نشست.
از روی پل چوبی روستا که گذشتیم دیگر نتوانستم سکوت کنم.
_گلنار منو کجا میبری؟... داریم از روستا دور میشیم.
با ذوق از سربالایی سنگی کوهی که انتهای روستا واقع شده بود، بالا رفت.
_بیا تا ببینی.
همراهش شدم. او جلوتر از من بود که پا روی سنگ های محکم کوه گذاشتم.
_من کوهنورد نیستم ها.
_ به عقب نگاه نکن فقط... ممکنه سرت گیج بره.
و من مطمئن بودم که اگر نگاه کنم حتماً سرم گیج خواهد رفت. آنقدر بالا رفتیم که نفسم به شماره افتاد. اما گلنار خیلی تیز و چابک تر از من بود:
_ وای داری کجا میبری منو؟
_تو فقط بیا... یک کم دیگه مونده .
نفس نفس زنان در آن هوای سرد پاییز دنبالش رفتم که ایستاد.
_رسیدیم.
سرم را بلند کردم و دهانه ی غاری را دیدم در دل کوه بلند!
گلنار دست دراز کرد و در آخرین قدم هایم کمکم کرد. همین که پا روی آخرین سنگ گذاشتم. او مرا با زور بازویش بالا کشید و چشمم به غار کوچکی افتاد که زیبایی اش مرا به وجد آورد .
دور سنگهایی درون غار، روی چوب های که در حال سوختن بود، قابلمه ی غذایی قرار داشت و طرف دیگر آن غار کوچک، زیراندازی پهن شده بود.
شوکه شده بودم . از تصور اینکه قرار بود چند ساعتی در آن غار زیبا همراه گلنار بنشینم ذوق زده شدم که گفت :
_ خیلی به پدرم می گفتم که بذاره یه روز من و تو با هم بیاییم اینجا... ولی اجازه نمیداد... اما امروز صبح که از خواب بیدار شدم... خودش گفت اومده اینجا و واسه ی ما غذا آماده کرده که من و تو با هم بیایم اینجا و بهمون خوش بگذره.
از َدت ذوق از جا پریدم :
_ وای این عالیه گلنار.
سرم سمت دهانه ی غار چرخید. از آنجا روستا دیدنی تر بود. از دیدن ارتفاعی که با گلنار از کوه بالا آمده بودیم یک لحظه دلم ریخت.
_وای نگو که باید از همین راه دوباره برگردیم؟
خندید :
_نه یه راه بهتر هم برای برگشت داریم .
دستانم را دراز کردم تا از گرمای چوب های در حال سوختن، دستان سردم را گرم کنم. بوی ی وختن چوب ها و عطر خوش غذای روی آتش، مستم کرد.
_وای!... عجب بویی!... حالا این غذا چی هست؟
_آبگوشت.
_وای گلنار... یعنی پدرت معرکه است... صبح زود این همه راه اومده تا واسه من و تو این غذا رو اینجا بار بزاره؟!
سری تکان داد و من از شدت ذوق، اشک در چشمانم نشست و چه روز خاطره انگیزی شد آن روز!
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_86
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
این زنگ، استاد نیومده بود و با گیسو، مشغول حرف زدن بودیم.
-یاسمن لباست چه خوشگله! بهت میآد؛ از کجا خریدی؟
نگاهی به پالتوی نسکافهای رنگم کردم و با لحنی آمیخته به تشکر، گفتم:
_چشمات قشنگ میبینه! اتفاقا گرونم خریدمش، اما جون تو یادم نیست از کجا!
صدای آشنایی گفت:
-اینا گرونه؟ من چندروز پیش تو حراجیها دیدم.
همیشه گوش میدن به حرفای ما؟ کاش هیچوقت ردیف جلو رو برای نشستن انتخاب نمیکردیم.
لبخند ژکوندی زدم و ابروهام و بالا بردم و با حالت متفکری، رو بهش گفتم:
_شما حراجیها چیکار میکردید؟
انگار برای اینکه حرفم رو بدون جواب نذاره، دنبال کلماتی میگشت که بهم وصلشون کنه.
-با بچهها رفته بودیم دوردور... خواستن برای آبجیاشون لباس بخرن... یه نگاه گذری هم به حراجیها کردیم.
سرم رو به علامت تائید بالا و پایین کردم و بعد گفتم:
_میگم یه وقت افت شخصیت حساب نشه براتون؟ بالاخره شمای پولدار و... حراجیها! ممکنه یکی میدیدتون.
-شما نگران اون نباشید...
_اصلا اهمیتی نداره برام! بهخاطر خودتون گفتم. درضمن دیگه بین صحبتهای ما نپرید، ممنون.
تو نگاه گیسو یه «قشنگ شستیش گذاشتیش کنار» خاصی بود.
_آره گیسو داشتم بهت میگفتم...
نگاهی به مهیار کردم که هنوز گوشش با ما بود، گفتم:
_پاشو بریم حیاط اینجا نمیشه خصوصی حرف زد.
پوزخندی زد و مشغول نوشتن شد و زیرلب گفت:
-حالا انگار چه حرفی میزنن!
تو سالن هردختری بهم میرسید، یه نگاهی بهم میکرد و دوباره با بغلیش مشغول حرف زدن میشد.
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/hadis_eshghe
☁️💖☁️💖☁️💖☁️