#رمان_آنلاین .
#مثل_پیچک
#پارت_89
به زحمت گفتم:
_ نه فقط آب خوردیم.
و همان لحظه سوزش سوزن سِرُم را حس کردم.
_آب خوردید؟... از کجا؟... از رودخونه؟
_نه... از یه چشمه... یه چشمه که از دل کوه میاومد.
_فعلاً که باید همینطور دراز بکشی تا سِرُمت تموم بشه.
چشم بسته بودم هنوز. ولی کمکم از برکات قطرات س سُِرم لااقل آرام گرفتم اما طولی نکشید که در اتاق دکتر باز شد و صدای مش کاظم شنیده :
_سلام دکتر ...دخترم هم حالش بده .
چشم گشودم و نگاهم سمت مش کاظم رفت. دکتر نگاهی به من انداخت
و نگاه مش کاظم به من افتاد.
_چی شده؟
سکوت کردم که باز هم، نگاه دکتر و مش کاظم همراه شد با جواب دکتر :
_هردوشون مسموم شدن.
دکتر دست به سینه مقابل مش کاظم ایستاده بود .
_ پس دخترت کو؟
_داره میاد... از شدت دل پیچه نمیتونه تند راه بره.
دکتر سری تکان داد و باز نگاهم کرد. و همان لحظه گلنار، در حالی که با دو دستش از شدت دل پیچه، خودش را محکم بغل کرده بود، در آستانه در ایستاد.
_ بیا تو گلنار خانوم ...میدونم دردت چیه ...رفیقت هم مثل خودت شده.
به زحمت کمی نیم خیز شدم :
_گلنار خوبی؟
_مستانه!!... چی شده؟
صدای پوزخند دکتر برخاست :
_دیگه سوال نداره... هر دو تن مسموم شدید... فکر کنم از آب همون چشمه باشه... باید یه نمونه بدم به آزمایشگاه. همان موقع مش کاظم فوری گفت:
_ اتفاقاً منم الان وقتی فکر می کنم... تازه می فهمم که چرا هر وقت گوسفندانم رو میبردم چرا، گوسفندانم از از اون چشمه آب نمی خوردند... ولی هر وقت خودم از اون چشمه آب خوردم دچار دل پیچه شدم!
دکتر دستی به شانه ی مش کاظم زد و گفت :
_دیره مش کاظم ... فعلاً که دو تا تلفات دادیم... برو به بیبی بگو واسشون دمی برنج ساده بزاره که با ماست بخورند... اگر هم یک تکه گوشت براشون کباب کنید، خوبه.
_باشه... اتفاقاً تازه میش بزرگ قربونی کردم که گوشتش تازه است.
و مش کاظم و دکتر، از اتاق بیرون رفتند و گلنار روی صندلی مقابل تخته من نشست .
_خوبی مستانه؟
_داشتم میمردم گلنار... خیلی حالم بد بود.
گلنار با بی حالی و دل درد اما شیطنت خندید :
_یکبار نشد به ما خوش بگذره!
لبخند بی رنگی زدم :
_اشکال نداره اینا همه خاطره میشه گلنار.
باز هم با خنده ادامه داد :
_گوسفندان بابام فهمیدن از اون آب چشمه نباید بخورند ولی من و تو نفهمیدیم!... این چه خاطره ای قرار بشه؟!
از حرفش خنده ام گرفت. آنقدر که با همان خنده گفتم:
_ یعنی ما از گوسفندان بابای شما هم گوسفندتریم!
صدای خنده هردویمان اتاق دکتر را پر کرد و این خاطره ی زیبای شد از یک روز خاص و پر ماجرا!