eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 در راه خونه ی خانم جان بودیم که مهیار میان رانندگی گفت: _با روحانی مسجد صحبت کردم روز نامزدی بیاد یه خطبه عقد موقت بخونه. گوشی ام را از جلوی چشمانم پایین کشیدم و نیم نگاهی به او که نگاهش به جاده بود انداختم. _پس قانع شدی که لااقل یه خطبه عقد خونده بشه؟ سکوت کرد و من دوباره نگاهم را به گوشی ام دوختم. _فقط میخواستی یه داد بعد اینهمه سال سر من بزنی؟ ناگهان فلشر زد و کشید سمت خاکی جاده. _چی شده؟.... پنچر شدی؟ ماشین توی شانه ی خاکی جاده توقف کرد که چرخید سمت من. نگاهش میگفت که چقدر پشیمان است. _مستانه.... منو حلال کن.... نگاهم توی صورتش میچرخید که سرش را جلو کشید و گونه ام را بوسید. _شرمنده ام واسه اون فریاد.... حالم بخاطر حماقت های دلارام خیلی بد بود. _مهیار جان.... تنها راهی واسمون مونده همینه.... باید اجبار کنی تا در عرض یکی دوهفته عقد کنند و از طرفی هم دعا کنیم که توی همین دو هفته این پسره خودشو نشون بده بلکه دلارام زیر یه سقف با این پسر نره. نفس بلندی کشید. آنقدر بلند که چشمانش را هم با نفس عمیقش بست بلکه آرامش کند. چشم که گشود لبخند زد. من هم لبخند زدم. _دیگه چیه آقا مهندس! دوباره گونه ام را بوسید. _تمام دلخوشی ام توی این روزهایی که درگیر کارهای بچگانه ی دلارامم، اینه که تو کنارمی.... لبخندم کشیده شد روی لبانم. _منم خوشحالم که تو کنارمی. _الکی نگو.... دلت میخواست سرم یه بلایی میومد تا یه نفس راحت از دستم میکشیدی. فوری اخم کردم. _مهیااااار. _جانم.... قبل از رفتن خونه خانم جان، پایه ای بریم یه رستوران خوب.... مجردی، دو نفره.... عشقولانه. خندیدم. _من پایه ام.... جیبت چی؟.... جیبتم پایه است؟ سری کج کرد. _پایه ی پایه.... بزن بریم. حالش کمی بهتر شد. طاقت نگرانی اش را نداشتم. تنها دلخوشی زندگی ام بود. ناهار مهمان مهیار شدم. رستوران سنتی معروفی در فیروزکوه. بعد از مدت ها خیلی چسبید. آخرین باری که دونفره باهم رستوران رفته بودیم را خاطرم نیست. و آن رستوران بعد از مدت ها، برایمان خاطره ساز شد. بعد از ناهار، خانه ی خانم جان رفتیم و با آنکه از قبل با او هماهنگ کرده بودیم اما کلی غر شنیدیم. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ در شرکت بودم که پدر به من زنگ زد: _رادمهر.... آب دستته بذار زمین و بیا شرکت من... و من تا خواستم اگری، اَمایی بیاورم فریاد کشید : _همین حالاااااااا. شوکه شدم. پدر را آنقدر عصبانی ندیده بودم. ناچارا از شرکت بیرون آمدم و با چه حالی تا شرکت پدر رفتم. همین که در اتاق پدر را گشودم، خشکم زد. پاهایم مثل میخ در زمین فرو رفت و چشمانم مات تصویر رو به رو شد. عمو روی صندلی کنار میز پدر نشسته بود و لبخند زنان نگاهم می کرد که لب گشود و گفت : _به به جناب کیوان پویا.... پس شما کیوان پویا هستید نه رادمهر ستایش فرداد. با اخم و جدیت پدر که دستور داد: _بیا تو در رو ببند. از شوک بیرون آمدم. وارد اتاق شدم و در را پشت سرم بستم. جلو رفتم و رو به روی عمو، طرف دیگر میز مدیریتی پدر نشستم. لبخند طعنه دار عمو به من بود که به پدر گفت : _می بینی عزیز؟.... پسرت یه ماهه داره آمار منو در میاره.... همون شب اولی که اومد باشگاه بیلیارد، سپردم آمارشو در بیارن..... همون شب بهم گفتن که اسمش رادمهره نه کیوان. نگاه عمو اینجای صحبتش به من رسید و از من پرسید: _می دونی چه طور؟! و ساعد دستانش را روی ران پاهایش گذاشت و به جلو، سمت من، خم شد. _صندوق دار باشگاه گفت که وقتی رفتی پای صندوق تا حساب کنی، روی کارت عابر بانکت نوشته شده بود، « رادمهر ستایش فرداد »..... نفس حبس شده ام را از سینه بیرون دادم و نگاهی به پدر که از شدت خشم سرخ شده بود، انداختم. و عمو باز ادامه داد : _عزیز،.... من بهت گفتم کاری به کار تو و زندگیت ندارم..... اما تو واسه من جاسوس می فرستی؟! _ببین عزت.... این سرخود بلند شده افتاده دنبال تو..... من قضیه ی باران رو بهش توضیح دادم و بعد از قضیه ی باران، فکر کردم سرش به سنگ خورده. پوزخندی روی لب عمو آمد و نگاه تندش سمت من. _از من چی می خواستی که افتادی دنبالم؟ _من.... من فقط دنبال ردی از باران بودم. باز هم پوزخند زد: _یعنی این دختره باران.... حیف که خون خودم تو رگ هاشه وگرنه سر به نیستش می کردم.... اما تو.... ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............