#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_88
به بهداری رسیدم . همین که سمت پله ها رفتم، حس کردم معده ام سنگین شد. شاید از آبگوشتی بود که آنقدر خوشمزه شده بود که من نتوانسته بودم جلوی خودم را در خوردن بگیرم و به حجم زیاده روی، حالم را بد کرده بودم .
روپوش سفیدم را از اتاقم برداشتم و در حالی که دکمههای آن را کامل می بستم، سمت اتاق دکتر رفتم.
در اتاقش را که گشودم، اولین چیزی که دیدم، لیوانچایی بود که روی میزش قرار داشت.
گرم خواندن کتاب بود. اما متوجه ی حضور من شد.
_خوش گذشت؟
_بله... خیلی.
_پس حالا که بهت خوش گذشته، کمد داروها را مرتب کن که خیلی به هم ریخته شده... داروهای جدیدم رسیده که باید جابه جا بشه.
سمت کمد داروها رفتم اما نمی دانم چرا هر لحظه احساس می کردم حالم بدتر میشود. وضع معده ام داشت لحظه به لحظه بدتر می شد. چنان با تامل تک تک سِرُم ها را از طبقه بیرون کشیدم تا مرتب کنم، که صدای اعتراض دکتر هم برخاست :
_الان حتما خسته ای باز... واسه چی باز اخمات توهمه؟
آخرین سِرُم را که روی میز گذاشتم، حس کردم معده ام در حال انفجار است. جواب دکتر را نداده، سمت دستشویی بهداری دویدم و تمام آبگوشت خوشمزه ای که نوش جانم شده بود، زهرمارم گشت.
حالم خیلی بد شد. رنگ صورتم سفید شد و دستانم سرد.
به زحمت حتی دستگیره در دستشویی را پایین کشیدم و از دستشویی بیرون آمدم. پشت در دستشویی دکتر با چشمانی متعجب نگاهم کرد :
_چی شد یکدفعه؟!
با بی حالی جواب دادم :
_حالم خوب نیست... نمیتونم سرپا بایستم.
حتماً رنگ پریده ام را دید که بی هیچ حرفی گفت:
_ باید فشارت رو بگیرم... این حالت طبیعی نیست.
دو قدم بیشتر به سمت اتاقش بر نداشته بودم که برای بار دوم معده ام کولاک کرد و این بار به در دستشویی نرسیده، چنان بالا آوردم که راهروی بهداری را هم کثیف کردم.
بی حال تر شدم و در حالی که به زحمت خودم را تا در دستشویی میرساندم، آبی به صورتم زدم.
دکتر از میان در نیمه باز دستشویی به من خیره شده بود.
_چی خوردید شما دو تا؟... مش کاظم که گفت فقط واستون یه آب گوشت گذاشته.
حتی جواب دادن هم برایم سخت بود. به زحمت از دستشویی بیرون آمدم و انگار سخت ترین کار این بود که سمت اتاق دکتر بروم. اما برای بار سوم هم نشد که خودم را به اتاق دکتر برسانم. اینبار زرد آبی تلخ و بدمزه بالا آوردم و دکتر با اخمی جدی زیر لب گفت:
_مسمومیته.
حتی جوابش را ندادم.
_برو اتاق من... روی تخت معاینه دراز بکش، باید برات سِرُم بزنم.
اما مسمومیت از چی؟!... از یک آبگوشت ساده!
طولی نکشید که دکتر آمد. آنقدر بی حال بودم که نفهمیدم کی دکتر بالای سرم آمد و چگونه فشار مرا گرفت و زیر لب زمزمه کرد :
_بله مسمومیته.
سر و صدای ظریفی به راه انداخت. سخت نبود که حدس بزنم چه کار میخواهد بکند. چشم بسته بودم و از بی حالی تنها از دوری و نزدیکی تُن صدایش و سر و صدایی که به راه انداخته بود، می توانستم حدس بزنم که چه کاری انجام میدهد.
_باید بهت یک س سِرُم بزنم... چی خوردید غیر از آبگوشت؟
_هیچی به خدا.
صدایش عصبی بلند شد :
_هیچی که نمیشه... یه میوه ی درختی از روی زمین، از جایی بر نداشتید؟