#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_94
و گذشت چند روزی. دیگر بعید می دانستم دکتر بخواهد در مورد این موضوع با آقای رستگار صحبت کند اما از جایی که قضا و قدر الهی بر این بود که این موضوع به نحو دیگری مطرح شود، اتفاقی عجیب، باعث یک دیدار شد.
ده شب از شب یلدا گذشته بود که برف سنگینی آمد و تمام روستا را سفید پوش کرد.
میدانستم که راه های ارتباطی روستا به خاطر آن برف سنگین تا چند روزی بسته خواهد بود و این روال هر ساله ی روستا بود که اتفاق می افتاد.
تمام اهالی روستا با این شرایط سازگاری پیدا کرده بودند. اما حادثهای در راه بود.
خسته از یک روز پرکار و خوشحال از اینکه قرار بود، تمام شب پاهایم را زیر کرسی کوچکی که درون اتاقم به پا کرده بودم، دراز کنم، سمت در خروجی بهداری پیش رفتم. پاهایم به زحمت وزنم را تحمل میکرد .وزنی که یک روز تمام بر آنها تحمیل کرده بودم. انگار جانی در پاهایم نبود که مش کاظم، سراسیمه وارد بهداری شد و نمی دانم چرا با دیدنش، همان کنار درب ورودی بهداری، ترسی عجیب بر دلم نشست.
_خانوم پرستار... دستمون به دامنت... به دادمون برس.
صدای بلند فریاد های مش کاظم، باعث شد حتی دکتر پورمهر، هم سمت در ورودی بهداری بیاید .
_چی شده مش کاظم؟
_به دادمون برسید.
یک لحظه ته دلم خالی شد.
_اگر اتفاقی برای بی بی افتاده به من بگید؟
قلبم از همان لحظه طوری به تپش افتاد که حس کردم اگر اتفاقی برای بی بی افتاده باشد، من تا آخر عمرم، افسرده خواهم شد.
طاقت یک غم دیگر را نداشتم و آن لحظه سخت ترین امتحان بود برای من!
دکتر بی معطلی همان حدس مرا به زبان آورد و پرسید:
_ بی بی طوریش شده؟
_نه... دختر طاهر داره زایمان میکنه. سرم سمت دکتر چرخید :
_دختر آقا طاهر!
اخمی بین ابروانش نشست و زیر لب گفت :
_ آخه کی به اون گفته، توی این شرایط بیاد روستا؟
مش کاظم با استیصال دستانش را محکم، از کنار شانه، پایین انداخت :
_ نمی دونم به خدا... شوهرش رفته ماموریت... اینم گفته بیاد دو هفتهای اینجا بمونه...
مطمئن بودم که دختر آقاطاهر را در روستا ندیده ام، اما با این حال پرسیدم:
_ از اهالی روستا نیست؟
مش کاظم دستی به پیشانی کشید :
_نه تهران میشینه... شوهرش دو هفته پیش آوردتش اینجا... حالا برف اومده و راه بسته شده... نمیتونیم ببریمش شهر... تو رو خدا یه کاری کنید.
از همان لحظه اضطراب در وجودم شعله گرفت. نفسم حبس شد و عرق سردی روی شقیقه ام نشست .
_باشه شما برو مش کاظم... من باید یکسری وسایل بیارم.
مش کاظم رفت و دکتر با جدیت گفت:
_ دنبالم بیا.
هنوز در تردید بودم که درست فهمیده ام یا نه؟ آیا واقعاً دکتر قرار بود برای این زایمان دست به کار شود؟
وارد اتاق دکتر شدم و به او که با سرعت وسایلی را در کیف پزشکی اش می گذاشت خیره.
_شما خودتون می خواهید...
این دفعه بدون اینکه نگاهی به من بیاندازد، پنس، بتادین، قیچی مخصوص جراحی و حتی نخ بخیه را هم برداشت و درون کیف ریخت و جواب داد:
_ من، نه.
متعجب پرسیدم:
_ پس کی؟... کی میتونه کمک کنه؟
لحظهای کمرش را صاف کرد و در حالی که با دست عرق روی پیشانی اش را جمع میکرد گفت:
_ تو....