فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورے←📱
- روزاےعادےفحشمـےخوریم؛
- روزاےشلوغگلوله😐/:
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حاجے...💔
وحــیف!
حسرتۍڪہبھدلماموندھ،
اینہڪہنشدنمازشوتوقدسبخونہ...!💔
#قدسخونبهایٺ...
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
🍃.[#خدایخوبابراهیم].🍃
🌸 "با ماشین از جبهه بر می گشت،ماشین با سگی تصادف کرد وپای سگ شکست.
ابراهیم پیاده شد وبه جراحتش رسیدگی کرد.بعد به یکی از اهالی مقداری پول داد تا از آن سگ مواظبت کند.
باید اشاره کرد که او هیچگاه سگ را نگهداری نمی کرد. می دانست که این حیوان،نجس است.
🌻اما اونیکوکار واقعی حتی برای حیوانات بود. باید رسیدگی به حیوانات را از این بنده خوب خدا یاد بگیریم.
إِنَّ اللهَ مَعَ الَّذينَ اتَّقَوْا وَ الَّذينَ هُمْ مُحْسِنُونَ
قطعا خداوند با کسانی است که تقوا پیشه کردند وکسانی که نیکو کارند.(نحل/۱۲۸)"
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک2
#پارت_283
#دلارام
موبایل به دست داشتم با شروین چت میکردم که بهار با ضربه ای به در اتاقم درخواست صحبت کرد.
_دلارام جون....
_بله....
_بیام تو؟
فوری یه بای واسه شروین نوشتم و گوشیم رو گذاشتم روی پاتختی کنار تختم.
_بیا....
در اتاقم باز شد. بهار لبخندی زد و در حالیکه با دست راستش، یه دسته از موهای لختش را پشت گوشش میزد، گفت :
_راستش محمدجواد گفت بهت بگم... نشون به اون نشون که اومدم مهمونی باید بیای مشهد....
ماتم برد. نگاهم تو صورت بهار خشک شد.
درست زل زدم به چشمان درشتش.
_یعنی چی دلارام جون؟
کف دستم رو کوبیدم وسط پیشونی ام و زیر لب گفتم:
_اِی تو روحت پسر....
صدای متعجب بهار برخاست.
_چی!
_هیچی بابا.... بهش بگو نترسه... من سر قولم هستم.
و بعد چرخیدم سمت بهار و پرسیدم:
_حالا جو شما مذهبی ها چیه؟.... یعنی از همون اولی که سوار قطار میشید تا خود مشهد دعای توسل میخونید؟
چنان شوکه شد از سوالم که چشمانش چهارتا شد، اما بعد از چند ثانیه، بلند خندید.
_خدا نکشتت دلارام .... چه قدر بامزه ای تو!
_جدی پرسیدم ولی.
دوباره نگاهش سمتم برگشت.
_واقعا چی فکر میکنی در مورد ما؟... یه کتاب دعا دستمونه مثل راهبه ها و مدام ذکر میگیم؟
سری کج کردم که ادامه داد :
_نه عزیزم... میگیم، میخندیم، شوخی میکنیم.... شر و شیطون زیاد داریم تو کاروان.... واقعا باید یه بار بیایی و ببینی.
باور نمیکردم. تکیه زدم به پشتی تختم و گفتم:
_واقعا حس اومدن با شماها رو ندارم.... همش فکر میکنم یا میخواید دعا بخونید یا روضه گوش کنید و گریه کنید.
باز بهار بلند بلند خندید.
_نه عزیزم.... تصوراتت نسبت به ما خیلی پیش پا افتاده است.... یه بار که با ما همسفر بشی دیگه هر ماه ازم میپرسی باز کی دوباره میریم مشهد.
_اگه اینطوره باید بیام ببینم.
_آره.... باید بیای ببینی.
این را گفت و بعد از روی صندلی مقابلم برخاست و نشست لبه ی تختم و ادامه داد:
_ببین میخوام برنامه ریزی کنم با چند تا از دخترای شر و شور بسیج توی یه کوپه بیافتیم تا بفهمی بچه ها چقدر با حال و با مرام هستن.
طوری از شر و شوری دوستانش حرف میزد که مشتاق شدم و او خاطره ی سفرهای قبلی اش را برایم تعریف کرد.
واقعا باورم نمیشد، دوستان بهار اینقدر شیطنتت کرده باشند.... یه طوری دلم خواست که توی جمعشون باشم که همان شب از بهار خواستم اسم مرا هم برای سفر زیارتی مشهد بنویسد.
و نمیدانم چرا از همان سفر مشهد بود که دنیا برای من رنگ دیگری شد.
شاید هم چشمانم در آن سفر بود که آدم ها را به گونه ی دیگری شناخت.
و از همه بیشتر.... محمدجواد را !
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_284
فردای همانروز با شروین قرار داشتم اما هیچ دلم نمیخواست باز، جناب آقای نهی از منکر دنبالم راه بیافتد.
دنبال بهانه ای بودم برای فرار که چیزی یادم آمد.
تولد!
تیپ زدم و یکی از پاکت های زیبای بند دار و کاغذی که داشتم را با خرت و پرت پر کردم.
از پله ها که پایین رفتم با مستانه و بهار که داشتند سبزی پاک میکردند، مواجه شدم.
بهار نگاهم کرد و در حالیکه یه دسته تره را با چرخش بهنگام هر دو دستش، از وسط خرد میکرد گفت:
_کجا بهار جان؟
با دست راستم گوشه ی شالم را گرفتم.
_تولد دوستمه.
مستانه هم نگاه دقیقی به سرتا پایم انداخت.
_بذار محمد جواد بیاد برسونتت.
اُه... محمد جواد!.... اگر می آمد که فاتحه ام را میخواندم.
_نه خودم میرم.
و تا جلوی در رفتم. کفش های پاشنه دارم را برداشتم و انداختم جلوی پایم که در ورودی خانه باز شد.
خود حلالزاده اش بود!... محمد جواد!
لحظه ای با من چشم تو چشم شد و فوری سرش را با اخمی پایین گرفت.
_کجا به سلامتی؟
_تولد دوستم.
و فوری کفش هایم را پا زدم و به یه خداحافظی بسنده کردم و گریختم.
تا در حیاط را پشت سرم بستم، نفس بلندی کشیدم و از شدت هیجان زیر لب گفتم:
_آخيش.... نزدیک بود باز گیر بده.
هنوز به سر کوچه نرسیده، صدای بوق ماشینی توجه ام را جلب کرد.
سرم برگشت به عقب.
اِی تو روح این شانس!... پژوی محمد جواد بود!
_سوار شو.
نگاهم دو طرف کوچه رفت و برگشت.
_نه... خودم میرم.
و او تنها با یک جمله تهدیدم کرد.
_سوار میشی یا تعقیبت کنم؟
پوفی بلند از دستش سر دادم و نشستم روی صندلی جلو.
_کجا برم؟
لحظه ای ماندم که چه آدرسی بدم و مکثم طولانی شد.
_پس الکی گفتی تولد دعوتی؟
_نخیر.... دارم فکر میکنم چه جوری آدرس بدم که بتونی بری.
_آها.... تو نگران من نباش،... آدرس رو بده یه جوری میرم.
پاکت کادوی الکی را کوبیدم روی پاهایم و ناچار آدرسی نزدیک همان کافی شاپی که قرار داشتم را دادم.
_نزدیکای ونک.... تا همونجا برو چشمی بلدم میگم.
سری تکان داد که حس کردم متوجه ی دروغم شده. از بس تیز بود پسرک دومتر ریشی!
تا خود ونک کله ام را کج کردم سمت پنجره تا قیافه ی جدی و اخمویش را نبینم که بالاخره با رسیدن به میدان ونک پرسید:
_خب.... حالا کجا برم؟
_آها همین کوچه بالاییه.... خودم میرم.
فوری پیاده شدم و گفتم :
_خودم برمیگردم.... بای.
از جوی بزرگ کنار خیابان رد شدم و قدم هایم را طوری تنظیم کردم که آهسته باشد بلکه او برود.
کمی که دور شدم، سرم به عقب برگشت.
نامرد هنوز واستاده بود و نگاهم میکرد! با لبخندی از حرص دستم را برایش تکان دادم. اما از رو نرفت همچنان ایستاده بود که زیر لب فحش زنان، مجبور شدم تا درون کوچه ی بالایی هم بروم.
سر کوچه پشت یک دیوار ایستادم و به عقب نگاه کردم.
چند ثانیه ای تامل کردم و باز سرک کشیدم.
خبری نبود. نفس بلندی کشیدم و از ذوق زمزمه کردم:
_آره.... فکر کردی میتونی مچم رو بگیری؟!
و دوباره سرک کشیدم که دیدم باز سر و کله اش پیدا شد. با ماشینش دنبالم آمده بود.
فوری سمت پیاده روی کوچه راه افتادم و چند تایی خانه را رد کردم تا بالاخره جلوی یه در خانه ایستادم و وانمود کردم که دارم زنگ میزنم.
بیشعور سر کوچه واستاده بود که من مطمئن شود، من حتما وارد ساختمان میشوم.
هر چی فحش بلد بودم توی دلم بهش دادم.
_ولم کن برو دیگه کثافت.
ناچار شدم زنگ یکی از واحدهای آپارتمان را حقیقتا بزنم.
_بله....
_خانم ببخشید من دخترخاله ام تو آپارتمان شماست، حالش بد شده، کلید ندارم، در رو میزنید بیام تو.
و در باز شد. حتی باورم نشد به این راحتی در باز شد!
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
|#دلـــݩۅشــتــــہ♥️➘🙃❥
☜︎︎︎چہ باعظمت است ذیالحجہ!!
➘موسی به طور میـرود ،
➘فاطمہ به خانه علے،
➘ابـراهیم با اسماعیل به قربانگاه ،
➘محمـد (ص)با علے به #غدیـر ،
و
☜︎❀ #حسیـن با همہ هستی اش به ڪربلا...💔
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
『 ♥️🌿 』
- رفیق !
پاک بودنبهایننیستڪهـ
تسبیحبرداریُذکربگۍ ...📿!
پاکیبهـاینہڪهتوموقعیٺِگُناھ ؛
اَزگُناھفاصلہبگیرۍ ! . . .
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
خدایــا🌱|••
ببخشآنگناهانےراڪہازروےجہالت
انجامدادهام... ببخــشآنخطــاهایےراڪہدیدےوحیا
نڪردم...(: خدایاتــورابہمُحـَــرَّمِحسینعلیہالسلام
مــراهممَحــرَمڪن...
اینغلامروسیــاهپرگــناهبےپناهراهــم
پنــاهبده...
#دلنوشتــہشہیدحججے♥️
#تولدتمبارڪداداشمحسن😍🎉🎊
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•