eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
5.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔میـخ درشـد سپـرِ مـادرمـان🩸 چندضربہ ڪه بہ درخورد ز جایش اُفتاد مادرے خم شد و از درد صدایش اُفتاد پـدرے آب شد از شانہ عبایش اُفتاد در آتش زده روے سر و پایش اُفتاد 🌦⃟🪴  𝒮𝓉𝑜𝓇𝓎‌_ 𝑀𝒶𝓏𝒽𝒶𝒷𝒾 🔗⃟‌‌‌ ❤️➹
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ _خب... حالا اهل چه غذایی هستی؟ .... برنجی یا فست فودی. _فرقی نداره. _من که چند وقتیه هوس باقالی پلو با گوشت بره کردم شدید! نگاهش متعجب سمتم آمد. _واقعا؟! نگاهم بین او و شیشه ی جلوی ماشین و دید خیابان، در رفت و آمد، شد. _چطور؟! محجوب خندید. _آخه.... منم خیلی هوس کردم ولی نه وقت پیدا کردم که برم باقالی بگیرم و نه.... نگذاشتم ادامه ی نه را بگوید. _خوبه... با این همه تفاوت این اولین تفاهمه.... اونم توی غذا! سکوت کرد با لبخند و من ادامه دادم: _حالا اصلا باقالی پلو دوست داری؟ _خیلی..... ولی غذای پردردسریه.... مخصوصا برای منی که شاغلم.... باقالیش به کنار.... شویدش به کنار.... پخت و پزش هم زمان می خواد. _خب مادر شما چی؟... چرا اون درست نمی کنه؟ آه غليظی کشید. طوری که نگاهم را سمت خودش کشاند. _چند وقتیه مادرم به خاطر ناراحتی قلبیش خیلی حال خوبی نداره.... تموم سعی‌ام رو می کنم که شبا خودم شام درست کنم تا اذیت نشه.... گاهی هم برادرم از راه که می رسه یه چیزایی می خره و من به کارام می رسم. _درست چی شد؟.... یادمه گفتی دانشجوی رشته‌ی روانشناسی اجتماعی هستی. _هستم هنوز.... با دانشگاه صحبت کردم که مرخصی با امتحان بگیرم به خاطر حال مادرم... از طرفی هم کار شرکت نمی ذاره که خونه بمونم. _می خوای چند روز بهت مرخصی بدم؟ _نه... اینا رو نگفتم بابت مرخصی... گفتم که مشغله‌ی کاریم بالاست وقتی برای پاک کردن باقالی و سبزی شوید ندارم. نگاهم به خیابان بود که گفتم: _دیگه من قصد کردم بهت چند روز مرخصی بدم.... برو به مادرت برس.... اما آخر هفته برگرد..... مثلا پنجشنبه که شرکت تا ظهر بازه. _ممنونم بابت مرخصی ولی لازم نیست واقعا. _من می گم لازمه تو چرا می گی لازم نیست!؟ خندید. _آهان اینم از اون دستورات مدیریتی بود؟... ببخشید متوجه نشدم. رسیدیم به همان رستورانی که گه گاهی خودم وقتی هوس یک غذای خوب خانگی می کردم، سراغش می رفتم. ماشین را در پارکینگ مخصوص رستوران پارک کردیم وبا آسانسور تا طبقه ی سوم که رستوران بود رفتیم. هم محیط قشنگی داشت و هم غذایش خوب بود. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
¹²⁸ هَرجِراحَت‌ڪه‌دِݪم‌داشت‌بہ‌مَرهَم‌بِہ‌شُد داغِ‌دوری‌ست‌ڪه‌جُزوَصݪِ‌تودَرمآنَش‌نیست 🌦⃟🪴  𝒮𝓉𝑜𝓇𝓎‌_ 𝑀𝒶𝓏𝒽𝒶𝒷𝒾 🔗⃟‌‌‌ ❤️➹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را از بلاها، سختی‌ها، مصیبت‌ها و گرفتاری‌ها خدایا خودت پناه و تسڪینِ دردهایشان باش خدایا دلشوره و دلواپسے را از ڪشور ما دور ڪن آمیـــن 🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍳امروز را آغاز می‌کنیم با نام ☀خدایی که در همین نزدیکی‌هاست 🥚خدایی که عشق را به ما هدیه داد و ☀عاشقی را در دل ما جای داد 🍳بفرمایید صبحانه😋🧀🥒🍅 ‌‌‌‌‌‌‌‌
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ _کجا دوست داری بشینیم؟ یکی از کنج ترین نقاط رستوران را انتخاب کرد. کنار یکی از پنجره های نیمه باز رستوران.... کنار گلدان بزرگ سانسوریا. نشستم پشت میز و کتم را پشت یکی از صندلی های خالی اش آویز کردم. منوی رستوران را سمتش گرفتم که متعجب نگاهم کرد. _مگه باقالی پلو نشد؟! _خب حالا غیر اون چی.... _من که همون باقالی پلو دیگه. _بده لطفا منو رو. منو را سمتم گرفت که گارسون سر رسید. _خیلی خوش اومدید جناب.... باعث افتخار رستوران ماست که امشب میزبان خوبی برای شما باشیم. _ممنونم.... دو پرس باقالی پلو با ماهیچه.... دو پرس هم می برم..... دو ظرف سوپ مخصوص سرآشپز..... و یه ظرف هم از سوپ به اندازه ی 4 نفر می برم. _مخلفات چی قربان؟ _همه چی بیارید. _چشم قربان. تا گارسون رفت، متوجه ی نگاه خیره ی باران به خودم شدم. _چرا اینکار رو کردید جناب فرداد؟ _چه کاری؟! _این همه غذا؟!... این همه مخلفات. اخمی کردم الکی. _تو به این کارا چکار داری..... به مادرت سلام برسون بگو مدیرمون اگرچه یه کم... البته یه کم که نه.... خیلی تندخو و عصبیه ولی هوای مادرا رو مخصوصا مادرای مریض احوال رو داره. خنده اش گرفت. سرش را کمی از من چرخاند و آهسته گفت : _ممنونم بابت مهمان نوازی تون. _خواهش می کنم. دستانم را روی میز در هم گره زدم و نگاهش کردم. داشت دقیق و کنجکاوانه اطراف را نگاه می کرد که نگاهش به من رسید. لبخندی زد که گفتم: _جای قشنگیه..... من خیلی اینجا میام... غذاشون هم حرف نداره. _افتادید تو زحمت. _جبران یه اشتباه باید سخت هم باشه... نه؟ ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............