eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
☣💢☢💢☢💢☢💢☢💢 🕰 –یعنی توام تو این شرایط من رو تنها میزاری؟ از شنیدن حرفش چشم‌هایم گرد شد. باورم نمیشد این راستین بود که اینطور از من می‌خواست که دوباره به شرکت برگردم. کمی این پا و آن پا کردم. چه می‌گفتم، آن طور که او گفت مگر دلم می‌آمد که جواب منفی بدهم؟ سکوت کردم. یعنی نمی‌دانستم چه جوابی باید بدهم. او ادامه داد: –اگه به خاطر اتفاقهای گذشته میگی، دیگه هیچ کدوم از مشکلات قبل برات پیش نمیاد. مطمئن باش. کمی مکث کردم و گفتم: –یعنی با امدن من مشکلی از شما بر طرف میشه؟ –اگه نمیشد که نمی‌گفتم. از حرفش دلم گرم شد. دلم می‌خواست گوشی را قطع کنم و به طرف شرکت راه بیوفتم. تمام سعی‌ام را کردم تا خونسرد‌ی خودم را حفظ کنم. گوشی را کنار کشیدم و به یکباره هوای ریه‌ام را بیرون دادم، باید کمی کلاس می‌گذاشتم. نباید هول شوم. به آرامی گفتم: –ام. باشه، پس تا وقتی که کارتون راه بیفته میام. ولی از شنبه می‌تونم بیام چون الان یه کم سرمون شلوغه. –آره می‌دونم، الان تو رستوران پدرت هستم، اتفاقا با ایشون داشتم حرف میزدم گفتن که مراسم امیرمحسنه، مبارک باشه خوشحال شدم. با تعجب پرسیدم: –ممنون، به این زودی ناهار می‌خورید؟ قبلا که تو شرکت می‌خوردید؟ –اون موقع فرق می‌کرد. هر وقت امدی سرکار دوباره تو شرکت غذا می‌خوریم. من زودتر امدم اینجا تا اگه واسه امدن به شرکت نتونستم قانعت کنم از برادرت کمک بگیرم که خدا رو شکر راضی شدی. به نظرم مهربانتر شده بود. شاید هم حواس جمع‌تر. دیگر از این همه هیجان نتوانستم ایستاده بمانم. روی تختم نشستم. چرا من اینقدر برایش مهم شده بودم که حتی می‌خواسته دست به دامان محسن شود. قرار شد آن شب همگی به خانه‌ی صدف برویم تا آقاجان با پدر صدف صحبت کند. مادر به امینه و شوهرش هم گفته بود بیایند. من آماده شدم و از اتاقم بیرون رفتم. آریا وسط سالن دراز کشیده بود و خیلی با دقت تلویزیون نگاه می‌کرد. امیر محسن هم کنارش نشسته و مدام چیزهای از آریا در مورد حرکات نقش اول کارتن می‌پرسید. نگاهی به تلویزیون انداختم. کارتن لوک خوش شانس بود. –چه داماد ریلکسی. امینه وقتی تعجب من را دید گفت: –منم همین رو گفتم، دوباره این دوتا نشستن پای کارتن، به تحلیل کردن. مادر رو به امینه گفت: –هنوز که شوهرت نیومده، عجله نکن. امینه گفت: –گفت راه افتاده، تا نیم ساعت دیگه میرسه. امیر محسن و آریا غرق کارتن بودند و انگار اصلا حرفهای ما را نمی‌شنیدند. امیر محسن از آریا پرسید: –الان صداش چرا یه جوری شد؟ –دایی جون سیگار تو دهنش گذاشت، امیرمحسن گفت: –خب حالا با توضیحاتی که دادم دلیل سیگاری بودنش چیه؟ آریا فکری کرد و گفت: –خب شاید منظورشون اینه آدمهای هفت‌تیر کش همیشه سیگاری هستن. –اونم هست، ولی مهمترش اینه که میخوان بگن سیگار چیز بدی نیست ببین حتی لوک خوش‌شانسم که اینقدر به همه کمک می‌کنه و آدم خوبیه می‌کشه. آریا نگاهش رنگ تعجب گرفت و گفت: –آره دایی، من خودمم همش دوست دارم مثل لوک یه سیگار گوشه‌ی لبم بزارم و حلقه‌های دود بیرون بدم. امینه لبش را گاز گرف و نالید. –خدا بگم چی‌کارشون کنه با این کارتن ساختنشون. امیرمحسن رو به آریا گفت: –اتفاقا اونا هم همین رو میخوان آریا جان. به نظرت چرا لوک دوستی نداره و تنهاست؟ آریا گفت: –چرا داره، سگش و اسبش دوستاشن، باهاشون خیلی جوره. خیلی بامزن. امینه زیر لب گفت: –حالا فردا نیاد بگه واسم سگ بخرید. امیرمحسن به آریا گفت: –آفرین، حالا چرا دوست آدمیزادی نداره؟ آریا کمی تامل کرد. –چون میخواد به ما بگه که تنهایی خوش می‌گذره، آدمهای خوب و زرنگ که همه رو نجات میدن تنها زندگی می‌کنن. امیر‌محسن لبخند زد و ضربه‌ایی به کمر آریا زد. –چشم نخوری داری راه میوفتیا. آریا با سادگی گفت: –دایی خودتون سر اون قسمت قبلی که خونه‌ما دیدیمش یه همچین چیزی گفتید. ولی می‌دونم که تو ایران تنها زندگی کردن خوب نیست. اونا میخوان ما مثل اونا زندگی کنیم. خوشبختانه کارتن تمام شد. موسیقی تیتراژ پایانی به صدا درآمد. آریا بعد از این که تصاویر تیتراژ را برای امیر محسن توضیح داد پرسید: –دایی چرا هر دفعه میگی تیتراژ رو برات تعریف کنم؟ تغییری نمیکنه که، همیشه همینه لوک همینجوری تو غروب آفتاب میره جلو. امیرمحسن سکوت کرد. –راستی دایی این لوکه چرا خونه نداره همش آخر هر قسمت تنها تو بیابون داره میره، بعد خندید و ادامه داد: –من همیشه فکر می‌کنم این چرا به خونش نمیرسه. بعد همشم تو غروب آفتاب میره، مثلا هیچ وقت شب نمیره. امیرمحسن با خوشحالی سر آریا را بوسید و گفت: –ایول دایی جان، میدونی چند قسمت منتظرم این سوال رو بپرسی؟ برای همین می‌گفتم هر دفعه تیتراژ رو برام تعریف کن. آریا خندید و گفت: –دایی کارهای خودتم باید تحلیل کردا. همه خندیدیم. امیرمحسن گفت: ... .
🌻💛 . . از گمنـامے نَترس؛ از اینڪہ اسم و رسمے ندارے!🌿 از بے تقاوُت بودن آدم ـها؛ از تنھایے ات در عین شلوغے ها غمیگن مَبـاش! :) ڪہ گمنامے اولین گام براےِ رسیــدن است!✋🏻 . . . . . 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| این قطعـه آدمو میبره‍ دلـ بیابان‌هـایِ طریـٰق المقدس. .🕊🍃 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
᪥࿐࿇🌺✶﷽✶🌺࿇࿐᪥ ‌ 🌅 بالاخره تڪلیف ڪربلاے ما هم معلوم شد °°[[ جاماندیم......😞 ]]°° 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
•💚• همآنآ اشک رودیست کہ اگر به دریایِ عشقِ وصل نشود، در باتلاقِ سیاهِ دل مےماند پس " فَابْكِ لِلْحُسَيْن " 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
بعدم بدو بدو رفتم بالا که خودمو برسونم به اتاقم و یه دل سیر بخوابم .......مثل هر روز داشتم آماده میشدم برم شرکت . میخواستم مقنعه ام رو سرم کنم که یه لحظه پشیمون شدم . حس کردم خیلی قیافم تکراری شده با این مقنعه مشکی ! یه جورایی یاد فورم مدرسه میوفتادم . خانوم محمودی که تو این یه هفته هر چی مدل شال و روسری جدید تو بازار دیده بودم سرش کرده بود ! خوب منم حالا شال میپوشم چی میشه مگه !؟ شونه هامو بالا انداختم و رفتم شال سورمه ایم رو برداشتم . راستش من از محیط کار و خودم مطمئن بودم . ولی از اونجایی که خانواده حساسی داشتم میترسیدم کوچکترین خطام رو به محیط بد بیرون و جامعه نسبت بدن و مجبور بشم بشینم تو خونه ! بخاطر همین با اینکه برام یکم سخت بود طبق خواسته و فرهنگ خانواده گشتن ولی همیشه تا جایی که میتونستم رعایت میکردم این چیزا رو . آخیش یکم عوض شدم . اصال از فردا هر روز یه چیز میپوشم چشم این محمودی درآد . فکر کرده فقط خودش بلده تیپ بزنه ! واال ... خودم که همیشه عاشق اعتماد به نفسهای الکی خودم بودم ! مخصوصا که همیشه به یه ساعت نکشیده ضایع میشدم ! همین که رسیدم شرکت با دیدن مدل روسری محمودی که اتفاقا خیلی هم گرون قیمت بود حالم از شال ساده خودم بهم خورد ! خوبه طرف منشیه و اینهمه پول داره .! _ الهام جان میتونی این فرم ها رو کپی بزنی من یه زنگ به شرکت آسیا بزنم ؟ _ بله حتما _ مرسی عزیزم اییییش ! حالا یکی نیست بهش بگه نگی الهام جان نمیشه ؟ اصلا من چون فامیلیم صمیمی بود همه فکر میکردن باید زود صمیمی بشن باهام ! هنوز داشتم تو سالن کپی میگرفتم که نبوی اومد.مثل هر روز شیک و خوش تیپ ... بوی عطرش از خودش زودتر میومد انگار . یادم باشه بپرسم مارکشو تولد احسان واسش بخرم حداقل بچه یه بار که شده یه عطر درست و حسابی بزنه به خودش ! _ سلام آقای نبوی صبحتون بخیر _ روزتون بخیر هیچ وقت سلام نمیکرد ! مکث کوتاهی که روی صورتم کرد برام عجیب بود ... خوبه گریم چهره نکردم امروز ! انگار خودش فهمید زیادی وایستاده وسط سالن چون سریع گفت : شما چرا کپی میگیری ؟ خانوم محمودی کجاست ؟ _ رفتن توی اتاق به یکی از شرکتها زنگ بزنن آخه اینجا دستگاه ها صدا داره _ اوکی . خودتون طراحی ندارید ؟ _ راستش نه ! همه طرحهایی که بهم داده بودید تموم شده ابروهاش رو برد بالا و گفت : چه فعال ! یه سری فایلهای نیمه تموم هست توی پی سی اونها رو دیدی؟
مقصدمو به راننده گفتم و سرم رو چسبوندم به شیشه ... میخواستم صورتم رو که داغ کرده بود یکم خنک کنم . حس میکردم بدبخت ترین آدم روی زمینم ! کسی که بازی خورده . اونم از کی ؟ از یه مرد زن و بچه دار ! هر کاری میکردم گریه ام بند نمیومد ... انگار عقلم مدام با سرزنشهاش احساسمو نهیب میزد ... کاش قدرتشو داشتم که ساکتش کنم ! اما نمی شد هر لحظه با به یاد آوردن کوتاهی ها و بی عقلیهای این دو ماه یه بهانه جدید برای بیشتر شدن چشمه اشکم پیدا میشد ! چرا باید با این سنم گول میخوردم ؟ من که تربیت شده یه خانواده مذهبی و معتقد بودم ! کجای کارم انقدر می لنگید که پارسا به خودش اجازه داد اینجوری بهم رو دست بزنه ؟ با وایستادن ماشین فهمیدم رسیدیم به جایی که حالا با تمام وجود ازش متنفر بودم ... ‌لینک پارت اول رمان هیجانیِ الهام 👇 https://eitaa.com/hadis_eshghe/12178 🕊 🦋 پارتگذاری شب ها 🦋🕊
جلسه بیست وششم تفسیر سوره مبارکه حمد آیت الله جوادی آملی.mp3
29.03M
✴️ شماره ۲۶ 🎧 تفسیر صوتی سوره مبارکه 🎙 آیت الله (دامت برکاته) 🔺 ثانیه های زندگی ام را با روشنای سخن خدای مهربانم، مبارک می کنم. ┄┅═✧❁••❁✧═┅┄ 🖊 بعون الله و توفیقه ❇️ اداره کل امور تربیتی‌ 📲 eitaa.com/jz_tasnim
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ سلام ارباب دلم ✋ کمی طراوت باران کمی نسیم حرم سلام صبح من و فیض مستقیم حرم چقدر ساده تو را می شود زیارت کرد به یک سلام من و حسرت حریم حرم 🍃💫 «" 🧡 حُبُّ الحُسـ❤ــیـن هُویَّتُنا... 💚"»
چہ نیاز است کہ دستت بہ ضریحش برسد🍃 برسے سر در مشهد تو شفـآ میگیرے..! +ازعنایاٺِ رئوف اسٺ.. :)♡ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
اے ویرانگر همہ‌ی زد و بندها و اسلحه ها و سیاهے‌ها و سیاسے بازها، اے عشق؛💙 اے شفا بخش و کـار سآزترین سلاح براے آزادے! قسم بہ لالایـی گلولہ‌ها براے فرزندانت؛ قسم بہ مُقاومت؛✌️🏻 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•