#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_91
چنان از حرف دکتر شاخه هایم سبز شد که با تعجب پرسیدم :
_با من هستید؟
و دکتر به جای جواب دادن به من، رو به مش کاظم ادامه داد :
_پرستار باید خوش اخلاق باشه.
چشمانم از شدت بهت روی صورت دکتر خشک شده بود. بی بی آهسته خندید و مش کاظم از من دفاع کرد .
_ولی به نظر من... شما بد اخلاق تر هستید دکتر... خانوم پرستار ماشاالله خیلی اخلاقشون خوبه.
و همین حرف مش کاظم و تایید بی بی، که سری تکان داد، باعث شد، دکتر نیم نگاهی به من بیاندازد و من با افتخار ابرویی بالا انداختم، که صدای یا الله یا الله گفتن مردی از پشت در چوبی اتاق برخاست.
در اتاق، در کسری از ثانیه روی پاشنه چرخید و در کمال تعجب، آقای رستگار، دوست صمیمی دکتر، در آستانه ی در ایستاد.
_به به سلام علیکم به همه.
دکتر هم متعجب پرسید :
_ پیمان تو اینجا چی کار می کنی؟
_من اینجا چه کار می کنم؟... اومدم شب یلدا پیش دوست عزیزم که تنها نباشه... ولی دیدم چراغهای بهداری خاموشه... گفتم یه جا بیشتر نیست که دکتر بد اخلاق ما رو، راه بدن... واسه همین یک راست اومدم اینجا.
آقا پیمان بی رودربایستی، خودش را به زور، کنار دکتر و مش کاظم جا داد و گلنار بعد از تاخیری چند دقیقه ای با یک سینی چای و روسری گلدار جدیدی که سر کرده بود وارد اتاق شد .
نگاهم روی روسری گلنار بود و داشتم به این فکر میکردم که آیا عوض کردن روسری گلنار، ربطی به ورود آقا پیمان دارد یا نه؟
آقا پیمان هم آدم عجیبی بود!
همین که نگاهم از سمت گلنار، سمت او چرخید و دیدم که چگونه بی تعارف نشسته و خودش را شریک خوردن آجیل و تخمه کرده و با آمدن لیوان های چای کلا نگاهش سمت چای هم جذب شده، در شوک فرو رفتم!
بی بی برای هر نفر یک لیوان چای گذاشت.
_خوش اومدی پسرم... جمع ما رو شاد کردی.
آقا پیمان از این حرف بی بی سر ذوق آمد و با شوق محکم به کمر دکتر زد :
_ گفتم رفیق دکتر ما، صحبت شب یلدا رو میبره توی، گلاب به روتون، اسهال و استفراغ... اومدم که یه کم شما رو بخندونم.
دکتر چشم غره ای رفت و آقا پیمان بی توجه به تهدید دوستش با انرژی گفت:
_بگذارید یک لطیفه بگم که بخندید... یه آقایی میره دکتر، میگه آقای دکتر از صبح که شلوارم رو پوشیدم و دکمه اش رو بستم، دیگه کمرم صاف نمیشه... دکتر یک نگاه به سر تا پای مرد میکنه و جواب میده؛ آخه دکمه پیراهن تو به شلوار بستی عزیزم .
و صدای خنده آقا پیمان آنقدر بلند شد که همه تنها از دیدن خنده های آقا پیمان بود که به خنده افتادند. چنان با مزه و با انرژی می خندید که فکر کنم هیچ کسی در مقابل آقا پیمان قدرت کنترل نداشت. بعد از آنکه خنده ها تبدیل به لبخند شد، بی بی با لبخند پرسید :
_من که چیزی نفهمیدم.
همین حرف بی بی بود که باعث شد تا همه بلند بلند بخندند و گلنار این بار با لبخند جواب داد :
_اشکال نداره ما فهمیدیم.
اما بی بی با اخم به گلنار گفت :
_واسه چی میخندی تو... تو کمتر تخمه بخور با فردا صبح می افتی به دل درد .
جمله ی بی بی، در مقابل آقا پیمان، نه تنها لبخند روی لبانش گلنار ربود، بلکه حتی کاری کرد که گلنار از اتاق بیرون رفت.
آقا پیمان برای بی بی همان لطیفه را با نمایش اجرا کرد تا بی بی هم متوجه شود. اما این بار در میان صدای خنده های همه، من تمام حواسم پیش گلناری بود که جای خالی اش کنار دستم احساس میشد.