eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
21 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/1826292956C4cb4099c26
مشاهده در ایتا
دانلود
یک ساعتی از رفتن گلنار و آقا پیمان گذشت و نه خبری از مش کاظم شد و نه خبری از مشهدی ساره . و درد زایمان همچنان بیشتر و بیشتر می‌شد. تنها کاری که از دستم برمی‌آمد، همان ماساژ بود. آنقدر کمر پر درد میمنت خانوم را با سرانگشتان بی حسم، ماساژ دادم که حس کردم تک‌تک انگشتان دستم، فلج شد. بی بی و رقیه خانم هم بازوان او را با دو دست مالش می دادند، بلکه درد کمتر شود. از خوردن دمنوش گل گاوزبان و روغن کرچک هم برای تسهیل در زایمان دریغ نشد، اما توفیقی نداشت. آن شب بلندتر از همه ی یلداهای عمرم بود و انگار قرار نبود که صبح فرا برسد. خسته از آن همه ماساژ، کمی خودم را عقب کشیدم و میمنت خانوم در حالی که باز روی تشک دراز میکشید، نالید. اشک در چشمان رقیه خانم جوشید و مستأصل نگاهم کرد و از تاسف سری تکان داد و بی بی آه غلیظی کشید. پیشرفت زایمان، چندان دلچسب نبود. تنها تمرین های تنفس عمیق و ماساژ ها بود که کمی درد را تسکین می داد. هر دو بازویم از شدت درد زق زق می کرد. اما دردی بیشتر از بازو و ذهن خسته ام مرا می آزرد . و آن تصور این بود که، فردا صبح، با طلوع آفتاب، یک روز جدید برای من و بی بی رقیه خانم آغاز میشد که ما باشیم و یک جسم بی جان که ملحفه ی سفیدی روی آن کشیده شده بود. بغضم، از این فکر مسموم گرفت. نفسم تنگ شد و باز از اتاق بیرون زدم و خسته تر از همه روزهای کاری در بهداری، پشت در اتاق، تکیه به دیوار آهسته گریستم. در میان صدای گریه ام، صدای قدم‌هایی را شنیدم. اما چشم باز نکردم برای دیدن. نیازی هم نبود. حتم داشتم که خود دکتر است. و حسم درست بود. مقابلم ایستاد . سایه ی اخم جدی اش را روی صورتم حس کردم و تا چشم گشودم با حرص و عصبانیتی که، از دیدن آن اخم نشسته روی صورتش، یکباره بر من مسلط شد، در حالیکه صدایم را به سختی کنترل می کردم، تا به گوش رقیه خانوم و بی بی نرسد، گفتم: _ چیه؟!... انتظار داری یه پرستار ساده ی بهداری، معجزه کنه؟!... نه... نمیتونم... کاری از دستم بر نمیاد... اینو بفهم. شاید بی ادب تر از همیشه شده بودم آنشب. آنقدر که حتی در مقابل اخم و نگاه خیره اش کوتاه نیامدم و با حرص بیشتری ادامه دادم : _چیه؟... خب نمیتونم... راست میگی تو که دکتری، یه کاری کن. حتی لحظه‌ای نگاه جدی اش را از من نگرفت و من کلافه از آن همه جدیت در نگاهش، سرم را کج کردم طرف دیگری که گفت : _ فردا وسایلت رو جمع می کنی برمیگردی خونه ی خانوم جانت، فیروزکوه... این روستا به همچین پرستاری ، که به خودش اعتماد نداره، نیاز نداره. باحرص فقط برای جواب دادن به آن همه توقع بالا کفری شدم و گفتم: _ فکر کردی میمونم؟... تو یه دکتر دیوانه ای... کسی که از یک پرستار ساده، انتظار دکتر زنان و زایمان داره، یا دیوونه است، یا هیچی از تخصص زنان و زایمان نمیدونه .