#قرار_عاشقی
#سلام_ارباب_دلم
#اربابمــــــــــ ...♥
نفس بده که نفس پای این علم بزنم
نفس بده که فقط از حسین دم بزنم
سرم فدای قدمهات آرزو دارم
که سرنوشت خودم را بخون رقم بزنم
─┅═ೋ❅♥️❅ೋ═┅─
.
.
ومآ ذنبِ قلبے اِن كان لآيقبل
بصباحُ الخير اِلا منكْ!🍃
گناه قلب #من چيست
كہ از هيچكس جز تو نمےتواند
صبحبہخیر را قبول کـند؟!🙊💙
#صباح_اݪحب
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#story | #استوری
خواهَم آن #عشق
کہ هستـی زِ سَرِ مآ ببرد..💙🌿
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
☢💢☢💢☢💢☢💢☢💢☢💢
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت103
چند روزی گذشت و من دیگر حالم خوب شده بود و دیگر کارهای روزمرهام را خودم انجام میدادم.
قرار بود دو روز دیگر مراسم کوچکی برای امیرمحسن و صدف بگیریم. در حقیقت یک مهمانی کوچک.
احساس میکردم صدف خیلی بیشتر از امیرمحسن خوشحال است و برای روز موعود لحظه شماری میکند.
از روی تختم بلند شدم و به طرف آشپزخانه رفتم. مادر همانطور که با گوشی حرف میزد سبزی هم پاک میکرد.
سینی سبزی را از مقابلش برداشتم و سمت دیگر کانتر گذاشتم و شروع به پاک کردم کردم.
چند دقیقهایی طول نکشید که مادر با ناراحتی گوشی را قطع کرد و با خودش گفت:
–این پسره دیوونه شده، میخواد آبروی ما رو ببره.
–چی شده مامان؟
مادر کلافه دستهایی از جعفریهای تر وتازه را برداشت و گفت:
–میگه قبل از مهمونی با پدر و مادر صدف صحبت کنید که ما نمیخواهیم عروسی بگیریم، بعد نگن چرا از اول نگفتید.
–خب مامان حتما با صدف هماهنگه که میگه دیگه، شما چرا ناراحت میشید.
–آخه اون روز که رفتیم خواستگاری باید بهشون میگفتیم، اون روز ما همهی حرفهامون رو زدیم تموم شد. قرار شد عروسی هم بگیریم الان نمیشه که بزنیم زیر حرفمون.
بعد بغض کرد و دنبالهی حرفش را گرفت.
–بعدشم مگه من یه پسر بیشتر دارم میخوام تو لباس دامادی ببینمش، میخوام براش عروسی بگیرم. این همه سال زحمتش رو کشیدم که بهترین شب زندگیش رو...
با صدای تلفن، مادر حرفش را نیمه گذاشت و تلفن را برداشت و من با خودم فکر کردم، شاید چشمهای امیرمحسن باعث شده مادر اینقدر نسبت به او حساس و آرزو به دل باشد. چون در مورد من اینطور نیست. شاید هم هست و من بیخبرم.
مادر گوشی را روی کانتر گذاشت و گفت:
–اینم از آقا جانت، میگه بزار امیرمحسن همون کاری که میخواد رو انجام بده. میگم آرزو دارم، میگه شما حیفی خانم که آرزوهات این چیزا باشه. یه حرفهایی هم میزنه که دیگه من لال میشم. میگم اُسوه تو با برادرت صحبت کن. شما دوتا با هم رابطتون خوبه، شاید حرفت رو بخره.
لبخند زدم.
–مامان میدونم برات سخته، کلا برای یه مادر اولویت زندگیش بچشه، من که مادر نشدم پس نمیتونم درکت کنم، ولی تو با خونسرد جلوه دادن خودت خدا رو غافلگیر کن.
مادر خندید.
–خدا رو غافلگیر کنم؟ دختر دیوونهی من، خدا مگه غافلگیر میشه؟
–چه میدونم، خب خوشحالش کن.
مادر دوباره خندید.
–میگم اُسوه کاش زودتر میرفتی خونهی مریم خانم و میخوردی زمین. به قول صدف کلا مخت جابهجا شدهها...
با انگشت سبابه به پیشانیام اشاره کردم.
–شایدم مخم به جای اصلی خودش برگشته.
مادر خندهاش را جمع کرد و پرسید:
–چی؟
صدای زنگ گوشیام اجازه نداد جواب مادر را بدهم. فوری دستهایم را شستم و به طرف اتاقم رفتم. صدایش از آنجا میآمد.
صدف بود میگفت موضوع عروسی نگرفتن را در خانه مطرح کرده پدرش موافقت نکرده، برای همین با ناراحتی گفت:
–اُسوه میشه از پدر و مادرت بخوای که
دوباره بیان در این مورد با پدرم صحبت کنن. من میدونم این دفعه اگرم تو چیزیت نشه، خانواده من یه چیزی رو بهونه میکنن تا آخر هفته مهمونی گرفته نشه.
–اینقدر آیهی یاس نخون، باشه میگم. آقاجانم راضیش میکنه، خیالت راحت. اینقدر ضایع بازی در نیار و خودت رو تابلو نکن. تو بشین خونه کار رو بسپر به دست شوهر آیندت. آهی کشید و خداحافظی کرد.
بعد از قطع تماس، پیامکی را دریافت کردم.
نوشته بود: زندهایی؟
شماره برایم آشنا نبود، یک شمارهی طولانی و عجیب و غریب بود.
با خودم گفتم لابد از این پیامهای تبلیغی است که چند پیام پشت هم میفرستند.
شاید این هم مدل جدید تبلیغ است.
فردای آن روز دوباره پیامکی برایم آمد که نوشته بود.
سلام، حالت بهتر شد؟
پیام از طرف راستین بود. نکند دیروز هم راستین با شمارهی دیگری بوده که برایم پیام داده.
نوشتم:
–سلام، بله خوبم.
نوشت:
–پس، من فردا تو شرکت منتظرتم. کلی اینجا کار مونده.
ماندم چه بنویسم. جوابی ندادم و به صفحهی گوشیام خیره ماندم.
چند دقیقه بعد زنگ زد و بعد از احوالپرسی دوباره حرفش را تکرار کرد.
گفتم:
–آقا راستین من نمیخوام دیگه بیام اونجا...
حرفم را برید و با صدایی که انگار ناگهان چنگ رویش کشیده باشند گفت:
#ادامهدارد...
☣💢☢💢☢💢☢💢☢💢
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت104
–یعنی توام تو این شرایط من رو تنها میزاری؟
از شنیدن حرفش چشمهایم گرد شد. باورم نمیشد این راستین بود که اینطور از من میخواست که دوباره به شرکت برگردم. کمی این پا و آن پا کردم. چه میگفتم، آن طور که او گفت مگر دلم میآمد که جواب منفی بدهم؟
سکوت کردم. یعنی نمیدانستم چه جوابی باید بدهم.
او ادامه داد:
–اگه به خاطر اتفاقهای گذشته میگی، دیگه هیچ کدوم از مشکلات قبل برات پیش نمیاد. مطمئن باش.
کمی مکث کردم و گفتم:
–یعنی با امدن من مشکلی از شما بر طرف میشه؟
–اگه نمیشد که نمیگفتم.
از حرفش دلم گرم شد. دلم میخواست گوشی را قطع کنم و به طرف شرکت راه بیوفتم. تمام سعیام را کردم تا خونسردی خودم را حفظ کنم. گوشی را کنار کشیدم و به یکباره هوای ریهام را بیرون دادم، باید کمی کلاس میگذاشتم. نباید هول شوم. به آرامی گفتم:
–ام. باشه، پس تا وقتی که کارتون راه بیفته میام. ولی از شنبه میتونم بیام چون الان یه کم سرمون شلوغه.
–آره میدونم، الان تو رستوران پدرت هستم، اتفاقا با ایشون داشتم حرف میزدم گفتن که مراسم امیرمحسنه، مبارک باشه خوشحال شدم.
با تعجب پرسیدم:
–ممنون، به این زودی ناهار میخورید؟ قبلا که تو شرکت میخوردید؟
–اون موقع فرق میکرد. هر وقت امدی سرکار دوباره تو شرکت غذا میخوریم. من زودتر امدم اینجا تا اگه واسه امدن به شرکت نتونستم قانعت کنم از برادرت کمک بگیرم که خدا رو شکر راضی شدی.
به نظرم مهربانتر شده بود. شاید هم حواس جمعتر.
دیگر از این همه هیجان نتوانستم ایستاده بمانم. روی تختم نشستم. چرا من اینقدر برایش مهم شده بودم که حتی میخواسته دست به دامان محسن شود.
قرار شد آن شب همگی به خانهی صدف برویم تا آقاجان با پدر صدف صحبت کند. مادر به امینه و شوهرش هم گفته بود بیایند. من آماده شدم و از اتاقم بیرون رفتم. آریا وسط سالن دراز کشیده بود و خیلی با دقت تلویزیون نگاه میکرد. امیر محسن هم کنارش نشسته و مدام چیزهای از آریا در مورد حرکات نقش اول کارتن میپرسید. نگاهی به تلویزیون انداختم. کارتن لوک خوش شانس بود.
–چه داماد ریلکسی.
امینه وقتی تعجب من را دید گفت:
–منم همین رو گفتم، دوباره این دوتا نشستن پای کارتن، به تحلیل کردن.
مادر رو به امینه گفت:
–هنوز که شوهرت نیومده، عجله نکن.
امینه گفت:
–گفت راه افتاده، تا نیم ساعت دیگه میرسه.
امیر محسن و آریا غرق کارتن بودند و انگار اصلا حرفهای ما را نمیشنیدند.
امیر محسن از آریا پرسید:
–الان صداش چرا یه جوری شد؟
–دایی جون سیگار تو دهنش گذاشت،
امیرمحسن گفت:
–خب حالا با توضیحاتی که دادم دلیل سیگاری بودنش چیه؟
آریا فکری کرد و گفت:
–خب شاید منظورشون اینه آدمهای هفتتیر کش همیشه سیگاری هستن.
–اونم هست، ولی مهمترش اینه که میخوان بگن سیگار چیز بدی نیست ببین حتی لوک خوششانسم که اینقدر به همه کمک میکنه و آدم خوبیه میکشه.
آریا نگاهش رنگ تعجب گرفت و گفت:
–آره دایی، من خودمم همش دوست دارم مثل لوک یه سیگار گوشهی لبم بزارم و حلقههای دود بیرون بدم.
امینه لبش را گاز گرف و نالید.
–خدا بگم چیکارشون کنه با این کارتن ساختنشون.
امیرمحسن رو به آریا گفت:
–اتفاقا اونا هم همین رو میخوان آریا جان. به نظرت چرا لوک دوستی نداره و تنهاست؟ آریا گفت:
–چرا داره، سگش و اسبش دوستاشن، باهاشون خیلی جوره. خیلی بامزن.
امینه زیر لب گفت:
–حالا فردا نیاد بگه واسم سگ بخرید.
امیرمحسن به آریا گفت:
–آفرین، حالا چرا دوست آدمیزادی نداره؟
آریا کمی تامل کرد.
–چون میخواد به ما بگه که تنهایی خوش میگذره، آدمهای خوب و زرنگ که همه رو نجات میدن تنها زندگی میکنن.
امیرمحسن لبخند زد و ضربهایی به کمر آریا زد.
–چشم نخوری داری راه میوفتیا.
آریا با سادگی گفت:
–دایی خودتون سر اون قسمت قبلی که خونهما دیدیمش یه همچین چیزی گفتید. ولی میدونم که تو ایران تنها زندگی کردن خوب نیست. اونا میخوان ما مثل اونا زندگی کنیم.
خوشبختانه کارتن تمام شد. موسیقی تیتراژ پایانی به صدا درآمد.
آریا بعد از این که تصاویر تیتراژ را برای امیر محسن توضیح داد پرسید:
–دایی چرا هر دفعه میگی تیتراژ رو برات تعریف کنم؟ تغییری نمیکنه که، همیشه همینه لوک همینجوری تو غروب آفتاب میره جلو.
امیرمحسن سکوت کرد.
–راستی دایی این لوکه چرا خونه نداره همش آخر هر قسمت تنها تو بیابون داره میره، بعد خندید و ادامه داد:
–من همیشه فکر میکنم این چرا به خونش نمیرسه. بعد همشم تو غروب آفتاب میره، مثلا هیچ وقت شب نمیره.
امیرمحسن با خوشحالی سر آریا را بوسید و گفت:
–ایول دایی جان، میدونی چند قسمت منتظرم این سوال رو بپرسی؟ برای همین میگفتم هر دفعه تیتراژ رو برام تعریف کن.
آریا خندید و گفت:
–دایی کارهای خودتم باید تحلیل کردا.
همه خندیدیم.
امیرمحسن گفت:
#ادامهدارد...
.
🌻💛
.
.
از گمنـامے نَترس؛
از اینڪہ اسم و رسمے ندارے!🌿
از بے تقاوُت بودن آدم ـها؛
از تنھایے ات در عین شلوغے ها
غمیگن مَبـاش! :)
ڪہ گمنامے اولین گام براےِ
رسیــدن است!✋🏻
#گمنـامباش . . .
.
.
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#story | #استوری
این قطعـه آدمو میبره
دلـ بیابانهـایِ
طریـٰق المقدس. .🕊🍃
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
᪥࿐࿇🌺✶﷽✶🌺࿇࿐᪥
🌅 #استورۍ
بالاخره
تڪلیف
ڪربلاے ما هم معلوم شد
°°[[ جاماندیم......😞 ]]°°
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
•💚•
همآنآ اشک رودیست
کہ اگر به دریایِ عشقِ
#حسین وصل نشود،
در باتلاقِ سیاهِ دل مےماند
پس " فَابْكِ لِلْحُسَيْن "
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#الهام
#پارت23
بعدم بدو بدو رفتم بالا که خودمو برسونم به اتاقم و یه دل سیر بخوابم .......مثل هر روز داشتم آماده میشدم برم شرکت . میخواستم مقنعه ام رو سرم کنم که یه لحظه پشیمون شدم . حس کردم خیلی قیافم تکراری شده با این
مقنعه مشکی ! یه جورایی یاد فورم مدرسه میوفتادم . خانوم محمودی که تو این یه هفته هر چی مدل شال و روسری
جدید تو بازار دیده بودم سرش کرده بود ! خوب منم حالا شال میپوشم چی میشه مگه !؟
شونه هامو بالا انداختم و رفتم شال سورمه ایم رو برداشتم . راستش من از محیط کار و خودم مطمئن بودم . ولی از
اونجایی که خانواده حساسی داشتم میترسیدم کوچکترین خطام رو به محیط بد بیرون و جامعه نسبت بدن و مجبور
بشم بشینم تو خونه !
بخاطر همین با اینکه برام یکم سخت بود طبق خواسته و فرهنگ خانواده گشتن ولی همیشه تا جایی که میتونستم
رعایت میکردم این چیزا رو .
آخیش یکم عوض شدم . اصال از فردا هر روز یه چیز میپوشم چشم این محمودی درآد . فکر کرده فقط خودش بلده
تیپ بزنه ! واال ...
خودم که همیشه عاشق اعتماد به نفسهای الکی خودم بودم ! مخصوصا که همیشه به یه ساعت نکشیده ضایع میشدم !
همین که رسیدم شرکت با دیدن مدل روسری محمودی که اتفاقا خیلی هم گرون قیمت بود حالم از شال ساده خودم
بهم خورد !
خوبه طرف منشیه و اینهمه پول داره .!
_ الهام جان میتونی این فرم ها رو کپی بزنی من یه زنگ به شرکت آسیا بزنم ؟
_ بله حتما
_ مرسی عزیزم
اییییش ! حالا یکی نیست بهش بگه نگی الهام جان نمیشه ؟ اصلا من چون فامیلیم صمیمی بود همه فکر میکردن باید
زود صمیمی بشن باهام !
هنوز داشتم تو سالن کپی میگرفتم که نبوی اومد.مثل هر روز شیک و خوش تیپ ... بوی عطرش از خودش زودتر
میومد انگار . یادم باشه بپرسم مارکشو تولد احسان واسش بخرم حداقل بچه یه بار که شده یه عطر درست و حسابی
بزنه به خودش !
_ سلام آقای نبوی صبحتون بخیر
_ روزتون بخیر
هیچ وقت سلام نمیکرد ! مکث کوتاهی که روی صورتم کرد برام عجیب بود ... خوبه گریم چهره نکردم امروز ! انگار
خودش فهمید زیادی وایستاده وسط سالن چون سریع گفت :
شما چرا کپی میگیری ؟ خانوم محمودی کجاست ؟
_ رفتن توی اتاق به یکی از شرکتها زنگ بزنن آخه اینجا دستگاه ها صدا داره
_ اوکی . خودتون طراحی ندارید ؟
_ راستش نه ! همه طرحهایی که بهم داده بودید تموم شده
ابروهاش رو برد بالا و گفت : چه فعال ! یه سری فایلهای نیمه تموم هست توی پی سی اونها رو دیدی؟