eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
21 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/1826292956C4cb4099c26
مشاهده در ایتا
دانلود
سمت آشپزخانه کوچک و نقلی مش کاظم رفتم. کنار گاز کوچک آشپزخانه تکیه به دیوار، ایستاده بود . از کنار در ورودی آشپزخانه، به او خیره شدم. با ریشه‌های روسری گلدارش بازی می‌کرد و اصلاً متوجه حضور من نبود که پرسیدم : سحالا چرا قهر کردی؟ فوری سرش سمت من چرخید. نگاهش از سیاهی غم، پر بود. وارد آشپزخانه شدم و چشمم به جای دیدن گلنار، محو تماشای فضای سنتی آشپزخانه ی بی بی شد. ریسه های فلفل و سیر از دیوار آشپزخانه آویز بود و مرا تا اوج روزهای کودکی ام می‌برد. در روزهایی که شاید خود خانوم جان من هم، همین گونه فلفل و سیر را به نخ می کشید. انتهای ریسه ی فلفل را گرفتم و دستی به فلفل های قرمز و خشک شده درون ریسه، کشیدم. گلنار آهی کشید و گفت: _همه‌اش می‌خواهند منو جلوی همه مسخره کنند... بعد میگن چرا گلنار خواستگار نداره! لبخندی زدم و دستی روی شانه اش گذاشتم. _باهات شوخی کردن. همان جمله ی کوتاه من، باعث خشم گلنار شد : _ جلوی چشم پیمان با من شوخی می‌کنند؟! لحظه ای مثل برق گرفته ها، خشکم زد و گلنار ادامه داد : _ چرا هر وقت این پسر اومد خونه ی ما، اینا با من اینطوری شوخی می کنند؟!... این بنده خدا فکر میکنه من یه تختم کمه خب. نگاهم روی صورت گلنار بود. اشکی از چشمانش چکید. فکرم درگیر سوالی بود که در سرم موج میزد . گلنار عاشق پیمان شده بود؟! از این فکر لبخند روی لبم بیشتر کشیده شد. _پس تو از پیمان خوشت اومده... آره؟... یادمه که عروسی دختر آقا جعفر هم از کنار پرده داشتی قسمت مردانه رو دید میزدی! ... یادمه که اون موقع هم گفتی چقدر پیمان خوش تیپه!... پس این پسر رو دوسش داری؟ گلنار سرش را پایین گرفت. این خجالت و سکوتش، خودش جواب قاطعانه ای بود که می شد گرفت. ذوق زده او را در آغوش کشیدم. _وای گلنار!... چرا زودتر نگفتی... خودم درستش می کنم عزیزم. پرسید : _چی جوری میخوای درستش کنی؟... به بی بی حرفی بزنی که از این بدتر بشه و دائم منو مسخره کنه؟ خندیدم : _ نه بابا... به بی‌بی نمیگم... غصه نخور... حالا بیا بریم که اگه تو توی جمع نباشی بیشتر شک می کنند. بالاخره راضی اش کردم و او را دوباره به جمع برگرداندم. دوباره همه دور کرسی جمع شدیم. آقا پیمان باز هم شوخی های بامزه اش را از سر گرفت و من در میان خنده هایی که از سر شوق بود، در فکر بودم که چطور می توانم در این مورد، با او حرف بزنم. اما بهترین راه حرف زدن با آقا پیمان نبود. نگاهم سمت دکتر رفت. لبخند کجی از شوخی های بی مزه ی پیمان روی لب داشت، با خودم گفتم : « حرف زدن با دکتر، بهتر از حرف زدن با پیمان است... باید اول با او حرف بزنم» و دلم عجیب میخواست خاطره ی شب عروسی ستاره و توهینی که پیمان به دختران روستا کرده بود را از ذهنم پاک کند .