eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان آنلاین 🌱 🖌 به قلم فردای آن روز سر صبحانه ی سفره ی خانم جان ، همه ساکت بودند . آنقدر ساکت که خانم جان محکم استکان کمر باریک چایش را روی نلبکی اش کوبید : ـ مجلس عزا نیست که ! ... چتونه شما ها ! ... افروز صبحانه ات رو بخور یه ناهار باز بذار ، ... مهیار و مستانه هم برید محضر ، نامه بگیرید واسه آزمایشگاه ، ببینید چی میگه ... ارجمند ... شما چی ؟ ... تکلیفت با خودت روشنه ؟ پدر با اخمی که از دیروز روی صورتش مانده بود گفت : ـ بله روشنه ... امروز که مرخصی گرفتم می مونم اما برای فردا ... مکثی کرد . نگاه همه سمت پدر رفت که پدر نگاهش را به مهیار دوخت : ـ امانت دار خوبی باش مهیار جان ... دخترم رو اینجا میذارم ، ... میرم تا بتونم باز برای عقدتون مرخصی بگیرم . و من آنقدر از این حرف پدر ذوق کردم که یکدفعه بلند گفتم : ـ آخ ... و چون نگاه همه سمتم آمد ، " جان " جامانده ی " آخ " را نگفتم و فوری انگشتم را به دهان گذاشتم و گفتم : ـ چایی داغ بود ... دستم سوخت . خانم جان پوزخندی زد و عمه افروز ابرویی بالا انداخت که بیشتر خوددار باشم و مادر چه حرصی می خورد از دست دخترش . بعد از صبحانه هر قدر پدر خواست با من و مهیار به اولین محضر ازدواج بیاید ، خانم جان نگذاشت و من چه ذوقی داشتم از این تنها شدن با مهیار . بالاخره خانم جان پیروز شد . من و مهیار با ماشین آقا آصف برای نامه ی عقد و آزمایشگاه به یکی از دفاتر ازدواج رفتیم . نامه را گرفتیم و در راه بازگشت . مهیار کنار یک آبمیوه گیری ایستاد . نگفته از نگاهش خواندم و گفتم : ـ بستنی نونی سنتی . خندید : ـ ای دختر بلا ... هنوزم سلیقه ات مثل بچگی هاته . سری تکان دادم که نیشگون آرامی از گونه ام گرفت و از ماشین پیاده شد و رفت . نگاهم به نامه ی محضر که روی دستم بود افتاد . ذوق خاصی داشتم . هزار پروانه شوق دور سرم چرخ می زد و مرا تا کجا ها که نمی کشاند . مهیار که بازگشت دیدم برای خودش فالوده بستنی گرفته . با شیطنت گفتم : ـ اِ منم فالوده بستنی می خوام . ـ تو که گفتی بستنی نونی سنتی ! فوری دست دراز کردم و قاشق آب فالوده بستنی را از دستش گرفتم و بعد در حالیکه رشته های نازک فالوده را هورت میکشیدم ، دست بردم سمت بستنی نونی و از آن هم گازی گرفتم . یک گاز بزرگ از بستنی نونی زدم و باز دوباره کمی از فالوده را با قاشق بالا کشیدم . ترکیب خوشمزه ای بود و مهیار مات و مبهوت از این رفتارم و حتی اعتراض هم نکرد که من گفتم : ـ عجب خوشمزه است ، تو چرا هیچی واسه خودت نگرفتی پس ؟ چشمانش گرد شد : ـ من ! خندید و دستی به موهایش کشید که دلم نیامد بیشتر از آن اذیتش کنم . کاسه ی کوچک فالوده بستنی را سمتش گرفتم و گفتم : ـ خیلی خوب بیا ... دستش را سمت فالوده دراز کرد و یکدفعه سرش را سمت بستنی نونی میان دستم ، جلو کشید و با یک گاز بزرگ ، نصف بستنی نونی میان دستم را خورد !
بعضی وقتا هم باید بشینی سر سجاده، بگی: آخدا !✨ لذت گناه کردن‌ رو ازم بگیر.. میخوام باهات رفیق شم ((:🌿🕊 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
الهی امشب هر چی🌸 خوبیه و خوشبختیه خدای مهربون براتون رقم بزنه کلبه‌هاتون از محبت گرم🌸 و آرامش مهمون همیشگی خونه‌هاتون باشه🌸 شبتون غرق در عطر خـدا 🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ تقدیم به شما خوبان اول هفته زیباتون به خیر و نیکی همراه با بهترینها امروز و هر روزتون شاد ودلپذیر و پراز خيرو برکت ايام به كامتون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهادت آرزوی آخرم فدا شم زیر پای دلبرم 💞 السلام علیک یا اباعبدالله الحسین 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
15.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 بخونید اشهدتونُ اَجل داره میاد...! ♥️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
چیک چیک...عشق قسمت ۲۱۱ _همینجوری _خوب نصفش کن مثلا نصف کردم اما بیشترش رو دادم به حسام و یکمی هم خودم خوردم با دهن پر پرسیدم _کجا میریم ؟ _زشته دختر اینجوری حرف بزنه _چه جوری ؟ _با دهن پر _تو رو خدا شبیه احسان نشو ! با خنده دستش رو گذاشت روی چشمش و گفت : _چشم _چه حرف گوش کن ! _آخه هنوز رو پُله _چی!؟ _خره دیگه !! _حســـام ! _جنبه شوخی داشته باش خوب ، حالا حدس بزن کجا می خوایم بریم _همون رستورانه که اون دفعه رفتیم؟ _نه ! اونجا که تکراری شده _اووم ! پارک ؟ _نه _خوب پس نمی دونم خودت بگو _میریم یه جایی که هم زیارت کنیم ، هم تفریح _دیگه معلومه تو عاشق امامزاده صالحی ! _خوشم میاد شناختت در حد تیم ملیِ زیارت ایندفعه با همیشه فرق داشت ، درسته که دسته جمعی کلی خوش می گذشت بهمون اما خوب دو نفری هم یه مزه دیگه داشت نماز ظهر رو همونجا جماعت خوندیم ، کلی از خدا تشکر کردم که سرنوشتم رو انقدر خوب رقم زد ، کلی هم دعا کردم که همیشه همه چیز خوب بمونه ! تو تمام لحظه هایی که داشتم زیارت می کردم و توی حرم بودم سنگینی یه نگاه رو روی خودم حس می کردم اما هر چی روی اطرافم دقیق می شدم نگاه مشکوکی رو نمی دیدم ! آخرشم بیخیال شدم و رفتم بیرون ‌❣ @Mattla_eshgh
🌸•° در ره عشق غم سود و زیان بی‌دردی‌ست هرچه افزود به سرمایه‌ی غم، سود من است 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
ما خدا را داریم میان‌تمام نداشته هایمان 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
ای آنکه ظهور تو تمنای همه العجل آقا به حق فاطمه ... تعجیل در ظهور صلوات اللهم عجل لولیک الفرج 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
ɴᴇᴠᴇʀ sᴛᴏᴘ sᴍɪʟɪɴɢ💚 🍃《همیشه بخند》🍃 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•