eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
•| برای‌آنچه‌اعتقاد‌دارید ایستادگی‌کنید حتی اگر هزینه‌اش تنها‌ایستادن‌باشد!✌️🌱|• 💚حاجی‌تولدت‌مبارک💚 ════°✦ ✦°════ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
راحت بخواب که خدامون بیداره... 💞 🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼🍃سلام روزتون طلايي 💞اميدوارم 🌼🍃امروزڪہ ازخواب بیدارشدید 💞و پنجره اتاقتون رو 🌼🍃باز ڪردیدزندگی یڪ 💞رنگ دیگہ باشہ 🌼🍃همرنگ تمام آرزوهاتونن صبح چهارشنبه‌تون بخیر💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿°• | 🇮🇷' چه ڪوه‌ ها که نگذاشتند رو سر این‌ خونه خاکستر بباره :)💔 ‌ـ🇮🇷‌ـ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
نکاتی در مورد هجمه های اخیر - ناشناس.mp3
9.21M
📲 🔸آیا دکتر بدلیل تخلف از قرارگاه منفک شده است؟ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
_ حالت بده ؟...چرا بهم نگفتی ؟...مشکلت چیه ؟ سرم را پایین گرفتم. خجالت میکشیدم. _ نه... حال جسمی ام رو نمیگم... حال روحی ام بده . همان طور که ماسکش را برداشته بود، پرسید : _حال روحیت بده؟!... خب بگو چی شده؟ سر بلند کردم. می خواستم وقتی از او می پرسم ، نگاهش به من باشد و از نگاهش این جدیت را بخوانم. نگاهش کردم که گفتم : _چند وقتیه که دارم فکر می کنم به رفتارهای شما... که خیلی عوض شده! خندید و تکیه زد باز به دیوار : _ رفتار من! و با پوزخندی ادامه داد: _ رفتار من، به حال روحی تو چه ربطی داره؟! نگاهم را از او دزدیدم. _ربط داره... بعد از تفالی که به حافظ زدید و نمی‌دانم چرا... خواستید شعری که آمد را برام بنویسید؟! _فقط خواستم بدونی، چه شعر جالبی اومد. _چرا باید من بدونم؟!... دونستنش چه ارزشی داره؟!... جز اینکه شما... و مکث کردم. نگاهش بدجوری روی من زوم شده بود. _من چی؟ نفس بلندی کشیدم: _ عاشق شدید. بلند بلند خندید. خنده های حرصی و عصبی : _ چه مزخرفاتی! سرم را بلند کردم و نگاهش. با عصبانیت گفت : _ اگه قرار من توی بهداری هر کاری انجام بدم، شما به عشق برداشت کنید دیگه نمی تونیم با هم همکاری داشته باشیم . انگار چیزی در وجودم یخ زد. شاید قلبم بود. _پس دارید انکار می کنید؟! عصبی تر صدایش را بلند کرد: _ بله... چیزی که نبوده و توهم فانتزی مغز یه پرستار خیالبافی، چون شما هست رو، باید انکار کرد . حرصم گرفت. خودش هم از شدت عصبانیت، نفسش حبس شد. باز ماسک اکسیژن را جلوی دهانش گرفت که گفتم: _ باشه... پس اگه اینطور هست... به قول شما ما دیگه نمی تونیم با هم همکاری داشته باشیم... من همین امروز از اینجا میرم. ماسک را لحظه ای برداشت : _حتماً برو... چون بهتره دیگه همدیگه رو نبینیم. از جا برخاستم که با همان لحن عصبی و با خنده، خنده ای که بوی تمسخر می داد، باز تکرار کرد: _من عاشق شدم؟! ... خنده داره... فکر نمیکردم اینقدر آدم بی منطقی باشید که فقط به خاطر یه شعر و تفأل به حافظ هم چنین برداشتی کنی. نتوانستم همانطور که سکوت کنم. حس کردم قلبم هزاران تکه شد و با صدای مهیبی شکست. سرم سمتش چرخید که گفتم : _آره... من آدم بی منطقی هستم ... چون عشق منطق سرش نمیشه .... کاش زودتر از اینها باهاتون حرف زده بودم، تا به قول شما، همچین برداشت غلطی نمی کردم و شب و روز هایم رو با این برداشت غلط ، درگیر... که حالا قلبم با این چنین برداشتی، وابسته نمیشد و یک بار دیگر، شکست عشقی نمی‌خوردم... واقعا برای خودم متاسفم .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جوانان ایرانی بگوش. تنها راه برون رفت از مشکلات فعلی‌انتخاب درست در انتخابات28خرداد1400است.👌🌹💪 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[☝️🏽👀] . . درمن‌ ، رزمنــدهـ‌اۍبهـ ‌اسلحهـ‌اش تکیھ دادهـ است'😼✌️🏿 👊🏾🧕 🥷🧍‍♂ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
مثلا طرف فوبیا بہ نامحرم داره! از هرچے نامحرمہ میترسه ...💔! میترسہ چت کردنش با نامحرم ؛بشہ یہ قطره از اشڪ‌های اقا(:🌿 ؟! 🚶🏻‍♂ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
مهدےجان‌تاتونیایـےزندگےسرنمیشود ؛ ؏اشقانت‌بـۍصبرانھ‌منتظراند ☘🌙 🌧 ✨ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
آنقدر عصبی بود که با سر انگشتان دستش مدام ، خطوط فرضی پیشانی‌اش را، لمس می کرد . سمت در اتاق رفتم که بلند و عصبی گفت: _ همین امروز برو. _حتماً. و در اتاق را محکم پشت سرم بستم. به بهداری برگشتم. حالم بدجوری بهم ریخت و در این میان، چشمانم و قلبم از همه بیشتر می سوخت! چشمانم از سوزش اشک و قلبم از حس تحقير. وسایلی که در اتاق دکتر داشتم را جمع کردم. اما ساک دستی ام، در اتاق ته حیاط مانده بود. اما طولی نکشید که آقای رستگار به اتاقم آمد و تا در اتاق دکتر را با عصبانیت گشود، گفتم ‌ : _گفتید عاشق شده!؟... این بود عشقش؟!... تا امروز اینجوری تحقیر نشده بودم . او هم عصبی جواب داد: _ به خدا داره انکار میکنه... من از دلش خبر دارم. _خبر دارید یا ندارید، دیگه فرقی نمی کنه... حرف‌هایی زده شد که دیگه حرمتی واسه موندن بینمون نیست... لطفاً ساک دستی منو از اتاق ته حیاط بیارید... باید قبل از ساعت ۸ خودمو به مینی‌بوس روستا برسونم. نفس بلندی کشید : _یه کم صبور باشید خانم پرستار... به خدا عاشق شده... ولی به خاطر مریضی اش با شما اینجوری صحبت کرده... که به منطق خودش در حق شما فداکاری کرده باشه. صدای فریادم برخاست : _فداکاری؟! ... این تحقیر بود یا فداکاری؟! ... به هرحال من دیگه اینجا نمیمونم... لطفاً ساک دستی منو بیارید. او هم انگار مثل دوستش لج کرده بود: _ می تونید خودتون برید و از اتاقتون بر دارید. _حتما این کار رو می کنم. با همان عصبانیت، از کنارش گذشتم و به سمت اتاق ته حیاط رفتم . در اتاق را بی در زدن، گشودم و یکراست سراغ ساک دستی رفتم و آنرا از گوشه ی اتاق برداشتم و وسایلی را که در اتاق داشتم، جمع می کردم، که عصبی فریاد زد : _خوبه این اتاق در داره! ... بی توجه به او وسایلم را درون ساکم ریختم و او با همان لحن عصبانی، وانمود کرد که هنوز خیلی از حرف‌ ام عصبی است . _چه حرفایی!... حالا چون ازت خواستم بمونی، فکر کردی حتماً عاشقت شدم... یا چون بهونه گیر و بداخلاق نیستم، همچین فکری کردی؟ محکم و بلند گفتم: _ بس کن... توانم تا همانجا بود برای شنیدن. خودش هم لحظه ای از صدای بلندم شوکه شد. چشم در چشمش، مصمم و دلخور جواب دادم : _خواهشاً بزار با خاطره ی خوب از اینجا برم... بزار اگه این فکر یک توهم فانتزیه به قول خودت ، که هست، پس بذار با همین تفکر هم، همکاری ما تموم بشه . لحظه ای گره محکم ابروانش باز شد. شاید به خاطر لحن کلامم بود. اولین باری بود که از صیغه ی دوم شخص مفرد با او صحبت می کردم و او هم چنین توقعی نداشت. سکوت کرد و من وسایلم را جمع کردم و قبل از خروج از اتاق بی‌آنکه نگاهش کنم، جلوی در ایستادم و گفتم : _با آنکه حتی... توهم یا خیال بافی بود... ولی من می خوام فکر کنم که اون چیزی که از نگاهت و رفتارت و حرفات دیدم و حس کردم... یک واقعیت محض بود... امیدوارم حالت بهتر بشه ، دکتر پورمهر... خداحافظ .
: «پرحرفی و سخن بیجا باعث مرگِ قلب و حالِ خوش معنوی را خراب میکند. پیامبر فرمودند: اگر زیاده روی در سخن گفتن شما نبود، هر چه را من می‌بینم شما هم می‌دیدید.🌸📕» 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچ شبی، پایان زندگی نیست از ورای هر شب دوبارہ خورشید طلوع می کند و بشارت صبحی دیگر می دهد این یعنی امید هرگز نمی میرد شبتون خوش 🌹👉 🎵
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
الهي به اذن تو، به عشق تو، "به ياد تو" به نام تو ، و با تو براي خوشنودي تو، عهدي كه با تو داریم از "يادمان نرود" و چنان باشیم كه تو مي خواهي نه آنطور كه ما مي خواهیم.... سلام صبحتون بخیر 🌹👉 🎵
♥️🍃 عِشقـ یعنۍڪہ‌دَمۍ بشنویۍاز‌نامـِ رِضا(ع‌‌) و‌ دِلـتــ گریہ ڪنان‌ راهۍ مَشــہَـــد‌ بشود... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
|🌻.•: جَوونــــــــــ‌ا!!!😉 حࢪفِ ولے نمونہ ࢪو زمیـــــن ها¡¡¡😌🖐🏼 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
از اتاق که بیرون زدم، آقا پیمان را دیدم که درست کنار پنجره ی اتاق درون بهداری، ایستاده بود و قطعاً حرفهای ما را شنیده. سر افکنده بود که گفت: _ متاسفم... فکر نمیکردم اینطوری بشه.... حامد یه احمق به تمام معناست... خودش هم نفهمیده که با این کارش، چه عزیزی رو از دست میده. _دیگه برام مهم نیست... بهش بگید درعوض، خاطره هاش رو هیچ وقت فراموش نمیکنم. به سمت بهداری رفتم. نگاهم روی ساعت بود. ساعت نزدیک ۷ بود و با آن که تا حرکت مینی بوس روستا، یک ساعتی زمان مانده بود، اما حاضر شدم و از بهداری بیرون زدم. آقا پیمان در حیاط بهداری ایستاده بود که با دیدنم گفت: _ لااقل بزارید من شما رو برسونم. _لازم نیست... برگردید بهداری... مراقبش باشید... شاید امروز بیشتر از روزهای قبل حالش بد بشه. از شنیدن این حرفم، پیمان در جا خشکش زد. چند قدمی از او دور نشده بودم که بدون اینکه به عقب سر برگردانم باز گفتم: _راستی... گلنار دختر خوبیه... خواهش می کنم فراموش نکنید که همین اتفاقی که برای من افتاد، ممکنه برای شما و گلنار هم بیفته... پس بهتره مثل رفیقتون نباشید و به قول خودتون حواستون جمع باشه که درصورت جهالت، چه عزیزی رو از دست خواهید داد . این را گفتم و از سربالایی تند روستا حرکت کردم. طولی نکشید که در سکوت راه، بغضم گرفت و اشکآنم جاری شد. از روستا خارج شده بودم که اهالی روستا را که کنار جاده ی خاکی، منتظر آمدن مینی‌بوس بودند، را دیدم. خیلی ها مرا می شناختند و بعضی هم مهمان اهالی روستا بودند. اما با این حال، هیچ کس از من نپرسید، کجا و چرا می خواهم با مینی‌بوس روستا بروم؟ کمی دورتر از جمع، روی زمین نشستم و به ذهن درگیرم، اجازه ی استراحت دادم اما گاهی سوزش قلبم بود که نمی گذاشت، مغزم درست تحلیل کند و مدام به من تلنگر می زد که او مرا تحقیق کرده است. و من باز چشم می بستم تا خاطرات گذشته، ذهنم را درگیر کند و گاهی اشکی از گوشه چشمم می افتاد. کاش آن روز آرزو نمی کردم که همان دکتر بداخلاق قبلی را ببینم تا آن حامد پور مهر بیمار و بدحال . و چه زود دعایم مستجاب شد . دلم شکست و همه چیز تمام گشت. حتی آن لحظه بود که به خودم هم ثابت شد که چقدر دوستش داشته ام. باور کردم که تمام این مدت او با جدیت کاری‌اش، توجهاتش، مرا به خود وابسته کرد و من عادت کرده بودم به وجودش! و این عادت کم کم تبدیل شد به محبت، به عشق . و آن روز همه چیز یک دفعه تمام شد و من حس کردم بزرگترین ضربه ی روحی را، پس از مرگ پدر و مادرم، خورده ام. انگار برگشته بودم به همان روزهایی که تازه پدر و مادر را از دست داده بودم. دوباره افسرده و غمگین در فکر فرو رفتم. تمام مسیر روستا تا فیروزکوه را فکر کردم و قلبم چقدر بد عادت شده بود! و طوری کم طاقت که همان چند ساعت دوری را، تحمل نداشت انگار .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اززبانِ‌همه‌ۍخونواده‌هاۍشهدامیگم: نمیگذریم،ازاون‌دخترۍڪه . . 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
این گلهای زیبا تقدیم نگاه زیباتون😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 ✧ رمضان ؛ آغوش بازِ خداست برای آنان که قهر کرده‌اند ! ♻️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لازم نیست اینقدر ثواب کنی ❗️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
قرار هست که در پایان کارها با و درست شود ـ ✌️🏻💣🌱 ـ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
پشت در خانه ی خانم جان، با ساکی که دو دستی گرفته بودم و انگار وزن آن داشت شانه هایم را به سمت پایین می کشید، به انتظار باز شدن در، ایستاده بودم. طولی نکشید که صدای خانم جان بلند شد: _ بله. و من هیچ نگفتم و در بازگشت. نگاهش روی صورتم ماند و کمی بعد لبخند زد : _ مستانه! وارد حیاط شدم که مرا در آغوش کشید: _ چطوری دختر؟... می دونی چند ماه نیومدی دیدنم؟ سر افکنده گفتم: _ ببخشید... حالا اومدم که بمونم . _بمونم؟... یعنی چی که بمونم؟ از کنار خانم جان گذشتم و وارد خانه شدم. هوا هوای عید بود. باز گلدان‌های شمعدانی خانم جان گل کرده و درختان سیب شکوفه داده بود. نگاهم در حیاط چرخید. خانم جان هنوز جلوی در ایستاده بود و محو تماشای من و جواب سوالی که نداده بودم. روی پله ی ورودی خانه نشستم و ساکم را زمین گذاشتم. خانم‌جان در را بست و جلو آمد : _چی شده مستانه ؟ با لبخند سر بلند کردم: _ چی شده؟... چیزی نشده... اومدم عید پیش شما بمونم. _کل عید رو؟ _ کل عید رو . لبخندی روی لبش شکفت. _پس وسایلت رو حاضر کن که آصف داره میاد دنبالمون. نفس عمیقی کشیدم. دلم واقعاً انگار این دوری را نمی خواست . هرچند جلوی چشمانی که به شکوفه های سیب حیاط خانم جان خیره بود، خاطرات روستا داشت رژه می رفت ، اما اشک در چشمانم موج گرفت. فوری با صدایی که می خواستم پر انرژی جلوه دهم، برخاستم. _ پس من میرم یه چمدون ببندم تا آقا آصف نیومده. و ساکم را از روی زمین برداشتم و دویدم سمت پله های طبقه دوم. دلم برای دیدن اتاقم تنگ شده بود. تا در اتاقم را گشودم، باز خاطرات و حال هوای گذشته ها را در سرم زنده شد . از حضور پدر و مادر گرفته تا گریه های غم از دست دادنشان و حتی بهم خوردن نامزدی من و مهیار! نفس بلندی از هجوم خاطرات کشیدم. سمت کمد لباس هایم رفتم و فقط برای آن که به گذشته ها فکر نکنم، چند دست لباس، از درون کشو بیرون کشیدم. سخت بود. واقعاً سخت بود. بعد از عشق مهیار، بعد از داغ پدر و مادرم، حالا با آن همه خاطره ای که رنگ و بوی روستا را داشت ، میخواستم دیوانه شوم. تا بعدازظهر سعی کردم لبخند بزنم و نقاب بر چهره ی پر غمم بکشم. بالاخره بعد از ظهر آقا آصف آمد و حس کردم حتی دلم برای دیدن او هم تنگ شده. از دیدنم خوشحال شد. حتی باور نمی کرد که قرار است عید آن سال را با آنها بگذرانم. یکدفعه چقدر همه چیز تغییر کرد! منی که فکر می‌کردم، عید را در روستا خواهم گذراند. کنار گلنار و بی بی. با شوخی های آقا پیمان و لبخندهای تلخ دکتر. حالا داشتم با خانم جان به سفر می رفتم تا با حال و هوای پاک و زیبا و دلپذیر روستا، خداحافظی کنم . و انگار دلشوره گرفتم برای دیدن مهیار. اما چاره‌ای نبود. بالاخره باید یک روز باز همدیگر را می دیدیم و شاید این دیدار بعد از مدت ها لازم بود .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ـ چه غلطی کردیدکه امروزبرای ما خط و نشان میکشید ؟! ♥️🌱 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
﴿ همان ڪسانے ڪہ مےدانند با پروردگار خود ديدار خواهندڪرد و به سوے او باز خواهند گشت. ﴾♥️🌿 🌱| سورھ بقره آيھ ۴۶ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا