{🌱🌷}
خداغم هارو مقدمه
نعمت های
پنهانش قرار داده...
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#پارت1
رمان آنلاین
#مثل_پیچک🌱
🖌 به قلم #مرضیه_یگانه
بلند جیغ کشیدم :
ـ مهیاااار .
با خنده گفت :
ـ جان ... چقدر خوشمزه است این بستنی .
همین باعث شد منم حرصم بگیرد و نتیجه اش آن شد که منم در کسری از ثانیه ، کاسه ی فالوده را با یک هورت بزرگ ، بالا بکشم و محتوای آن را تا یک سوم رساندم .
چشمان گرد شده ی مهیار را که مقابلم می دیدم ، خنده ام می گرفت اما اگر می خندیدم ، فالوده در گلویم می نشست و مرا به سرفه می انداخت .
ناچار چشم بستم . اما دندان های تیزش را کنار انگشتم حس کردم که او هم یک گاز دیگر از بستنی سنتی که هنوز میان دست دیگرم بود ، زد .
فوری چشم گشودم و از حرصش آن تکه ی باقیمانده ی بستنی سنتی را هم در دهان گذاشتم و باقی فالوده را فوری سر کشیدم .
مهیار که از این حرکت ، غافلگیر شده بود ، با چشمانی متعجب مرا نگریست :
ـ مستانه ! ... انصافت رو شکر ، ... لااقل یه جرعه واسه من هم فالوده میذاشتی .
خنده ام گرفت ، خنده ای که با سرفه همراه شد :
ـ شما هم انصافت رو شکر ... تمام بستنی سنتی منو خوردی !
و در یک لحظه نگاه شیطان و سرکش هردویمان غرق در تماشای دیگری به خنده افتاد . صدای این خنده کل ماشین را گرفت .
مهیار ماشین را دوباره روشن کرد و سمت آزمایشگاه راه افتادیم .
همیشه از آمپول و سرنگ و آزمایشگاه می ترسیدم . از همان بچگی . از وقتی که گه گاهی می دیدم ، چطور عمه به خانم جان آمپول میزد و خانم جان چقدر ناله میزد که :
" چقدر بد میزنی افروز . "
اما بعدها ، وقتی دوره ی امداد و پرستاری را گذراندم و مدرک بهیاری گرفتم ، از زدن آمپول به دیگران یا گرفتن رگ دستشان برای سِرم خوشم آمد. شاید چون من درد سوزنش را حس نمیکردم!
وقتی وارد اتاقک نمونه گیری خون شدیم ، هردو روی صندلی مخصوص نشستیم . نگاهم به مهیار بود که آستین پیراهنش را تا آرنج بالا زده بود و من با استرس چشمانم را محکم بسته بودم که از سوزش سرنگ نمونه گیری ، جیغ خفه ای زدم .
تا چشم گشودم مهیار را دیدم .
در حالیکه پنبه الکلی را روی آرنج دستش می فشرد و نگاهش به من بود . لبانش آهسته تکان می خورد :
ـ خوبی ؟
و همان کلمه ی " خوبی " برای من ، قدر یک دنیا ارزش داشت .
لبخندی زدم و از روی صندلی برخاستم . خانم پرستار روی پنبه ی روی دستم را با چسب سفیدی محکم کرد که از اتاق نمونه گیری بیرون زدیم .
مهیار که دکمه پیراهنش را روی مچ دستش می بست ، با خروج من ، مقابلم ایستاد .
من هنوز درگیر سوزش ناچیز سرنگی بودم که جایش روی ارنج دستم میسوخت و او درگیر پایین دادن ، آستین مانتو ام و مرتب کردن روسری ام .
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
5.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 #انیمیشن
📌 بچههای بالای دکل!
📻 به روایت حاج حسین یکتا
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
من بالای آسمان شهر ، خدایی را دیده ام که هر ناممکنی را ممکن میسازد.
فقط کافیست زمانش برسد .
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از ...❄️...
- یـَ ... یـعـنی همش ... همش دروغ بود؟!
بغض تو گلوم انقدر تیز و بُرنده بود که نمیتونستم حرف بزنم. دلم میخواست بگه همه چی دروغه ... اما این حرکاتش نشون میداد که درسته حرفایی که گفتن بهم... با این فکر اولین قطره اشکم چکید . صدای لرزونم خیلی رو مخم اسکی میرفت :
- چِـ ...چر؟ ... دلت برام ... دلت برام نسوخت؟
همیشه میگفت گریه هام خط قرمزشه ، فکر کنم حداقل اینو راست گفته چون صداش پر از اظطرابش همراه قدماش که سمتم میومدن بلند شد :
-بخدا .. بخدا اون چیزایی که اون عوضی بهت گفته همش درست نیست ... من ... من دو...
هق هقم اوج گرفت و پریدم وسط حرفش :
- نزدیکتر نیــا ... تو چی؟ تو بهم دروغ گفتی !
با گریه فریاد زدم :
- ازت متنفرم ... ازت متنفرم که بخاطرخواهرم نزدیکم شدی ... ازت متنفرم ...
حس کردم تو چشاش اشک جمع شد ! اما مگه اونه بی رحم اشکم میریخت ؟
- این جوری نگو قربونت بشم ... من دوست دارم. بخدا عاشقت شدم. عقب تر نرو عشق من میوفتی خونه خراب میشما ... بیا این ور همه چیو توضیح میدم بهت
انقدر عقب رفته بودم که فقط یه قدم اگه عقب میرفتم پرت میشدم پایین
با اومدنش سمتم دست پاچه شدم و اون یه قدمو ندونسته به عقب برداشتم که فریادش زمینو لرزوند....
یعنی چی میشه؟😭😱
https://eitaa.com/joinchat/899088460Cb57288b1ed
این رمان محشرررره😭😍
هر کی نخونه نصفه عمرش به فناست😭🤦♀
🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
- یـَ ... یـعـنی همش ... همش دروغ بود؟! بغض تو گلوم انقدر تیز و بُرنده بود که نمیتونستم حرف بزنم.
نوید در جواب قهقهه هایم,در چشمانم خیره شد و با صدایی آهسته گفت :- جان !
لب گزیدم.سرعت را کمی بالا برد و همان لحظه با یک ۲٠۶مشکی رنگ شاخ به شاخ شدیم.نوید با اخم دستش را روی بوق گذاشت اما نگاه من مات بود به راننده ۲٠۶,بهمن..!یک اخم وحشتناک روی ابروهایش بود.آهسته در را باز کرد,خیره درچشمانم پیاده شد و به سمت ماشین آمد.خونسردی اش ترسناک بود,نوید زمزمه کرد :- این یارو چشه؟!بیشتر در خودم جمع شدم.در ماشین را باز کرد ,پلک هایم را با وحشت روی هم فشردم.چنگ زدبازویم را,صدایش ترسناک بود!- بیا پایین!
نفس هایم منقطع و وحشت زده بود.با خونسردی و شمرده شمرده زمزمه کرد :-قبل از اینکه همینجا آتیشت بزنم بیا پایین!
صدای در ماشین وبعد صدای نوید خط انداخت روی اعصابم.کاش چیزی نمی گفت تا او را دیوانه تر نکند. او که نمیدانست نوید کیست؟
- دستتو بکش! کی هستی که خط و نشون می کشی براش؟
صدایش همچنان خونسرد بود.- بهمن فروزش هستم ... شوهرش !
https://eitaa.com/joinchat/899088460Cb57288b1ed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورے
#چادرانہ🧕🏻
میپوشمش
فقطبہعشقفاطمہ ( س )♥️
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
روزتون پر انرژی
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•