eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ لِکُلِّ نَبَاٍ مُسْتَقَرٌ وَ سَوْفَ تَعْلَمُونَ به زودی متوجه میشوی هر اتفاقی به موقع می‌افتد... - سوره انعام ۶۷🌱 خدایا خودت میدانی ما عجولیم الهی "حَوِل حالِنا الی اَحسّنِ الحال" 🙏 دعا 🍃🌸 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
رز 💙: صبح که می شود..عشقت،فوران می کند از چشمه ی جوشانِ قلبم؛آنجا که با هر تپشِ،نامِ تو،هزاران بار،تکرار می شود...♥️ 🌸🍃 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ نشستم روی صندلی و منتظر شدم. بازی اش را نگاه می کردم. واقعا حرف نداشت. اما چیزی که ذهنم را درگیر خودش کرده بود این بود که چرا بیست و چند سال قبل، همسرش را رها کرد تا زندگی خودش را نجات دهد! _خب جَوون بیا نوبت توئه. برخاستم و پای میز بیلیارد رفتم. نگاهی به او انداختم و گفتم: _اول من شروع کنم یا شما؟ چوب بلند بیلیارد را به من داد. _اول تو بزن. چوب را گرفتم و زدم. این اولین ضربه بود و نیازی به دقت در زدن توپ ها نبود. توپ ها پخش شدند و باید در حرکت نوبت بعدی توپ را داخل حفره می انداختم. چوب را به عمو دادم و او اَبرویی برایم بالا انداخت. _شاید بیلیارد بازی کرده باشی ولی در مقابل من شانسی نداری. راست می گفت. آنقدر حرفه ای بود که نتوانم او را ببرم. اما با هزار زور و زحمت 7 توپ را داخل حفره انداختم و نصف کارت بانکی ام را پس گرفتم. اول و آخرش او می برد. اما من تنها می خواستم با او حرف بزنم. سوالاتی که حتی پدر قادر به پاسخگویی آنها نبود. بازی با بُرد عمو به پایان رسید که گفتم : _بازی خوبی بود.... فردا شب هم هستید؟ _بله.... دستم را مقابلش دراز کردم و گفتم : _خوشبخت شدم از آشنایی با شما. دستم را فشرد و باز با نگاه ترسناکش خیره ام شد. اگر او مرا می شناخت و می دانست که پسر برادرش هستم، خیلی بد می شد. _باشه... فردا شب می بینمت. از باشگاه که بیرون آمدم باز درگیر حرفهای پدر شدم. « _اینه که بهت می گم پدرش آدم درستی نیست.... وقتی به زن و بچه ی خودش رحم نداره می خوای به تو رحم کنه! » ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
❤️ هِی خیره شوم ناز کُنم رویت را هِی بوبکشم شمیم شب بویت را کِی میرسدآن شبی که باشعروشراب با دستِ خودم شانه کنم مویت را.. 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
اگر پاییز نمی‌بود از هر شعری چند کلمه گم می‌شد. هر کاست یک ترانه کم داشت و عاشق‌ها از شرم نداشتن خاطره زودتر از پنجره‌های بی‌باران خسته می‌شدند. اگر پاییز نمی‌بود بعضی از سازها هیچوقت کوک نمی‌شدند و بعضی از صداها برای همیشه گمنام می‌ماندند. اگر پاییز نمی‌بود خیال هم در واقعیت‌‌های آهنی و سرد زنگ می‌زد. اگر پاییز نمی‌بود بسیار کوچه‌ی زیبا، بی‌رنگ می‌ماند و بی‌خیال آواز می‌شد. پس حالا که تو هستی و پاییز هست، با من خیال کن... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
‹مَن‌بَرات‌شنیدنِ‌یه‌خَبر‌خوب‌ و‌اشک‌شوق‌بعدشو‌آرزو‌میکُنم🌱› مثل .......😍 🍃🌸 🌸
[وَمَنْ‌يَعْمَلْ‌مِثْقَالَ‌ذَرَّةٍ‌شَرًّايَرَهُ] "وهرکس‌همون‌ذره‌اۍبدۍکند، آن‌را‌مۍبیند..] 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
دࢪآرزوے شــهـــادت³¹³ - @SHOHADASHARMANDEH313.mp3
2.86M
«🖤🎙» من چۍبودم اگه تومادرم نبودۍ؟! 🎙¦↫ 🖤¦↫ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«♥️🕊» +و هیچ بعدِ "تو" آرام‌ بوده‌ دنیا!؟ -نـ‌ـه! 📲¦↫ ♥️¦↫ ›🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ از همان شب وارد یک بازی از پیش باخته شدم. چه خیال خامی داشتم که فکر می کردم می توانم از راه دوستی با کسی که همسر باردارش را به خاطر رهایی از دست طلبکاران، فدا کرد، به باران برسم! هر شب به همان باشگاه بیلیارد می رفتم و می گفتم که می خواهم جناب رُخام را ببینم. او را می دیدم. گاهی شب ها همبازی اش می شدم و هیچ چیز عجیب و غریب یا ترسناکی حتی یک بار اتفاق نیافتاد که باعث شود لااقل یک بار دلشوره بگیرم که از این مرد باید فاصله گرفت. یک ماهی از آشنایی مان گذشت. یک ماه که، نه تنها دنبال عمو بودم بلکه گاهی تا آدرس حدودی که از باران داشتم، هم چندین بار رفتم و از مغازها از بنگاه های املاک از هر جایی که می شد حدس زد او را بشناسند، سوال کردم اما چیزی دستگیرم نشد. از عمو هم چیزی دستم نیامد. بارها از خودم و زندگی ام برایش گفتم بلکه شاید کمی حرف بزند و از زندگی خودش بگوید اما نگفت! نمی دانستم آخر این راه کجاست! هر شب هر شب باشگاه بیلیارد تبدیل شد به باز شدن پایم به مهمانی های خاص قمار. از چاله ای به چاه افتادم. با آنکه سر میزشان ننشستم و تنها به دعوت خود عمو برای دیدن آماده بودم اما خیلی چیزها همانجا دستگیرم شد! مهمانان پای میز، چه زن و چه مرد، اغلب از کله گنده های قاچاق بودند. عده ای قاچاق مواد مخدر می کردند.... عده ای قاچاق اسلحه.... عده ای هم مشروبات الکلی..... دیر بود برای رفتن. و خودم آنجا بود که فهمیدم چه بد جایی آمدم! اصلا نمی دانستم چه طور حالا باید خودم را از آن مهمانی ها دور کنم. با آنکه وضع مالی پدرم خوب بود اما هیچ کار خلافی در کارنامه ی عمرش نداشت. اما من.... افتاده بودم بین آدم هایی که کوچکترین خلافشان، قاچاق محموله های بزرگ مواد مخدر یا اسلحه یا مشروبات الکلی بود! تا اینکه یک روز..... ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
«🖤🍃» مـَن‌مـَاندَم‌و‌تـآبوتِ‌تـو‌و‌فِڪروخیـٰالـَت یِڪ‌چـٰادر‌آغـِشتہ‌بـِہ‌خونِ‌پـَروبـٰالـَت…! 🖤¦↫²³ ‹›🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را از بلاها، سختی‌ها، مصیبت‌ها و گرفتاری‌ها خدایا خودت پناه و تسڪینِ دردهایشان باش خدایا دلشوره و دلواپسے را از ڪشور ما دور ڪن آمیـــن 🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
«💚✨ » {مـٰااصابک‌من‌حسنہ‌فمن‌اللّٰھ} ‌ +دید؎‌وقتی‌‌پر‌از‌نـاامیدی‌‌میشی‌ بعد‌یھویی‌‌‌یه‌‌خوشحالے‌میاد‌تو‌دلت؟! اون‌‌خداست..:) 💚¦↫ ✨¦↫
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ در شرکت بودم که پدر به من زنگ زد: _رادمهر.... آب دستته بذار زمین و بیا شرکت من... و من تا خواستم اگری، اَمایی بیاورم فریاد کشید : _همین حالاااااااا. شوکه شدم. پدر را آنقدر عصبانی ندیده بودم. ناچارا از شرکت بیرون آمدم و با چه حالی تا شرکت پدر رفتم. همین که در اتاق پدر را گشودم، خشکم زد. پاهایم مثل میخ در زمین فرو رفت و چشمانم مات تصویر رو به رو شد. عمو روی صندلی کنار میز پدر نشسته بود و لبخند زنان نگاهم می کرد که لب گشود و گفت : _به به جناب کیوان پویا.... پس شما کیوان پویا هستید نه رادمهر ستایش فرداد. با اخم و جدیت پدر که دستور داد: _بیا تو در رو ببند. از شوک بیرون آمدم. وارد اتاق شدم و در را پشت سرم بستم. جلو رفتم و رو به روی عمو، طرف دیگر میز مدیریتی پدر نشستم. لبخند طعنه دار عمو به من بود که به پدر گفت : _می بینی عزیز؟.... پسرت یه ماهه داره آمار منو در میاره.... همون شب اولی که اومد باشگاه بیلیارد، سپردم آمارشو در بیارن..... همون شب بهم گفتن که اسمش رادمهره نه کیوان. نگاه عمو اینجای صحبتش به من رسید و از من پرسید: _می دونی چه طور؟! و ساعد دستانش را روی ران پاهایش گذاشت و به جلو، سمت من، خم شد. _صندوق دار باشگاه گفت که وقتی رفتی پای صندوق تا حساب کنی، روی کارت عابر بانکت نوشته شده بود، « رادمهر ستایش فرداد »..... نفس حبس شده ام را از سینه بیرون دادم و نگاهی به پدر که از شدت خشم سرخ شده بود، انداختم. و عمو باز ادامه داد : _عزیز،.... من بهت گفتم کاری به کار تو و زندگیت ندارم..... اما تو واسه من جاسوس می فرستی؟! _ببین عزت.... این سرخود بلند شده افتاده دنبال تو..... من قضیه ی باران رو بهش توضیح دادم و بعد از قضیه ی باران، فکر کردم سرش به سنگ خورده. پوزخندی روی لب عمو آمد و نگاه تندش سمت من. _از من چی می خواستی که افتادی دنبالم؟ _من.... من فقط دنبال ردی از باران بودم. باز هم پوزخند زد: _یعنی این دختره باران.... حیف که خون خودم تو رگ هاشه وگرنه سر به نیستش می کردم.... اما تو.... ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐سلام و درود بر تو ، صبحت دل انگیز 🌼درود من به صبح 🌺به این طلوع قشنگ ، به آفتاب و نسیم 🌼به این شروع قشنگ ، به زیبایی این فصل 🌺درود من به هوا ، به باغ و دشت و دمن 🌼به شاخه های درختان سر سبز 🌺صبح زیباتون پر امید و پر نشاط ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
رز 💙: سلام صبح بخیر گرم و صمیمی به گرمای خورشید پاییزی تقدیم به شما که بهترین هستید صبح تان پر از نگاه لطیف خداوند 🌸🍃 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
«🌸🍃» نردبان‌‌دلم‌ر‌ا‌آسمانۍ‌ڪن چہ‌‌زیبافرمودند(شھید‌چمراݧ) دل‌تنها‌نردبانی‌است‌کہ‌آدمی‌را بہ‌آسمان‌میرساند...و تنها‌وسیلہ‌است‌کہ‌خــدارادرمیابد پلّه‌هاے‌ترَّقی‌دلتون‌وصݪ‌بشہ‌به‌عرش‌خدا... 🌸¦↫
« 🌸📿» اندازه‌سنج‌لطف‌خدا‌بہ‌ما کافۍاست‌براۍ مردم‌دلسوز‌باشیم واز‌خیر‌خواهۍ‌براۍاحدۍکم‌نگذاریم، آنگاه‌مۍتوانیم‌مطمئن‌باشیم‌‌خدا‌از‌ "خیر‌خواهۍولطف‌براۍما‌کم‌نمۍگذارد" 📿¦↫ 🌸¦↫ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
«🌸🕊» ومافرزندان‌ڪسانۍهستیم‌کہ مرگ، راه‌آنها‌رانمۍشناسد چراکہ آنھـابه‌وسیلھ‌ۍمرگ درمسیرخداصعودڪرده‌اند 🌸¦↫ 🕊¦↫ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
پیام‌خدا‌بہ‌تو: [وسوگندبہ‌روز،وقتۍنورمیگیرد.. وبہ‌شب،وقتۍآرام‌مۍگیرد! کہ‌من‌نہ‌تورارهآکرده‌ام ونہ‌باتودشمنۍکرده‌ام...] 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
«♥️🕊» همیشه‌هوای‌دوستاشوتوجمع‌داشت که‌یوقت‌کسی‌باهاش‌شوخی‌بدنکنه، تومشکلات‌خیلی‌مردونه‌کنارت‌وایمیستاد؛ واولین‌کسی‌بودکه‌برای‌کمک‌آستین‌بالامیزد! ♥️¦↫ 🕊¦↫ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
«♥️🖐🏻 » ♡أَلسَّلامُ‌عَلَیکَ‌یاعَلۍاِبنِ‌موسَۍأَلࢪّضآ♡ ♥️¦↫²⁰ 🖐🏻¦↫ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«🧡🌱» اینجاکسی به غیر تو به ما محل نداد مابنده توایم فراموشمان نکن:) 🧡¦↫ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ صدای جدی و عصبی عمو برخاست. _جایی که نباید می اومدی، اومدی.... چیزایی که نباید می دیدی، دیدی.... خیلی ها دیدنت.... و خیلی ها بهت شک کردن..... الان من چکارت کنم؟... نه.... اصلا تو بگو عزیز.... من با پسرت چکار کنم؟!.... من بهت نگفتم اگه یه روزی بخوای پِی من و کارام بیای، قید برادری مون رو میزنم؟.... من بهت نگفتم حواست به خودت و زندگیت باشه تا من شرمنده نشم؟..... الان این پسرت اومده جیک و پوک همه ی کسایی رو که آدم کشتن واسشون از آب خوردن راحت تره، در آورده.... من چطور از خیرش بگذرم. پدر نفس بلندی کشید و با زبانی محترمانه التماس کرد. _عزت... حق بده.... عاشق شده.... هوش از سرش پریده.... دخترت 6، 7 ماه تو شرکتش کار کرده بود..... عجیب هم کارش خوب بود.... خب اینم افتاده دنبالش که اونو برگردونه. نگاه جدی و خشک عمو به من افتاد. _فکر باران رو از سرت به در کن.... هیچ کی نباید سمت من بیاد.... دست من نیست..... منم نخوام بقیه می خوان.... همین خود تو رو هم نمیدونم چطوری از وسط این گرداب بکشم بیرون. پدر باز خواهش کرد. _حالا یه فکری بکن که کسی چیزی نفهمه.... اینم من دُمش رو می چینم تا دیگه از این غلطای زیادی نکنه. نگاه عمو هنوز به من بود که گفت: _یه خانمی هست که خودش بَد پیگیر رادمهر شده.... یکی از گنده های پای میز ماست.... چند شبه هم بعضی از بچه ها خیلی ازش عاصی شدن..... خیلیا رو بُرده..... از خیلی ها طلب داره..... می تونم جون پسرت رو در عوضش، اینجوری بخرم.... اگه اونو قانع کنیم بقیه ی کارا رو خودش درست می کنه. هنوز متوجه حرف عمو نشده بودم که رو به من گفت: _ یه چند جا باید با من بیای تا از نزدیک ببینتت..... منم اگه بتونم یه جوری روش کار کنم که یه جوری رضایت بده و بی خیال پیگیری هاش بشه، خوبه.... اگه بشه تمومه. گیج شدم. اصلا منظور عمو را نگرفتم و پرسیدم : _یعنی چی؟! _یعنی باهاش چند جلسه بیا، حرف بزن... یه کم دلشو بدست بیار تا از شک و شبهه بیافته .... بد پیگیرت شده که تو کی هستی و از کجا اومدی.... اگه من یه شبه آمارتو در آوردم، اون سه سوته در میاره... نگاه نکن که زنه....با بد آدمی طرف شدی.... نصف خونه ات رو یا یه ویلایی یه چیزی به نامش بزن... یا اصلا باهاش شریک شو.... نمایندگی محصولات آرایشی و بهداشتی شرکتت رو بده دستش.... خلاصه دلبری کن ازش دیگه.... خلاصه دلشو به دست بیار... با عصبانیت گفتم : _چرا همچین کاری باید بکنم؟ عمو با آن چشمان یخ زده اش نگاهم کرد. _چون باید بهای خونت رو بدی... البته اگه میخوای زنده بمونی.....این جماعت اگه دلشون برای کسی نزنه، سرشو زیر آب کردن. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
«♥️🌸» بِـسـمِ‌رَبِّ‌الحـسـیـن|❁ حـرام‌باد‌مرا،زندگی‌‌بدون حســـــین:) ♥️¦↫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«♥️🖐🏻 » ♡أَلسَّلامُ‌عَلَیکَ‌یاعَلۍاِبنِ‌موسَۍأَلࢪّضآ♡ ♥️¦↫²⁰ 🖐🏻¦↫ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
«♥️🖐🏻 » ♡أَلسَّلامُ‌عَلَیکَ‌یاعَلۍاِبنِ‌موسَۍأَلࢪّضآ♡ ♥️¦↫²⁰ 🖐🏻¦↫ ‹›🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را از بلاها، سختی‌ها، مصیبت‌ها و گرفتاری‌ها خدایا خودت پناه و تسڪینِ دردهایشان باش خدایا دلشوره و دلواپسے را از ڪشور ما دور ڪن آمیـــن 🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐سلام و درود بر تو ، صبحت دل انگیز 🌼درود من به صبح 🌺به این طلوع قشنگ ، به آفتاب و نسیم 🌼به این شروع قشنگ ، به زیبایی این فصل 🌺درود من به هوا ، به باغ و دشت و دمن 🌼به شاخه های درختان سر سبز 🌺صبح زیباتون پر امید و پر نشاط ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ نگاهم با حرص و عصبانیت رفت سمت پدر که عمو از جایش برخاست و در حالیکه کتش را روی ساعد دستش می انداخت گفت : _تا همین الانشم خیلیا دنبالت هستن پسر.... باید یه جوری راضی شون کنم قبل از اونکه سرتو زیر آب کنند. و بی خداحافظی رفت سمت در. اما قبل از خروج به پدر نگاهی انداخت و گفت : _این تنبیه براش لازمه عزیز..... تا پسرت باشه که سرشو تو هر سوراخی نکنه..... اینبار بتونم جونش رو بخرم، فردا شاید نشه... و در باز شد و او خارج. تا دوباره در بسته شد پدر فریاد زد: _تو مگه عقل تو کله ات نیست!.... مگه نگفتم دنبالش نرو.... اگه می دونستم می خوای پِی اینو بگیری اصلا آدرس باشگاه رو بهت نمی دادم. _این خودش یه چیزیش هست!.... اگه واقعا همون شب اول فهمیده که من پسر شمام چرا تا الان سکوت کرد و منو با خودش برداشت برد توی مهمونی های خودشون؟ پدر محکم کف دستش را کوبید روی میز. _چقدر تو ساده ای رادمهر!..... نقشه اش این بوده.... تو خودت، خودتو انداختی تو دامِش.... یه عمر دنبال این بود که از من یه آتو بگیره تا بتونه خیال خودشو راحت کنه که بهش پشت نمی کنم.... من بهش آتو ندادم اما تو دادی.... _این خودش آتو دست همه میده..... دختر خودش پیداش کرده و تا شرکت شما اومده، به من و شما چه مربوط؟! _خودش گفت دست دخترشو تو شرکت تو بند کنم تا از من دور باشه.... خودشم رضایت داد تا دخترشو یه پیرمرد 60 ساله، بدبخت کنه.... من چی بهت گفتم؟... گفتم این به خانواده ی خودش رحم نمی کنه.... من و تو که سَهلیم. پف بلندی کشیدم و چنگی به موهایم. _یعنی واقعا راست گفته که جون من در خطره؟ _اونکه 120 درصد.... من خودم بهت نگفتم نزدیکش نشو..... نگفتم خطرناکه.... اینه نتیجه اش.... راست میگه.... خودش که هیچ... اگه باقی کله گنده های قاچاق که توی مهمونیش بودن، بو ببرن که تو کی بودی و چرا رفتی تو مهمونی ها، یه جوری سر به نیستت می کنن که هیچ ردی از کارشون نمونه..... تنها راه همونه که گفت..... یه جوری اون خانمه رو راضی کنه تا از دست از شک و شبهه اش برداره و در عوض تو یه چیزایی به نامش کنی یا شریکت بشه تا عموت به بقیه بگه تو هم تو جمعشونی.... گند زدی به همه چی رادمهر. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............