ماھِرمضاندرهرسال،قطعهـاۍازبھشتاستکهـخدا درجهنمسوزانِدنیاۍِمادۍِما؛آنراواردمۍکندوبھمافرصتمۍدهدکھخودمانرابرسرِاینسفرهالھۍدراینماه،واردبھشتکنیم🌱' :)
.
مقامِ معظمرهبرۍ♥️˘˘
#ماهرمضان🌙˘˘
•.↠🌸
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هرصبح،
آغازیست دوباره
برای آموختن وبالیدن
آغازی برای تکاندن غباراز دل
ونشاندن غنچه های
محبت وعشق
#صبحتون_دلنواز
❤️
رمضـان آغـوش بـازِ خـداســت
براۍ آنان ڪھ قھر ڪردھاند!
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلتنگتم حاجی
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_141
_دوشیزه ی مکرمه، سرکار خانم مستانه تاجدار، آیا وکیلم شما را به عقد دائم جناب آقای حامد پورمهر درآورم، آیا وکیلم؟
این دفعه ی سوم بود. نشسته بودم کنار حامد، و با آنکه جز عمه و آقا آصف، خانم جان و آقا پیمان کسی در محضر حضور نداشت، اما نمیدانم چرا احساس میکردم زبانم قاصر است از جواب دادن.
آنقدر مکث کردم که حامد نگاهم کرد. نگاهش را از قرآنی که روی دستان هردویمان گشوده بود، گرفت.
_مستانه؟
بغض در گلویم نشست و همان موقع با آن مکث طولانی من، آقا پیمان بلند گفت :
_زیر لفظی... عروس خانم زیر لفظی میخواد.
حامد دست برد سمت کتش و یک سکه بهارآزادی بیرون کشید و سمتم گرفت.
_ببخشید دیگه... اگه با این بله رو نگی دیگه چیزی ندارم.
اما بغض من از چیز دیگری بود. چیزی که هیچ کسی متوجه ی آن نشد.
سکه ای که حامد کف دستم گذاشت هنوز روی دستم بود و من باز سکوت کرده بودم که محضردار باز پرسید:
_آیا وکیلم؟
خانم جان جلو آمد و با حرص توی گوشم گفت:
_چت شده؟... چرا جواب نمیدی؟
نگاه پر اشکم سمت خانم جان رفت.شاید همان پر اشکم دلش را لرزاند.
_جای پدر و مادرم... خیلی خالیه...
از شنیدن جوابم ماتش برد. و بغض من شکست.
حامد فوری دستمالی دستم داد و عمه سمتم دوید :
_مستانه جان... قربونت برم عمه... گریه نکن، شگون نداره.
خانم جان دستی به سرم کشید و مرا بوسید و مثل من با بغض گفت:
_اونها هم اینجان... مگه میشه نباشن... بله رو بگو که اگه الان ارجمند زنده بود، گوشتو میپیچوند که همه ما رو علاف خودت کردی.
سرم را بالا گرفتم و نگاهم به عاقد افتاد که همچنان منتظر بود و حامدی که نگاهش هنوز با من بود و وقتی غم چشمانم را خواند، بی درنگ دستم را گرفت و با فشار ریزی به سرانگشتان دستم به من فهماند که تا آخرین لحظات عمرم با من خواهد بود.
_با اجازه ی....
باز مکث کردم و فوری برای فرار از بغض نشسته در گلویم ادامه دادم :
_خانم جانم.... بله.
صدای کف زدن ها برخاست. و اشک چشم عمه، آقا آصف و خانم جان، سرازیر شد اما من آرام شدم.
چون گرمای دست حامد داشت در تن سردم رسوخ میکرد و به من امید میداد.
حامد زودتر از من بله را گفت و نیازی به زیر لفظی نداشت و حلقه هایمان بعد از عقد رد و بدل شد. ساده بود اما زیبا.
و اینگونه رنگ روزهایم عوض شد.
و عجب آرامشی بعد از گفتن آن بله نصیبم شد.
توجه توجه
❌❌❌❌❌
نویسنده ی رمان #مثل_پیچک
راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود.
⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
این کار شرعا و قانونا و اخلاقا
حرام حرام حرام است
#بیوگرافی
•
•|معبــودِبیهمتایمن،
خواستههایدلمرا
باحکمتت،یکیکـن...🌿!'|•
•
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#بیوگرافی 🌿
مباد ما را كه دل
به #عشقهایمجازی
بسپاریم!
#سیدمرتضیآوینی
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
voice.ogg
994.6K
#گوشجان🎧
[برای روزهای روزه داری 🌱]
•آدم گاهی اوقات با همین حالت
تاوان خیلی سختی میده ...
ماهِمهمانیخدا 🌙💛
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
ببخش !
منِحقیرِضعیفِحیرانِدلشکستهرا . .
کهزنجیرِهوسآلودِگناهقلبمراتسخیرکرده
#بسمنامتاللهمهربانقلبم♥️🖐🏼
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_142
بعد از محضر مهمان خانم جان بودیم ناهار. خانم جان هم سنگ تمام گذاشته بود.
فسنجان و قورمه سبزی درست کرده بود و یک سفره ی بزرگ توی اتاق پهن.
جلوتر از بقیه وارد خانه شدم تا کمک خانم جان کنم که گفت:
_دست به هیچی نزن.... برو بالا یه سفره برای تو و دکتر گذاشتم، با هم بالا غذا بخورید.
خشکم زد. حتی یخ کردم.
_چرا؟
با اخم نگاهم کرد:
_چرا داره؟.... شوهرته.
و من تازه رسیدم به حرف حامد که گفته بود؛ حالا ببینیم بعد عقد چطور خجالتت رو کنار میذاری.
به فرمان خانم جان، سفره ی کوچکی در اتاق خودم پهن کردم و دو بشقاب گذاشتم. خانم جان خودش، با آن پا دردی که داشت، از ذوقش، یک دیس برنج و یک بشقاب خورشت هم برای ما آورد. سفره ی دو نفره ی ما چیده شد که خانم جان گفت :
_من برم صداش بزنم.
و با رفتن او من باز تپش قلب گرفتم. پای همان سفره، دو زانو نشسته بودم و در حالیکه دستان سردم را در هم قلاب کرده بودم و روی زانوانم گذاشته بودم، منتظر ورود حامد بودم.
آمد. حتی صدای پاهایش هم ضربان قلبم را دو برابر میکرد. تا در اتاق باز شد، نفسم را در سینه حبس کردم و لحظه ای چشمانم را بستم. درست مقابلم آن طرف سفره نشست و او بود که اولین کلام بعد از عقدمان را زد.
_وقتی سر سفره عقد سکوت کردی دلم لرزید... فکر کردم پشیمون شدی.
انتظار شنیدن این حرف را نداشتم. سرم را بلند کردم و نگاهم صاف در چشمان سیاهش جا خوش کرد. لبخند روی لبانش پهن شد:
_الان که پشیمون نشدی؟
خنده ام گرفت:
_نه خوشبختانه.
دست دراز کرد سمت دیس برنج و در حالیکه در بشقاب مقابل من برنج میکشید گفت:
_پس چرا خجالتت رو کنار نذاشتی.
_چی؟!
_هنوز روسری سرته.
فشار پنجه هایم که در هم قلاب شده بود بیشتر شد. دستانم یه گوله یخ بود.
_گفتم سختته.
آهسته دستانم بالا آمد و گیره ی روسری سفیدم را کشیدم. روسری ام سُر خورد و روی شانه هایم افتاد. اما هنوز سرم پایین بود که صدایش را شنیدم :
_چقدر موهات بلنده!... چه رنگ قشنگی داره!... رنگ طبیعی خودشونه؟
_بله.
_حالا دیگه نمیخوای سرتو بلند کنی و منو ببینی؟
ناچار آهسته سر بلند کردم و نگاهم باز اسیر تیله های مشکی نگاهش شد.
_سلام خانومم.
آب شدم از خجالت و با لبخندی که داشت روی گونه ام چال کوچکی می انداخت آهسته زمزمه کردم :
_حامد!
_جان.
توجه توجه
❌❌❌❌❌
نویسنده ی رمان #مثل_پیچک
راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود.
⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
این کار شرعا و قانونا و اخلاقا
حرام حرام حرام است