#پارت15
رمان آنلاین
#مثل_پیچک🌱
🖌 به قلم #مرضیه_یگانه
فردای آن روز سر صبحانه ی سفره ی خانم جان ، همه ساکت بودند .
آنقدر ساکت که خانم جان محکم استکان کمر باریک چایش را روی نلبکی اش کوبید :
ـ مجلس عزا نیست که ! ... چتونه شما ها ! ... افروز صبحانه ات رو بخور یه ناهار باز بذار ، ... مهیار و مستانه هم برید محضر ، نامه بگیرید واسه آزمایشگاه ، ببینید چی میگه ... ارجمند ... شما چی ؟ ... تکلیفت با خودت روشنه ؟
پدر با اخمی که از دیروز روی صورتش مانده بود گفت :
ـ بله روشنه ... امروز که مرخصی گرفتم می مونم اما برای فردا ...
مکثی کرد . نگاه همه سمت پدر رفت که پدر نگاهش را به مهیار دوخت :
ـ امانت دار خوبی باش مهیار جان ... دخترم رو اینجا میذارم ، ... میرم تا بتونم باز برای عقدتون مرخصی بگیرم .
و من آنقدر از این حرف پدر ذوق کردم که یکدفعه بلند گفتم :
ـ آخ ...
و چون نگاه همه سمتم آمد ، " جان " جامانده ی " آخ " را نگفتم و فوری انگشتم را به دهان گذاشتم و گفتم :
ـ چایی داغ بود ... دستم سوخت .
خانم جان پوزخندی زد و عمه افروز ابرویی بالا انداخت که بیشتر خوددار باشم و مادر چه حرصی می خورد از دست دخترش .
بعد از صبحانه هر قدر پدر خواست با من و مهیار به اولین محضر ازدواج بیاید ، خانم جان نگذاشت و من چه ذوقی داشتم از این تنها شدن با مهیار .
بالاخره خانم جان پیروز شد . من و مهیار با ماشین آقا آصف برای نامه ی عقد و آزمایشگاه به یکی از دفاتر ازدواج رفتیم .
نامه را گرفتیم و در راه بازگشت . مهیار کنار یک آبمیوه گیری ایستاد . نگفته از نگاهش خواندم و گفتم :
ـ بستنی نونی سنتی .
خندید :
ـ ای دختر بلا ... هنوزم سلیقه ات مثل بچگی هاته .
سری تکان دادم که نیشگون آرامی از گونه ام گرفت و از ماشین پیاده شد و رفت .
نگاهم به نامه ی محضر که روی دستم بود افتاد . ذوق خاصی داشتم . هزار پروانه شوق دور سرم چرخ می زد و مرا تا کجا ها که نمی کشاند .
مهیار که بازگشت دیدم برای خودش فالوده بستنی گرفته . با شیطنت گفتم :
ـ اِ منم فالوده بستنی می خوام .
ـ تو که گفتی بستنی نونی سنتی !
فوری دست دراز کردم و قاشق آب
فالوده بستنی را از دستش گرفتم و بعد در حالیکه رشته های نازک فالوده را هورت میکشیدم ، دست بردم سمت بستنی نونی و از آن هم گازی گرفتم . یک گاز بزرگ از بستنی نونی زدم و باز دوباره کمی از فالوده را با قاشق بالا کشیدم .
ترکیب خوشمزه ای بود و مهیار مات و مبهوت از این رفتارم و حتی اعتراض هم نکرد که من گفتم :
ـ عجب خوشمزه است ، تو چرا هیچی واسه خودت نگرفتی پس ؟
چشمانش گرد شد :
ـ من !
خندید و دستی به موهایش کشید که دلم نیامد بیشتر از آن اذیتش کنم . کاسه ی کوچک فالوده بستنی را سمتش گرفتم و گفتم :
ـ خیلی خوب بیا ...
دستش را سمت فالوده دراز کرد و یکدفعه سرش را سمت بستنی نونی میان دستم ، جلو کشید و با یک گاز بزرگ ، نصف بستنی نونی میان دستم را خورد !
بعضی وقتا هم
باید بشینی سر سجاده،
بگی: آخدا !✨
لذت گناه کردن رو ازم بگیر..
میخوام باهات رفیق شم ((:🌿🕊
#وقت_نماز
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
تقدیم به شما خوبان
اول هفته زیباتون
به خیر و نیکی
همراه با بهترینها
امروز و هر روزتون شاد ودلپذیر
و پراز خيرو برکت
ايام به كامتون
#صبح_شروع_هفتهتون_عالی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهادت آرزوی آخرم
فدا شم زیر پای دلبرم 💞
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
15.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 بخونید اشهدتونُ اَجل داره میاد...!
#حاجقاسم♥️
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
چیک چیک...عشق
قسمت ۲۱۱
_همینجوری
_خوب نصفش کن
مثلا نصف کردم اما بیشترش رو دادم به حسام و یکمی هم خودم خوردم
با دهن پر پرسیدم
_کجا میریم ؟
_زشته دختر اینجوری حرف بزنه
_چه جوری ؟
_با دهن پر
_تو رو خدا شبیه احسان نشو !
با خنده دستش رو گذاشت روی چشمش و گفت :
_چشم
_چه حرف گوش کن !
_آخه هنوز رو پُله
_چی!؟
_خره دیگه !!
_حســـام !
_جنبه شوخی داشته باش خوب ، حالا حدس بزن کجا می خوایم بریم
_همون رستورانه که اون دفعه رفتیم؟
_نه ! اونجا که تکراری شده
_اووم ! پارک ؟
_نه
_خوب پس نمی دونم خودت بگو
_میریم یه جایی که هم زیارت کنیم ، هم تفریح
_دیگه معلومه تو عاشق امامزاده صالحی !
_خوشم میاد شناختت در حد تیم ملیِ
زیارت ایندفعه با همیشه فرق داشت ، درسته که دسته جمعی کلی خوش می گذشت بهمون اما خوب دو نفری هم یه مزه دیگه داشت
نماز ظهر رو همونجا جماعت خوندیم ، کلی از خدا تشکر کردم که سرنوشتم رو انقدر خوب رقم زد ، کلی هم دعا کردم که همیشه همه چیز خوب بمونه !
تو تمام لحظه هایی که داشتم زیارت می کردم و توی حرم بودم سنگینی یه نگاه رو روی خودم حس می کردم
اما هر چی روی اطرافم دقیق می شدم نگاه مشکوکی رو نمی دیدم ! آخرشم بیخیال شدم و رفتم بیرون
❣ @Mattla_eshgh
#سلام_امام_زمانم 🌸•°
در ره عشق غم سود و زیان بیدردیست
هرچه افزود به سرمایهی غم، سود من است
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
ما خدا را داریم
میانتمام نداشته هایمان
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
ای آنکه ظهور تو تمنای همه
العجل آقا به حق فاطمه ...
تعجیل در ظهور #امام_زمان صلوات
اللهم عجل لولیک الفرج
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
ɴᴇᴠᴇʀ sᴛᴏᴘ sᴍɪʟɪɴɢ💚
🍃《همیشه بخند》🍃
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•