eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
7.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دخترا ببینن... 😭💔 •••✾ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
بچه مذهبی...بچه بسیجی... اگه فکرمیکنی تواین شبکه های اجتماعی(تلگرام،وایبر،لاین و..) به گناه نمیفتی بـــدون سخت دراشتباهی...❗️ همینکه قبح ارتباط با نامحرم برات شکسته بشه.همین که احساس کنی ازچت باجنس مخالف هیچ احساس گناهی نمیکنی همین واسه شیطان کافیه!!! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
•♥️🌱• ± زائر همیشه بعد نجف کربلا رود یعنی غدیر اذن دخول محرم است باید شویم غدیری قبل از محرمی شدن ذکر علی ضامن اشک محرم است📿🌼 ♥️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
- -[⚠️.‼️]| هرآخوندۍ‌انقلابے‌نیست.. هرسپاهے ‌سلیـ ـمانے‌نیست..🖐🏿 ------------------------- 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 شب بود. و من هنوز ملتهب و پریشان بودم بی دلیل، محمد جواد و بهار را خوابانده بودم اما نمی‌دانم چرا بی دلیل استرس داشتم. از روی تخت برخاستم و نگاهی که به آندو که در خواب، معصومیت کودکانه شان بیشتر از قبل نمایان میشد، انداختم. روی هر دو را بوسیدم و برگشتم سمت تخت. اما باز خوابم نمی‌برد. ترسیدم که نکند هوای اتاق برای بچه ها زیادی سرد باشد و آنها سرما برخوردند باز برخاستم تا سمتشان بروم که حامد مچ دستم را گرفت. _چرا اینجوری میکنی مستانه؟... بگیر بخواب بذار اون دوتا طفل معصوم هم بخوابند. نگاهم سمت بهار و محمد جواد رفت. _میترسم سرما بخورند. _وسواسی شدی انگار.... حالشون خوبه هوای اتاقم گرمه.... بخواب. دراز کشیدم روی تخت اما خوابم نبرد. فکر و خیالی عجیب و غریب به سرم زده بود که مبادا بهار را کسی از من بگیرد. به او وابسته شده بودم حتی بیشتر از محمد جواد! چون خودم بزرگش کردم. هنوز خاطرم هست که چه روزهای سختی بود روزهای نوزادی بهار! حامد مدام میگفت با گریه به بهار شیر ندهم و هر وقت میخواستم به بهار شیر بدهم، وادارم می‌کرد وضو بگیرم، و در حین شیر دادن قرآن بخوانم تا اثر ناراحتی و غمی که در دل داشتم از فوت گلنار، کمتر روی شیرم اثر داشته باشد. و اینگونه عادتم شده بود که حتی برای شیر دادن محمد جواد هم وضو بگیرم. چرخیدم و سمت حامد برگشتم. چشمانش باز بود برای تماشای من. _چیه مستانه جان؟... چرا بی تابی؟ _میترسم حامد.... همش فکر میکنم قراره یکی بیاد بهار رو ازم بگیره.... _کی آخه؟ _پیمان!.... به جان محمد جواد اگه برگرده و بهار رو بخواد بهش نمیدم.... بهار دختر منه... من بزرگش کردم. _عزیزم.... پیمان اگه قرار بود پیداش بشه، گم و گور نمیشد. آهی کشیدم. _حامد.... _جان حامد... _میترسم چرا؟ دستی به موهایم کشید و پیشانیم را بوسید. _این یعنی تو مثل خود گلنار، بهار رو بزرگ کردی.... این حس مادرانه ی توئه که داره اینجوری غلیان میکنه. اشکی از گوشه ی چشمم افتاد. راست می‌گفت. من بین بهار و محمد جواد فرقی نمیدیدم. _نترس مستانه ی من.... من اگه پیمانم برگرده، پشت توام... طرف توام.... تو روزای سختی، من و تو بودیم که برای این بچه مادر و پدر شدیم.... اگه حتی پیمان هم برگرده، بهار بغلش بی طاقتی میکنه چون به بوی آغوش من و تو عادت کرده عزیزم. با این حرف حامد بود که کمی آرام گرفتم و توانستم چشمانم را روی هم بذارم. اما دنیا نتوانست خوشی ما را ببیند و چشمانش را روی شادی های اندک و ناچیز ما بست.... و همان اندک شادی را هم دنیا و روزگار از ما گرفت! 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 چند روزی که مهمان عمه افروز بودیم، رها و مهیار هم به بهانه ی عید دیدنی خانه ی عمه ماندند. هیچ از بودنشان خوشحال نبودم مخصوصا که مدام وقتشان را با محمد جواد و بهار می‌گذراندند. حتی غذای محمد جواد و بهار را هم با خواهش از من و عمه می‌گرفتند و به آنها می‌دادند. و من نمی‌دانم چرا احساس خوبی از دیدن این صحنه نداشتم. یکبار که رها داشت به بهار غذا میداد، در اثر خنده های قشنگ بهار، رها ذوق زده شد و گفت: _ای جانم عشقم.... دختر نازم. فوری برخاستم که بهار را از او بگیرم که حامد مچ دستم را گرفت. با فشار دستش مجبور به نشستن روی مبل شدم، که توی گوشم گفت: _حساس نشو مستانه جان.... رها و مهیار فقط حسرت داشتن یک فرزند رو دارن.... کسی نمیخواد بهار رو ازت بگیره.... مطمئن باش. شاید فقط همان جمله ی حامد بود که توانست کمی آرامم کند. و البته درست هم بود. چرا که رها، آن دختر مغروری که در دوران مجردی، می‌شناختم، نبود. به این دلیل که شب بعد از شام، وقتی همه دور بهار و محمد جواد را گرفتند و با بچه ها سرگرم شدند، رها پیش من آمد. حقیقتا دوست نداشتم زیاد با او هم کلام شوم ولی خودش سر صحبت را باز کرد. _از زن عمو شنیدم چه اتفاقی برات افتاده.... خیلی ناراحت شدم مستانه جان. بی آنکه نگاهش کنم گفتم: _ممنونم. _بهار واقعا دختر زیبا و با هوشیه.... دلم میخواد خدا یکی مثل بهار رو.... با حرص نگاهش کردم و نگذاشتم حرفش را بزند. _من بهار رو به هیچ کسی نمیدم حتی پدرش. یک لحظه نگاه همه سمتم آمد. انگار زیادی صدایم بالا رفته بود. رها فوری گفت: _من نخواستم بهار رو ازت بگیرم... هیچ کسی بهار رو ازت نمیگیره... بهار فقط یه مادر داره اونم مستانه است. نمی‌دانم چرا از شنیدن این حرف رها، بغضی که مدت ها با خشم و حرص و عصبانیت پنهانش کرده بودم، شکست. همه سکوت کردند و من بی اختیار بلند گریستم و گفتم: _این مدت همش استرس داشتم که کسی بهار رو ازم نگیره.... هیچ کی نمیدونه من تو چه شرایطی بهار رو بزرگ کردم.... بهترین دوستم سفارش کرد که مراقب دخترش باشم... و من حتی بیشتر از محمد جوادم، مراقب بهار بودم. همه از شنیدن حرفهایم متاثر شدند و حامد در حالیکه سمتم می آمد گفت: _مستانه جان.... بهار با دیدن گریه ات ناراحت میشه عزیزم... گریه نکن. رها دستم را محکم فشرد و آهسته زمزمه کرد. _بهار فقط دختر خودته مستانه جان.... من فقط دارم تمرین مادری میکنم وگرنه بهار یه لحظه بدون تو، کنار من نمی مونه. این حرف رها بود که آرامم کرد. آبی بود روی آتش درونم که مدام شعله می کشید و در آخر با این حرف رها خاموش شد. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امـروزِ تـو سرشار ز الطاف خـدا بـاد🌷🍃 جان و دلت از هر غم و اندوه رها بـاد🌷🍃 لبخـند بـه لـب در دلت امیـد و پر از نـور🌷🍃 هر لحظه ات آمیخته بـا مـهر و صفا بـاد 🌷🍃 صبحتـون زیبــاترین روزتـون مملو از شـادی و مـهـر🌷🍃
6.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌿چرا حضرت تشریف نمیارن؟ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀𝑴𝒂𝒏 𝒄𝒉𝒆𝒍𝒆𝒉 𝒏𝒆𝒔𝒉𝒊𝒏 𝒆𝒔𝒉𝒈𝒉𝒆 𝒕𝒐 𝒉𝒂𝒔𝒕𝒂𝒎 𝑯𝒐𝒔𝒔𝒆𝒊𝒏√↷ ⛓محکم‌گرھ‌بزن‌دل‌مارابہ‌زلف‌خویش ا؎دستگیرھ‌درگنہ‌افتادھ‌هاحسیـטּ؏…!ジ ♾صَلَے اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰااَبٰاعَب۟دِاللّٰھ۟...✨ ♾چــݪـہ ۍعاشقـیسٺـــ17🍃 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
8.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♥️ آبروۍحسین‌بھ‌ڪھڪشان‌مۍارزد یڪ‌موۍحسین‌بر‌دو‌جھان‌مۍارزد گفتم‌ڪھ‌بگو‌بھشت‌را‌قیمت‌چیست گفتا‌ڪھ‌حسین‌بیش‌از‌آن‌مۍارزد..!♡ ❏نورُ الْعَیْنۍ كربلاء الْحُسَیْن❏ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•