eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ _رادمهر! از ماشین پیاده شد و سمت در ماشین، سمت من آمد. در ماشین را برایم گشود و گفت : _فقط ببین کجا آوردمت.... راست می گفت.. واقعا بکر و زیبا و قشنگ بود. همراه هم وارد اتاقی که برایمان کرایه کرده بود رفتیم. از آن پله های چوبی نمدار خانه ی چوبی و سنتی بالا رفتیم و با هر گامی که بر می داشتیم، صدای قرچ قرچ چوب ها بیشتر مرا می ترساند. رادمهر جلوتر از من رفت که خانمی با لباسی محلی و لحجه ی گیلانی به ما خوشامد گفت و ما را به اتاقمان راهنمایی کرد. یک اتاق دلباز با ویوی جنگل و پنجره هایی چوبی که مرا یاد فیلم های قدیمی می انداخت. دو بالشت دایره ای قرمز رنگ روی هم کنار دیوار بود و یک چراغ نفتی قدیمی، برای تزئین کنج دیوار! محو سادگی و زیبایی اتاق شدم و رادمهر چمدان را گذاشت کنار در و گفت : _تا شب نشده بریم همین اطراف یه دور بزنیم. با همه ی بی حوصلگی ام اما با دیدن انهمه سر سبزی سر شوق آمدم و قبول کردم. همراه رادمهر رفتم و همراه هم سمت جنگل رفتیم که خانمی که صاحب خانه بود و مسئول پذیرش مهمانسرای سنتی، با همان لحجه ی زیبایش به ما گفت : _آقا جان.... اگه می خواین برین جنگل، از این ور برید.... راسته ی دستم از کوه برید بالا..... یه کم که رفتید بوته های تمشک داره. رادمهر لبخند زد و نگاهم کرد. شاید بخاطر همان اسم تمشک هم که شده بود دنبال رادمهر رفتم. کمی رطوبت و هوای گرم جنگل، نفسم را تنگ می کرد اما اسم تمشک آن هم میان جنگل مرا ترغیب کرد که سختی بالا رفتن از کوه را به جان بخرم. اما هر قدر سعی می کردم خودم را هم ردیف رادمهر برسانم باز هم از او عقب می ماندم. آخر سر ایستادم و گفتم: _واستا..... ایستاد و به من که چند متری از او عقب تر بودم نگاهی انداخت. _با این کفشا نمی تونم.... برگشت سمتم و دستم را گرفت. خودش که بهترین کتونی راحتی و مخصوص پیاده روی اش را پوشیده بود و تنها من بودم که با کفش های زنانه ام، با انکه پاشنه بلند نبود اما برای یک کوهنوردی هم مناسب نبود و در میانه ی راه درمانده ام کرده بود. دستم را گرفت و با قدم های من همراه شد. _تا خود اینجا که خواب بودی ولی اسم تمشک اومد سر حال شدی... نه؟ خنده ام گرفت... خوب مرا شناخته بود! کمی بالاتر که رفتیم، سرازیری نهرهای ریز و کوچکی از آب را میان جوی های باریکی که در دل تپه ایجاد شده بود دیدیم و همان موقع رادمهر گفت : _بفرما..... اونم تمشک. با ذوق مسیر دستش را گرفتم و دستش را رها کردم و دویدم سمت بوته های تمشک وحشی! و چقدر خوشمزه بودند تمشک ها و رادمهر هنوز چند متری ام ایستاده بود و نگاهم می کرد. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............