eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
21 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/1826292956C4cb4099c26
مشاهده در ایتا
دانلود
زیبایی سوختن چوب های گردویی که درون آتش میسوخت و بوی خوش غذایی که آمیخته شده بود با عطر سوختن چوب ها ، فضای کوچک غار را احاطه کرده بود. تنها پای همان آتش بود که می‌شد دلپذیری این لحظات را احساس کرد! زانوانم را بغل زده بودم و روی زیراندازی که کنار آتش پهن شده بود، نشسته. گه گاهی تکه های خرد شده ای از چوب هایی که آقا کاظم آورده بود را برای حفظ آتش، در زیر قابلمه جا میزدم . و باز با یک نفس عمیق مشامم را از عطر خوش غذا و بوی سوختن چوب های گردو، پر می کردم. بالاخره وقت ناهار شد. گلنار از درون روسری گلداری که با خود آورده بود، دو کاسه ملامین در آورد و چند ملاقه ای از قابلمه ی مسی آبگوشت، آب ریخت و با هم، روی همان زیراندازی که پهن کرده بود، نشستیم. دستمال گره زده ای را باز کرد و نان های خشک تفتانی که دسترنج بی بی بود را با سر و صدای خشکی، درون کاسه ها خرد کردیم. چه مزه‌ای داد آن آبگوشت! بعد از غذا باقی مانده آبگوشت را با همان دستمال نان بی بی لای کاسه و نان ها بستیم و زیرانداز را به دستور مش کاظم که به گلنار گفته بود، در همان غار بگذاریم، گذاشتیم. حالا دلشوره ی پایین آمدن از کوه را داشتم. اما گلنار همراهم بود و خوب راهنمایی می‌کرد. از راهی که کوه را بالا آمدیم، برنگشتیم. بلکه همان راسته ی غار را به سمت بالا حرکت کردیم و کمی بعد از کنار صخره های سنگی، راهی باریک و هموار پیدا کردیم. هوای آن روز، با آن که نسیم خنکی در خود داشت، اما زیر آفتاب تیز پاییزی گرم بود و با آن همه پیاده روی و خوردن آبگوشت خوشمزه، حسابی تشنه شده بودیم. در راه پایین آمدن از صخره ها به چشمه ای برخوردیم که آبش از دل کوه سرازیر می‌شد. نهر باریکی و آب زلالی و سرد که حتی از شنیدن صدای قطرات آب هم تشنگی مان دوچندان شد . _واستا گلنار . گلنار ایستاد و من در حالی که با احتیاط سمت چشمه پیش می رفتم گفتم : _میخوام یه کمی آب بخورم. و عجب آب چشمه ی سرد و تگری بود! گلنار هم سمت من آمد و دستش را زیر آب سرد چشمه فرو کرد و تنها یک کفه دست آب نوشید. اما من بر خلاف گلنار، باز با دیدن چشمه ی زلال آب، دلم هوس چشیدن کرد. سر خم کردم و چند باری با کف دستم از آب سرد چشمه نوشیدم. راه زیادی تا روستا نمانده بود و طبق دستور دکتر باید تا قبل از ساعت ۴ بعد از ظهر، به بهداری بر می‌گشتیم. با همه خستگی دلچسبی که از یک روز پیاده روی در وجودم مانده بود، اما آن روز خاطره خوشی شد از یک غار طبیعی و زیبا و بکر در دل روستای زیبای زرین دشت و تنها چیزی که این خاطره زیبا را تلخ کرد این بود که ...