#الهام
#پارت61
_قبل از اینکه اونا بیان زنگ میزنیم پیتزا سفارش میدیم جوری که بعد از اومدن پسرا پیک برسه اینجا ! اخلاق حسام
رو هم که میدونید ! دستو دلبازه بدجور ... عمرا بذاره کسی دست تو جیبش کنه . خلاصه که ناهار مهمون آقایون
میشویم و خالص !
دستمو بردم وسط و گفتم :
_موافقم ناجور . هر کی پایست بزنه قدش
ساناز خندید و دستش رو گذاشت روی دستم و گفت :
_منم که عااااشق پیتزا مخصوص ! بزن زنگو ...
و سپیده هم که خودش نظر داده بود دستش رو پرتاب کرد سمتمون !!
ساعت ۱ بود که ساناز زنگ زد فست فود نزدیک خونمون و کلی سفارشات جور واجور داد با ذوق .
بعدم سریع زنگ زد به پسرها که بیاین ناهار !
سپیده بلند شد و گفت : من میرم میز غذا رو بچینم این بنده خداها فکر نکنن سر کار گذاشتیمشون
گفتم :
_سپیده میز خوب نیست . سفره بیار همینجا تو سالن پهن میکنیم بیشتر خوش میگذره
ساناز : راست میگه بیشتر حال میده
سپیده : پس بیاین کمک .
سفره رو انداختیم و لیوان و بشقاب گذاشتیم و نشستیم منتظر
سر و صدای بچه ها تو راه پله بلند شده بود . رفتم در رو باز کردم یکی یکی سلام کردن اومدن تو
حامد : به به ! چه دخترای خوش سلیقه ای من عاشق اینم که کلا رو زمین پهن بشم موقع غذا خوردن
احسان : ببین و باور نکن ! عمرا اینا واسه ما غذا درست کرده باشن انقدرم با آمادگی !
خوشم میومد داداش خودم باهوش بود فقط !
حسام نشست سر سفره و گفت :
_شلوغ نکنید اعصاب ندارم ... من الان بزرگترتون محسوب میشم !
سپیده : بزرگتر از همه جهات دیگه ؟
حسام و احسان نگاهی رد و بدل کردند و احسان گفت :
_دیدی داداش من ؟ معلوم نیست چی میخوان بندازن گردنت !
حسام لبخندی زد و چیزی نگفت . صدای زنگ در که بلند شد ما هم خندمون گرفت !
سریع آیفون رو برداشتم و مطمئن شدم پیکه . گفتم :
_یکی بره دم در یه آقاهه بود
حامد که حس مردونگیش زده بود بالا بلند شد و گفت : خودم میرم تو بگیر بشین آبجی !!
آروم به سانی گفتم : بچم ! خدا کنه پول داشته باشه قد سفارشات تو !
سانی :گمون نکنم !!
✍آیت الله بهجت(ره):
ما باید باب توجیه خطا و اشتباه را به روی خود ببندیم، و برای هر خطا، زبان به استغفار بگشاییم، و اگر قابل جبران باید جبران کنیم
📚 در محضر بهجت، ج۱، ص۳۰۰
➰✨➰✨➰✨➰
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
♡••
در قفس خیال تو
تکیه زنم به انتظار
تا که تو بشکنی قفس
پر بکشم به سوی تو...
#مولانا
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
♡••
گرمـراهیـچنباشـد!
نہ بہ دنیـا،نہ بہ عقبـیٰ
چون تُـو دارم،همـه دارم
دگـرم هیــچ نبـاید..!
#سعـدی
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 💚 پروفایل مذهبی 💚
شهـدا؛
امام زادگان عشقند ..
و مزارشان، زیارتگاهِ اهل یقین ..
تصویر هوایی
گلزار شهدای بهشتزهرا 🌷
تهران سال ۱۳٦٤
📎 پنج شنبه های دلتنگی
هدیه به روح پاک و معطر شهـدا صلوات
°•.❤️.•°
#السلام_ایها_غریب
#سلام_امام_زمانم
الهی پرنده عشق تو در من تا به هنگام وصال خیال کوچ به سرش نزند . . .❣🍃[ #اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَج ]
════════════
Alireza Eftekhari - Dele Sarmast.mp3
5.26M
♡••
#علیرضاافتخاری
دل سرمست..🌱
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡••
#گرشارضایی
خاطـــــره ها....
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
براے اینکہ حالت خوب باشہ
صبح را با داشته هایٺ
شروع کُنـ🍃
و بہ نداشتہهایت بگو
بہ زودے مے بینـمتون..😌✌️🏻
🧸- #انگیزشۍ
🐾- #صبحتون_پرانرژے
⊰• •⊱
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#الهام
#پارت62
دوباره صدای زنگ بلند شد . احسان گفت : حتما حامده دست و پا چلفتیه ! میرم ببینم چه خبره شما هم غذاتونو
بیارید دیگه مردم از گشنگی !
سپیده یواشکی گفت : بعید میدونم اینم با خودش پول برده باشه . میگین نه نگاه کنید !
و نبرده بود !چون دوباره صدای زنگ بلند شد و اینبار ما ترکیدیم از خنده
حسام بلند شد و دست کرد تو جیب شلوار گرمکنش ... سرش رو کج کرد و با حالت تهدید آمیزی گفت :
_ بعدا پولشو ازتون میگیرم !
و رفت پایین .
سپیده که مرده بود از خنده . مخصوصا با حالتی که حسام رفت !
ساناز : بازم به این حسام که میشه بهش گفت مرد ! چقدرم سریع گرفت قضیه رو !!
5 دقیقه بعد سه تایی با دست پر اومدن بالا.
حامد : عجب دستپختی دارینا ! کلی حسام بدبخت ذوق زده شد
حسام : عیبی نداره یه روزه دیگه ! زندایی ها که نمیذارن این بیچاره ها رنگ فست فود رو ببینن! منم کلا دستم تو
کاره خیره اینم روش .
احسان که داشت تند تند در جعبه ها رو باز میکرد با اخم گفت :
_این آت وآشغاال رو کی سفارش داده ؟ چرا قارچ و گوشت نداره پس؟
سانی : مدیونی اگه از این آشغالها بخوریا ! قارچ و گوشت میخوای پاشو خودت سفارش بده
احسان : نه بابا ! من سفارش بدم تو تضمین میکنی بازم حسام حساب کنه ؟
من : احسان تو که سیب زمینی دوست داری . بردار بخور
احسان : تو حرف نزن الهام جون ! آخه من با این هیکل با سیب زمینی سیر میشم ؟
حامد یکی از جعبه های پیتزا رو برداشت و گفت : حالا همینا رو بخور سیر نشدی عیبی نداره بازم حسام هست !
همه شروع کرده بودن به خوردن ولی من هنوز درگیر این سس قرمز موشکی بودم ! هر کاری میکردم انگار گیر
داشت سس نمیریخت .
سپیده که کلا فضول جمع بود بلند گفت : بچه ها الهامو !!
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم : کوفته ! بیا ببینم خودت میتونی درستش کنی یا نه !
احسان از دستم کشید و با دهن پر گفت : کاری نداره که ببین اینجوریه
دو دستی محکم سس رو فشار داد .همون لحظه هم حسام دولا شد تو سفره که لیوان برداره و طی عملیات ضربتی که
احسان انجام داد یهو نصف لباس سفید حسام شد قرمز !!!
همه میدونستن حسام چقدر حساسه روی لباساش مخصوصا اگر سفید باشه ! یهو جو سنگین شد . حسامم که
همونجوری مونده بود تو سفره !
انقدر صحنه خنده داری بود که من دیگه واقعا نتونستم خودمو کنترل کنم و با بلندترین صدای ممکن تقریبا ترکیدم
از خنده !
که البته دستم درد نکنه چون همه زیدن زیر خنده . حسام بیچاره خودشم خندش گرفته بود .
گرچه دوباره رفت خونه و لباسش رو عوض کرد !
تنهآ دارایے همہ موجودات
همان "عشق" است ꧇)🍭
- علامہ حسن زاده آملے -
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•