✨♥️✨
#انگیزشی
صبور باش👌
آنچه برایت پیش می آید
و آنچه برایت رقم میخورد
به دست بزرگترین
نویسندهٔ عالم ثبت شده❤️
او که بدون اذنش
حتی برگی از درخت نمی افتد😊
.
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭐️🌙
✨این دعاهای زیبا تقدیم به شما
✨شما هم تقدیم کنید به
✨اونایی که دوستشون دارید
✨شب خوش عزیزان
🍃☘
••
#السلام_ایها_غریب
#سلام_امام_زمانم ❤️
مهدے جان
هر ڪہ شد پابند
عشقت در جهان
از همہ عالم بِبُرد ناگهان
نام تو حاجت
روایش می ڪند
اے همہ داروندار آسمان🕊✨
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت245
–کدام سوی روم کز فراق امان یابم؟
به سرعت سرم را بلند کردم و چشمهایم را چند بار روی هم فشار دادم و باز کردم.
خودش بود با همان تیپ قبلی، حسابی به خودش رسیده بود. تنها فرقش با آن موقعها ته ریشش بود که جذابترش کرده بود.
بوی عطرش بیداد میکرد. مات زده نگاهش کردم.
دوباره با همان صدایش که دلم را زیرو رو میکرد گفت:
–خودمم، خیالت راحت واقعیه، اصل اصل. بعد هم لبخند زد.
صاف نشستم و زل زدم به چشمهایش، انقدر نگاهش کردم که چشمهایم نم برداشت. نگاهم را زیر انداختم و گفتم:
–بالاخره امدید؟
نگاهش را به پایش داد.
نگاهم را به خودکاری که در دستش بود دادم و ارام گفتم:
–حالتون خوب شد؟
گلایه آمیز نگاهم کرد.
–از احوالپرسیهای شما.
نگاه گذرایی خرجش کردم.
–من میخواستم بهتون سر بزنم مامانم گفت شاید درست نباشه، چند روز پیش بهتون پیام دادم ولی شما...
آهی کشید و دستش را داخل جیبش برد. بعد جاکلیدی چوبی را از جیبش درآورد و از آویز قلبی گرفت و جلوی چشمهایم تکان داد.
مردمک چشمهایم با تکانهای قلب چوبی تکان میخورد.
آرام دستم را باز کردم و او جا کلیدی را رها کرد. اگر راستین اینجا نبود حتما آویز قلبی را میبوسیدم. با ذوق پرسیدم:
–چطوری به دستتون رسید؟ این که تو ماشین اونا جا مونده بود.
سرش را کج کرد.
–زیاد سخت نبود. اون موقع همهی فکرم این بود که این رو برات بیارم.
با لبخند نگاهش کردم.
–ممنونم. پس دیگه از امروز میایید سرکار؟
–نمیدونم، امروز امدم با براتی حرف بزنم. رضا میگفت تا خودت رو نبینه هیچ عذری رو قبول نمیکنه.
–شما که حالتون خوبه، چرا نمیایید.
–حالم خوب نیست. هنوزم درد دارم و نباید پام رو زیاد تکون بدم. البته بیشتر حال روحیم باید درست بشه.
استفهامی نگاهش کردم.
با ناراحتی نگاهم کرد. انگار در چشمهایم دنبال چیزی میگشت.
–تو خبر نداری؟
جوری این سوال را پرسید که بند دلم پاره شد و با لکنت پرسیدم:
–از... چی؟
نفسش را آنقدر پر درد بیرون داد که طاقت نیاوردم و فوری پرسیدم:
–بگید چی شده، پریناز یا دارو دستش زنده شدن؟
از حرفم تعجب زده پرسید:
–یعنی تو بدترین خبر زندگیت مربوط به اونا میشه؟
–آخه فقط اونا میتونن یه بلایی سر شما بیارن.
پوزخند زد.
–بلاشون رو آوردن، دیگه بدتر از این میخوان چیکار کنن، زنده هم نیستن که بشه ازشون انتقام گرفت. راه انتقام گرفتن از اونا فقط یه چیزه.
با اضطراب گفتم:
–میشه بگین چی شده؟ نصف عمر شدم.
سعی کرد لبخند بزند. ولی این لبخند زوریاش زهر شد. کامل به طرفم برگشت و دستهایش را روی میز گذاشت و به چشمهایم زل زد.
انگار نگاهش دست انداخت و قلبم را تا نایم بالا کشید. قلبم در گلویم شروع به تپیدن کرد طوری که جای نفس کشیدنم را تنگ کرده بود. به زور آب دهانم را قورت دادم و خواستم مسیر نگاهم را تغییر دهم، اما نتوانستم انگار به چشمهایش چسب شده بودم.
غمی در نگاهش بود که آزارم میداد. آنقدر زیاد که دیدم تار شد. او هم چشمهایش شفاف شد و گفت:
–تو این مدت همش با خودم کلنجار میرفتم. اگر جواب پیامت رو ندادم به همین دلیل بود. از حرفهایش چیزی نفهمیدم.
–متوجه نمیشم.
آمادهی رفتن شد.
–حالا بیا بریم با براتی جلسه داریم بعدش با هم حرف میزنیم.
به دو عصایی که کنارش بود اشاره کردم و با نگرانی پرسیدم:
–هنوزم نمیتونید خوب راه برید؟
ضربهایی به عصا زد و گفت:
–اینا دیگه شاید تا آخر عمر باهام رفیق باشن.
با ابروهای بالا رفته نگاهش کردم.
–یعنی چی؟
چیزی نگفت. پلیور مشگی رنگش اندامش را به رخ میکشید. لاغرتر شده بود. معلوم بود که روزهای سختی را گذرانده.
از پشت میز بلند شدم تا همراهش بروم.
نزدیکش که شدم، ناگهان با دیدن پایش هین بلندی کشیدم و مثل مجسمه خشکم زد.
#ادامهدارد...
.....★♥️★.....
.....★♥️★.....
❣
#الهام
#پارت53
آخر شب دیگه به زور از دستشون در رفتم و اومدم خونه برای خوابیدن . چون قبلنا که نمیرفتم سرکار شب
پیششون میموندم . ولی الان دیگه باید صبح زود بیدار میشدم و اصلا حسش نبود !
وقتی میخواستم بخوابم تازه یادم اومد که نگفتم حسام ما رو دیده ! دوست داشتم بدونم سانی در این مورد چی واسه
گفتن داره ولی دیگه خیلی دیر وقت بود و برای زنگ زدن زیادی بد موقع . پس بیخیال شدم و گرفتم خوابیدم
درسته که مشورت اون شبم نتونست کمکی کنه برای تصمیمی که میخواستم بگیرم و جوابی که پارسا منتظرش بود .
ولی به هر حال باعث شد به قول دوستام گوشی دستم باشه !
🔻فصل سوم
زمان هیچ وقت منتظر تصمیمات ما نمیمونه و همیشه با بیشترین سرعت ممکن در حال گذره !
چند روز گذشت و من با اینکه جواب واضحی به پارسا ندادم اما تقریبا موافقتم توی حرکات و رفتارم کاملا هویدا بود
. از تیپ هایی که حالا هر روز عوض میکردم ... لبخندهایی که بعد از شنیدن تعریف های پارسا در مورد خودم روی
لبم مینشست ... اینکه جواب اس ام اس هاش رو میدادم ... همه و همه باعث شده بود تا پارسا به اونی که دلش
میخواد که احتمالا همون دوستیه با من بود برسه ... گرچه خودمم کمتر از اون مشتاق نبودم انگار !
یک هفته از این دوستیه نسبتا آروم و بی دردسر میگذشت و خدا رو شکر توی شرکت هیچ برخورد خاصی پیش
نیومده بود که محمودی یا حتی مسعود از ماجرا بویی ببرن .
اون روز داشتیم توی اتاق پارسا در مورد یه هفته نامه که کار طراحیش رو به ما واگذار کرده بودند حرف میزدیم که
زنگ دفتر رو زدند . محمودی طبق معمول ببخشیدی گفت و رفت تا در رو باز کنه .
از فرصت استفاده کردم و شروع کردم انگشتام رو شکستن تا خستگیشون کم بشه .
_آخه این حرکته ؟ انگشتات خراب میشه
حالا مامان نبود گیر بده این شده بود فضول من ! دستام رو گذاشتم روی میز و هیچی نگفتم
_قراره آخر هفته با بچه ها بریم دربند پایه ای ؟
سرم رو آوردم بالا ببینم با منه یا نه ! که دیدم داره منتظر نگاهم میکنه .
_ من ؟!
_خوب آره ! مگه کس دیگه ایم هست اینجا ؟
_ولی من نمیتونم بیام
_چرا !؟ با ستاره و ایمان میخوایم بریم . اتفاقا ستاره خودش خیلی اصرار کرد که توام باشی
نمیدونستم چجوری بپیچونمش همینجوری فکر نکرده گفتم
_مرسی من خودم با ستاره حرف میزنم آخه جمعه مهمون داریم نمیتونم بیام !
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت246
پاچهی شلوارش کمی تا خورده بود. خدایا درست میدیدم. یک پا نداشت. یک کفش بیشتر پایش نبود. پای دیگرش از مچ قطع بود.
ایستادنش را متوجه شدم. ولی آنقدر در دنیای حیرت غرق بودم که نشنیدم چه گفت. این راستین من بود که یک پا نداشت؟ راستین با آن همه غرور حالا چطور با این نقص میخواهد زندگی کند.
سنگینی نگاهش مرا از دنیای حیرت نجات داد. نگاه گنگم را به طرف بالا کشیدم و با لکنت پرسیدم:
–پا...پاتون...
دوباره برگشت و روی صندلی نشست. نگاهی به پایش انداخت و ژست آدمهای خونسرد را به خودش گرفت.
–عفونتش زیاد بوده، قطع کردن.
دوباره نگاهم را روی پایش سُر دادم. باورم نمیشد. نالیدم.
–وای...خدایا...یعنی چی قطع کردن؟ به همین راحتی؟ چرا درمانش نکردن؟ با این پیشرفت علم یه عفونت رو نتونستن از پسش بربیان؟ نمیخواستم چیزی را که میدیدم قبول کنم. شاید خواب باشد. شاید یک شوخی است. اما مگر راستین اهل شوخی به این تلخی بود.
فکر های جورواجوری به سراغم آمد. کمکم احساس سرگیجه کردم. تعادلم به هم خورد، برای همین همانجا روی زمین نشستم و دوباره خیره به پایش نگاه کردم. کمکم اشک بر روی گونههایم چکید.
به کمک یکی از عصاهایش جلو آمد.
–پاشو دختر، این کارا چیه میکنی، نمردم که، نگران نباش. قراره پای مصنوعی برام درست کنن، پروتزم میشه کرد. مثل پای واقعیه.
به هق هق افتادم. خم شد و گوشهی پالتوام را گرفت.
–پاشو زمین سرده، کثیفه، آخه این چه کاریه. به جای این که تو من رو دلداری بدی من دارم این حرفها رو بهت میزنم.
برای این که اذیت نشود بلند شدم و روی صندلیام نشستم. ولی گریهام بند نمیآمد. سرم را به طرفین تکان دادم.
–دست خودم نیست.
تک سرفهایی کرد و به آرامی شروع به حرف زدن کرد.
–منم وقتی چشمهام رو باز کردم و دیدم پا ندارم همین حال شدم. طول کشید تا کنار بیام. البته کنار که...نمیدونم کنار امدم یا نه، فقط میدونم حالم بهتر از اون روزا شده، رضا تو این روزا خیلی کمکم کرد. بهم گفت که تو همش از اون سراغم رو میگیرفتی و اونم هر دفعه یه جوری دست به سرت میکرده و حرفی بهت نمیزده. آخه رضا گفت که خودم بهت بگم بهتره.
از حرفش گریهام بند آمد. آقارضا چرا به راستین دروغ گفته بود. دستمال کاغذی را از روی میز برداشت و به طرفم گرفت.
–اشکات رو پاک کن. دستمال را از دستش گرفتم و اعتراض آمیز گفتم:
–چرا خودتون تو این مدت بهم نگفتید؟
–چون برام خیلی سخت بود. روزهای بدی رو گذروندم. ولی حالا نسبت به روزهای اول تحملش برام آسونتر شده، شایدم کمکم من قویتر شدم.
اشکهایم دوباره یکی پس از دیگری روی گونهام چکید. فکر این که او به خاطر من این بلا سرش آمده باعث شد دوباره هق هق گریهام بالا رود.
با اخم نگاهم کرد.
–فکر کردم بیام اینجا روحیام عوض بشه، ولی تو با گریههات داری خرابترش میکنی. میخوای این دفعه سکته کنم؟
به زور خودم را کنترل کردم و سعی کردم اشک نریزم و لب زدم.
–خدا نکنه.
لبخند زد.
–پاشو برو صورتت رو آب بزن، الان براتی میادا.
ناگهان حرفی یادم آمد و پرسیدم:
–گفتین چطوری باید ازشون انتقام بگیریم.
–من که چیزی نگفتم.
–خب بگید.
–میگم، ولی بعد از جلسه.
–نه همین الان بگید، من تا انتقام نگیرم حالم خوب نمیشه.
سرش را تکان داد.
–میگم. ولی زمان زیادی میخواد، الان وقتش نیست.
بعد بلند شد و به سمت در خروجی رفت.
از همانجا اشاره کرد که دنبالش بروم.
#ادامهدارد...
.....★♥️★.....
.....★♥️★.....
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت247
از اتاق که بیرون رفتیم. بلعمی با چشمهای اشکی به ما نگاه میکرد. راستین بیتوجه به طرف اتاقش رفت. بلعمی با نگاه ترحمی رفتن راستین را بدرقه کرد.
مقابل میزش ایستادم.
–میشه اینقدر تابلو بازی درنیاری و عادی باشی. دوباره اشک ریخت.
–چطوری عادی باشم، جوون مردم ببین چی شده، تا آخر عمر بیچاره باید با این پا...
دستهایم را روی میز گذاشتم و کمی خم شدم.
–اینا همش تقصیر همون شوهر خدانیامرز جنابعالی با اون پریناز...
رویم را برگرداندم و لبم را گاز گرفتم.
از روی صندلیاش بلند شد.
–مگه شهرام تیر بهش زده؟
صاف ایستادم.
–تیر نزده ولی آمار که داده، باهاشون همکاری که کرده. پلیس از طریق شوهر تو بقیشون رو تونسته پیدا کنه، واسه همین پلیس شوهرت رو دستگیر نکرد، چون میخواست از طریقش اونا رو پیدا کنه. البته خود تو هم همچین بیتقصیر نیستی. بعد نجوا کردم:
–اصلا هممون مقصریم.
دوباره روی صندلیاش نشست.
–فعلا که مقصر اصلی تو این دنیا نیست و نمیشه محکومش کرد.
با پلک زدن اشکم را پس زدم و به طرف روشویی راه افتادم.
قبل از این که وارد اتاق شوم دیدم آقارضا جلوی در ایستاده، با دیدن من جلو آمد و به آرامی گفت:
–من درمورد رفتنتون از اینجا به راستین چیزی نگفتما، شما هم حرفی نزنید و کلا فراموشش کنید. الان تو این موقعیت وقت رفتن و جاخالی کردن نیست.
با چشمهای گرد شده فقط نگاهش کردم. بعد از این که حرفش تمام شد فوری به داخل اتاق رفت و اصلا اجازه نداد من حرفی بزنم.
در تمام مدت جلسه فکرم پیش راستین بود. گاهی که از من چیزی میپرسیدند فقط سرم را تکان میدادم و دوباره غرق فکر میشدم و گاهی هم وقتی راستین تمام حواسش پیش آقای براتی بود نگاهش میکردم.
آقارضا و راستین تمام تلاششان را کردند تا بالاخره آقای براتی را راضی کردند که به خاطر مشکلاتی که پیش امده کمی با ما راه بیاید.
اقای براتی هم وقتی از جزییات ماجرا باخبر شد. موافقت کرد. بعد کمکم حرف و سخن از موضوع کار بیرون آمد و به مسائل غیر کاری و ماجرای راستین کشیده شد.
در همین بین آقای براتی از راستین پرسید:
–آقای چگنی برام سواله که اون گروهها که کارشون معلومه و به قول شما آموزش دیده هستن. پس شما رو واسه چی میخواستن؟
راستین گفت:
–تو این مدتی که من باهاشون زندگی کردم و بینشون بودم. خیلی چیزهای جالبی دیدم. اوضاع اونقدرم که شماها فکر میکنید ساده نیست. کارهاشون خیلی برنامهریزی شدس،
تک تک اعضا گروهشون هر کاری که انجام میدن باید در مسیر هدف گروه باشه، نه غیر از اون. از یه نوشابه خریدن تا حتی ازدواجشون. یکیشون نامزد بود البته از اعضای قدیمی بود چون نامزدش با کارهای اینا موافق نبود کلا بیخیال نامزدش شد.
پریناز میخواست من هم به گروهشون ملحق بشم و بعد هم با هم ازدواج کنیم و هر دو برای تشکیلاتون کار کنیم.
براتی خندید و گفت:
–خب، میتونستید قبول کنید. این همه هم سختی نداشت. اینجا امدی که چی بشه؟
–اتفاقا میخوام همین رو بگم. اونا با اون تشکیلاتشون اونقدر برای رسیدن به هدفشون مصمم هستن و هر کاری میکنن که کار پیش بره. از ریزترین چیز توی زندگیشون گرفته تا مسائل بزرگتر.
–مثلا چی؟
–مثلا یه نوشابه یا آب میوه میخواستن بخرن مارکهای خاص میخریدن. مارکهای غیر ایرانی که یه وقت سودش تو جیب یه ایرانی نره. حساب خرج کردن پولشون رو داشتن که تو جیب اسرائیلیها بره. جالبتر این که تو اون محلهایی که بودیم اگر سوپر مارکتش اون مارکها رو نداشت اونقدر همهی سوپرمارکت یا فروشگاهها رو میگشتن تا اون مارک و برند مورد نظرشون رو پیدا کنن. من اولش با خودم میگفتم اینا چقدر بیکارن.
با تعجب به حرفهای راستین گوش میکردم.
آقارضا گفت:
–درسته، اخه خود اسرائیلیها یه همچین کاری میکنن. مثلا اسرائیلی که توی هلند زندگی میکنه برای خریدن یه خمیر دندون کل اونجا رو میگرده تا از یه اسرائیلی خرید کنه و سود این پول بره تو جیب هم وطنش، اعتقادشون اینه اگه این کار رو نکنن خدا ازشون راضی نیست.
براتی پرسید:
–یعنی تو آموزشهاشون این چیزارو هم آموزش میدن؟
راستین سرش را به علامت مثبت تکان داد.
–خیلی چیزهای دیگه هم هست که وقتی پریناز برام توضیح میداد مغزم سوت کشید. اونا نقشهها دارن، کلا میخوان ایران رو از ریشه بزنن. البته خود پریناز هم خیلی وقت نبود که وارد تشکیلات شده بود. اونم این اواخر وقتی خیلی از مسائل رو فهمیده بود دلش نمیخواست ادامه بده ولی دیگه چارهایی نداشت. یعنی جراتش رو نداشت از تشکیلات بیاد بیرون. اگر خودش رو نمیکشت، دیر یا زود اونا میکشتنش. چون دیگه یه مهرهی سوخته شده بود.
آقارضا گفت:
–خیلی عجیبهها، اونا تو کلاساشون چی به اینا یاد میدن که اینا اینقدر سنگ اونا رو به سینه میزنن و حتی حاضرن به مملکتشون خیانت کنن.
براتی گفت:
#ادامهدارد...
.....★♥️★.....
.....★♥️★.....
میدانی؟
از وقتی دلبستهات شدهام
همه جا بوی پرتقال
و بهشت میدهد...
پاییز و نارنگی وپرتقالاش 😍
🍃🌸
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
انار های روی شاخه را دوست دارم
میوه های پاییز
در کنار برگ های زرد و ترک خورده
سرخ سرخ می شکفند
به گمانم عشق
انار سرخی ست
روی شاخه ی درخت پاییز
عشق هم در کنار زردی و سردی
سرخِ سرخ شکوفه می کند...
💫🌾
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت248
–خب معلومه دیگه، میگن همه خوردن بردن شما عقب موندید و سرتون کلاه رفته. بیایید کمک کنید ما هم با هم دیگه بریم بخوریم.
راستین انگشت شصت و سبابهاش را به هم چسباند و گفت:
–دقیقا. پریناز میگفت تو کلاساشون حرفهایی میزنن که کلا از مملکتمون و مردمش متنفر میشیم. دیگر ادامهی حرفهایش را متوجه نشدم. به این فکر کردم که در نبود من چقدر پریناز با راستین دردو دل کرده.
موقع رفتن آقای براتی آقارضا هم همراهش رفت.
بعد از رفتن آنها نگاه سنگین راستین را احساس کردم. سرم را بلند کردم. درست روبروی من نشسته بود.
نگاهش را به فنجان خالی روی میز داد و پرسید:
–کجا بودی؟
سوالی نگاهش کردم.
–اینجا نبودی. به چی فکر میکردی؟
نمیتوانستم در مورد چیزی که فکر میکردم حرف بزنم.
پس مجبور شدم در کوچه پس کوچههای ذهنم بگردم تا حرف قانع کنندهایی پیدا کنم.
نگاهم را زیر انداختم و گفتم:
–به انتقامی که ازش حرف زدیدفکر میکردم، گفتید بعدا برام توضیح میدید.
سرش را بلند کرد و به صورتم نگاه کرد.
جزءجزء صورتم را از نظر گذراند و لبخند زد. بعد به روسریام اشاره کرد.
–هیچ میدونستی اینطور محکم بستن روسریت یه جور انتقام گرفتن از اوناس.
دستی به روسریام کشیدم.
–اونا، منظورتون پریناز و...
سرش را به چپ و راست تکان داد.
–نه، نه انتقام از اونایی که امثال پریناز رو هم اغفال کردن. پریناز و امثالهم قابل ترحم هستن. اونجور آدمها، نادون و بدبختن که واسه یه کم پول بیشتر هر کاری میکنن. منظورم روئساشون هستن. یکی از کارهایی که تو توی این شرکت انجام دادی این بود که وادارمون کردی دوربین ایرانی بخریم گرچه مشکلاتی هم داشت ولی اینم یه جور انتقام از اوناست.
تو اون مدتی که پیش اونا بودم حرفهای حنیف خیلی خوب برام روشن شد. بیچاره همش از دشمن حرف میزدا، ما بهش میگفتیم توهم زده. من که گاهی حرفهاش رو حتی گوش هم نمیکردم. تازه اون خیلی چیزها رو نگفته، دشمنی اونا خیلی ناجوانمردانس، به هیچی ما رحم ندارن.
خودکار را از روی میز برداشتم و شروع به خط خطی کردن برگهی زیر دستم کردم و گفتم:
–نمیدونم اونجا چه اتفاقی افتاده که شما اینقدر عوض شدید. این چیزهایی رو که گفتید، بعضیهاش رو میدونستم. البته نه با این جزئیات. حرفهاتون رو هم قبول دارم ولی با این چیزا که دل آدم خنک نمیشه.
او هم خودکارش را روی کاغذ کنار دستش حرکت داد. ولی نه برای خط خطی کردن.
بعد از مکثی گفت:
–اگر همین کارها رو رونق بدیم و کمکم همه انجام بدن بهترین انتقامه. میتونم چند نمونه محسوس و راحتش رو برات مثال بزنم.
کنجکاو و با اشتیاق نگاهش کردم و خودم را منتظر نشان دادم تا حرفش را ادامه دهد. خودکار را روی میز گذاشت و جوری مهربان و عمیق نگاهم کرد که صورتم داغ شد و ازخجالت نگاهم را پایین انداختم.
برگهایی که نقاشی میکرد را به طرفم سُر داد. رویش یک قلب بزرگ کشیده بود.
نگاهم روی کاغذ ماند.
او ادامه داد:
–باید مثل اونا زندگی کنیم.
تعجب زده نگاهش کردم.
–مثل اونا؟
–اهوم، مثلا ما هم مثل اونا تو خریدهامون حواسمون باشه چی میخریم که سودش بره تو جیب هموطن خودمون. یا مثلا از زمین خوردن همدیگه ناراحت بشیم و دنبال راه حل باشیم. بیتفاوت نباشیم.
همانطور که به حرفهایش گوش میکردم. خودکارم را برداشتم و روی کاغذ او شروع به نقاشی کردم.
–مهربون بودن با همدیگه، تنها راه برای قدرتمند شدنه.
قلب کوچکی داخل آن قلب بزرگ کشیدم و خودکارم را رویش گذاشتم.
–بله، خیلی حرفتون رو قبول دارم. گرچه خیلی سخته، بخصوص وقتی به کسی خوبی میکنی و اون جوابت رو با بدی میده.
سرش را به علامت مثبت تکان داد.
–راهش میدونی چیه؟
–نه.
–این که وقتی داری به کسی خوبی میکنی به تلافی کردن اون فکر نکنی، به این فکر کنی که الان این کی میخواد با بدی جوابم رو بده.
–با بدی!
–دقیقا، اصلا نباید یک ذره هم از ذهنمون بگذره که اونا باید به ما خوبی کنن، چون ما بهشون محبت کردیم.
–خب اینجوری باشه که دیگه کسی به کسی محبت نمیکنه.
–ممکنه، ولی اگرم خوبی کنه واسه این که طرف مقابلش جبران کنه نمیکنه، پس توقع و دلخوری هم پیش نمیاد و اتفاقا محبتها زیاد میشه. بیشتر این دلخوریها به خاطر همین موضوعه.
تاملی کردم و گفتم:
–شایدم درست میگید، اگر آدم فقط به این فکر کنه که خدا براش جبران میکنه، دیگه از بنده خدا توقعی نداره، حتی اگر در مقابل خوبیش بدی ببینه، ناراحت نمیشه.
بعد کاغذ را از روی میز برداشت و نگاهی به قلبها انداخت و لبخند زد.
–البته همیشه جواب مهربونی، محبته به جز بعضی موارد.
#ادامهدارد...
.....★♥️★.....
.....★♥️★.....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باز داره بارون میزنه...
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
خونه باید سبز باشه
سبزِ سبزِ سبز
خسرو شکیبایی
🌸🌸🍃🌸
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺🍃🌺
🍁در این عصر زیبا پاییزیی
از خدا میخوام
بیشترین برڪت🥯
گرمترین محبت🧡
شیرینترین مهربانی❤️
شادی بی دلیل و
جاریترین معجزهی خدا💖
نصیب لحظههاتون باشه 😇
عصرزیبا تون بخیر ☕️🥯
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#قرار_عاشقی
#سلام_ارباب_دلم
#حسيݩجاݩ♥️✨
اۍ قبلهۍعالمین، عالَم به فدات
هر روزم و هر ماهم و سالم به فدات
بعد از باَبی انت و اُمّی ... آقا !!!
جان خودم و اهل و عیالم به فدات
#ازدورسلام✋🏻
#اݪسݪامعݪیڪیااباعبداللهاݪلحسینع❤️
میان همهمه برگ های خشک پاییز
فقط تو ماندی که هنوز از بهار لبریزی
روزهای آخر پاییزت
پر از خش خش آرزوهای قشنگ !
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#متنگرافی
———🍓⃟🍭———
⟦°❁مثـلا تصمـیم بگـیریـم امـروز هـواے دل امـام زمانـمون رو بیـشتر داشـته باشیـم! ❁°⟧
____[•🌻 ʲᵒᶦɴ⇣•]______
•⌈✨
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقا!
اینا مردم ما هستند...
اینا بچه های ما هستند.....
#حاجقاسمسلیمانی
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت249
یک ماه میشد که راستین شروع به کار کرده بود. کارها در شرکت خیلی خوب پیش میرفت. همه با انرژی بیشتری کار میکردند.
آقارضا مدام سربهسر راستین میگذاشت و میگفت اگر میدانستم با آمدنت به شرکت اینقدر شارژ میشوی از بیمارستان یک سره به شرکت میآوردمت. راستین در جوابش فقط میخندید. حس راستین را خیلی خوب درک میکردم. چون من هم دیگر خوب غذا میخوردم و حال روحیام خیلی بهتر شده بود.
یک روز که مشغول کار بودم. خانم ولدی به گوشی به قول امینه دسته هَوَنگم زنگ زد و گفت که کاری برایش پیش آمده که نمیتواند بیاید. از من خواهش کرد که زحمت ناهار را بکشم. بعد هم سفارش کرد که مواد لوبیا پلو را که روز قبل درست کرده و داخل یخچال گذاشته، برای این که خراب نشود باید امروز درست شود. بعد هم تاکید کرد از بیرون غذا سفارش ندهیم.
خانم ولدی یه جورهایی برای همهی ما نقش مادر را داشت. واقعا با دلسوزی کار میکرد. به قول راستین از جمله آدمهایی بود که تا میتوانست مهربانی میکرد و از نامهربانیها ناراحت نمیشد.
بعد از این که تماس را که قطع کردم از این که باید برای بقیه غذا درست کنم استرس گرفتم. بخصوص راستین، اگر خوب درنیاید آبرویم پیشش میرود.
با دستپاچگی بلند شدم و به آشپزخانه رفتم. یک ساعت بیشتر تا ظهر نمانده بود.
همهی وسایل را بیرون آوردم و روی کابینت گذاشتم. بعد کنار ایستادم تا فکر کنم اول باید چه کار کنم. مغزم یاری نمیکرد. هیجان زیادی داشتم. این حالاتم برای خودم هم عجیب بود.
در همین افکار بودم که راستین وارد آشپزخانه شد. دیگر با کمک یک عصا راه میرفت. نگاهی به وضعیت من انداخت.
–رفتم تو اتاقت نبودی، چیکار میکنی؟ –امروز ولدی نمیاد من میخوام براتون ناهار درست کنم.
–چه کاریه، امروز از بیرون میگیریم.
–چرا؟ میترسید دستپخت من رو بخورید؟
روی صندلی نشست و لبخند زد.
–من که از خدامه، فقط نمیخوام اذیت بشی. گنگ به قابلمه خالی نگاه کردم. میخواستم کارم را شروع کنم ولی با وجود راستین تمرکزم را از دست داده بودم.
انگار متوجه موضوع شد.
–میخوای کمکت کنم؟
مستاصل گفتم:
–ولدی برنج رو کجا میزاره؟
به اتاقکی که داخلش نماز میخواندیم اشاره کرد.
–دفعهی پیش از من خواست بزارمش اونجا.
بعد از آوردن برنج دیدم که قابلمهی پر از آب را روی اجاق گاز گذاشته و زیرش را روشن کرده.
لبخند زدم.
–آشپزی بلدید؟
–دیگه لوبیا پلو رو بلدم.
با اضطراب گفتم:
–وقتی شما به لوبیا پلو میگید غذای آسون پس کار من سختتر شد.
خندید.
–نترس، من ایراد گیر نیستم.
همانطور که برنج را میشستم پرسیدم:
–راستی باهام کار داشتید؟
در قابلمه را گذاشت.
–اهوم. خواستم بگم امروز خودم میرسونمت کارت دارم.
با شنیدن حرفش قلبم فرو ریخت و با تردید نگاهش کردم.
–چه کاری؟
–حالا بگم که احتمالا باید شفته پلو بخوریم.
مشکوک نگاهش کردم. ولی او بیاعتنا به به طرف در خروجی پا کج کرد. این ترفندش بود برای این که توجه مرا جلب کند.
فکر این که چه میخواهد بگوید استرسم را بیشتر کرد.
همیشه آقارضا و راستین یا داخل اتاقشان ناهار میخوردند یا بعد از ناهار خوردن ما ولدی برایشان دوباره میز را میچید.
ولی امروز راستین گفت همه با هم غذا میخوریم.
با امکاناتی که در آبدارخانه بود تا آنجا که میشد میز را زیبا چیدم. البته بلعمی هم کمکم کرد. وقتی حساسیتهای من را در چیدن میز میدید میخندید و میگفت با این کارهایت مرا یاد گذشتهام میاندازی. جوری حرف میزد که انگار از من بزرگتر است.
موقع خوردن غذا جرات نمیکردم سرم را بالا بگیرم. میترسیدم کسی انتقادی کند و باعث خجالتم شود.
اولین قاشق را که در دهانم گذاشتم چشمهایم را بستم. نمیشود گفت شور شده کمی خوش نمک شده بود. اولین نفر آقا رضا بود که رو به راستین گفت:
–یه کم شور نیست؟
سرم را بالا آوردم و به صورت راستین نگاه کردم.
چشمهایش را بست و گفت:
–اوم، بهترین غذاییه که تا حالا خوردم. مخصوصا ته دیگش.
آقارضا زمزمه کرد.
–بیچاره مریم خانم بشنوه چه حالی میشه، با اون دستپخت معرکش.
بلعمی گفت:
–اره خوب شده، اُسوه جون دستت درد نکنه، اتفاقا من خوش نمک دوست دارم.
نمیدانم این حرف بلعمی تعریف بود یا تاکید بر روی حرف آقارضا. "بلعمی جان میشه تو کلا حرف نزنی"
تک سرفهایی کردم و گفتم:
–ببخشید که یه کم نمکش زیاد شده.
راستین گفت:
–نه بابا خیلی هم خوبه، رضا دیگه خیلی بینمک میخوره، یه بار رفته بودم خونشون یه املت به ما داد اونقدر بینمک و بیمزه بود اصلا نمیشد خورد.
آقارضا نگاهی به راستین انداخت.
–واسه همون داشتی ته ماهیتابه رو درمیاوردی؟
راستین شانهایی بالا انداخت.
–چارهایی نداشتم، تا ده شب مهمون رو گشنه نگه داشتی بعدشم یه املت بینمک گذاشتی جلوم چی کار میکردم؟
#ادامهدارد...
......★♥️★.....
.....★♥️★.....
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت250
همه خندیدیم. کنار آمدن با این رک بودن آقارضا کمی سخت بود.
آقارضا گوشیاش را درآورده بود و عکسهایی به راستین نشان میداد. در مورد پروتز پای راستین حرف میزدند. آقارضا میگفت بعد از انجام دادن پروتز راستین میتواند خیلی عادی راه برود و دیگر نیازی به عصا ندارد. فقط کمی زمان بر و هزینه بر است.
آنقدر این حرف خوشحالم کرد که پرسیدم:
–تو ایران این کار رو انجام میدن؟
آقارضا گفت:
–بله، چند سالی هست که تو ایرانم انجام میدن.
با خوشحالی به راستین نگاه کردم و گفتم:
–وای خیلی عالی میشه، زودتر پیگیری کنید.
راستین بیخیال آخرین قاشق لوبیا پلو را داخل دهانش گذاشت و گفت:
–فعلا کارهای واجبتری دارم که باید انجام بدم.
دمغ شدم.
–چه کاری مهمتر از پاتون هست؟
جوری نگاهم کرد که از خجالت پیش بقیه آب شدم.
–فقط یه کار هست که برام فعلا از همه چیز مهمتره، که اونم خواستم برسونمت بهت میگم.
سرم را پایین انداختم و دیگر حرفی نزدم.
همه بعد از خوردن غذا تشکر کردن و بشقابشان را داخل سینک ظرفشویی گذاشتند و رفتند.
نگاهی به ظرفها انداختم.
"منظورشون اینه من بشورم؟"
با خودم گفتم چند بشقاب را شستن که زمانی نمیبرد، در عوض فردا که ولدی بیاید با دیدن تمیزی اینجا خوشحال میشود.
درحال شستن ظرفها بودم که راستین آمد و پرسید:
–چرا میشوری؟ ولشون کن، ولدی خودش میاد میشوره دیگه.
شیرآب را بستم و با لبخند گفتم:
–برای انتقام.
سوالی نگاهم کرد.
–یادتونه گفتید با محبت کردن به همدیگه و توقع نداشتن میشه از اونا انتقام گرفت؟
پشتش را تکیه داد به کابینت و نگاهش را به چشمهایم چسباند. آنقدر طولانی که من کم آوردم و با خجالت مشغول کارم شدم.
شستن ظرفها تمام شد ولی او همچنان نگاهم میکرد.
سرم را پایین انداختم و گفتم:
–ببخشید من دیگه برم به کار خودم برسم.
دست به سینه شد.
–تو همیشه اینقدر حرف گوش کن و نکته سنج و ریزبین و فداکار و ...
التماس آمیز نگاهش کردم.
–تو رو خدا دیگه نگید، من فقط حرفی که بهم زدید رو انجام دادم.
–پس عزمت رو جزم کردی برای انتقام؟
نگاهم را به پایش دادم و سرم را تکان دادم.
عصایش را از کنارش برداشت و گفت:
–من دیگه طاقت ندارم، برو کیفت رو بردار بیا بریم.
تعجب زده پرسیدم:
–کجا؟
–مگه قرار نبود برسونمت؟
–حالا که خیلی مونده تا ساعت کار تموم بشه.
روبرویم ایستاد و اخم مصنوعی کرد.
–رئیست وقتی میگه بریم یعنی چی؟
برای فرار کردن از نگاهش یک قدم عقب رفتم و گفتم:
–یعنی این که برم کیفم رو بیارم.
–پس زود باش، من تو ماشین منتظرم.
چند روزی میشد که راستین ماشینش را عوض کرده بود. آقارضا میگفت رانندگی با ماشین اتومات دیگر نیازی به دو پا ندارد. فقط یک پا برای رانندگی کافیاست.
تا حالا سوار این ماشین جدیدش نشده بودم. همین که در عقب را باز کردم سرش را به طرفم چرخاند و گفت:
–خانم، راننده شخصی گرفتی؟
معذب گفتم:
–آخه تو محل ممکنه کسی...
با اعتماد به نفس گفت:
–اتفاقا میخوام همه ببینن.
با تردید روی صندلی جلو نشستم. اتاقک ماشین از بوی عطرش پر بود و این عطر چقدر حس خوبی به من میداد. آهنگ عاشقانهایی در حال پخش بود. نگاهم کرد و لبخند زد.
بعد صدای پخش را کم کرد و با تامل گفت:
#ادامهدارد...
:
–راحیل میخوای بری زن یه مرد زن مردهی بچه داربشی؟ مگه توچی کم داری، چه مشکلی داری که اینجوری می خوای ازدواج کنی؟ قیافت که پنجهی آفتابه، درس خونده هم که هستی، از هر لحاظ همه چی تمومی، یه کم صبرکنی مورد بهتری پیدا میشه...چرا گیردادی به این؟ میخوای تا ابد پرستار بچش باقی بمونی؟ اون بانقشه امد بادیگاردت شد که مدیونت کنه و بعد ازت خواستگاری کنه که مجبورباشی جواب مثبت بهش بدی. دیگه از تو بهتر کی رو میتونه پیدا کنه. قیافهی مظلومش رو نگاه نکن اون خیلی هم زرنگه. چطور به خودش حق داده؟
ازحرفهایش مبهوت مانده بودم، اسرا کی اینقدر عوض شده بود، قبلا اصلا در مورد دیگران قضاوت نمی کرد. شاید اثرات دانشگاه رفتن است.
–فعلا که من جواب مثبت ندادم دارم نظر میپرسم. بعدشم من ریحانه رودوست دارم، از شیش ماهگی همش باهاش بودم. اگه اون زنش مرده ما باعثش شدیم، خب منم قبلا نامزد داشتم. ما مسئول اون بچه هستیم. ما یتیمش کردیم و حسرت مادر داشتن رو تا آخر عمرش تو دلش گذاشتیم. چطور دلت میاد در مورد ریحانه اینطوری حرف بزنی؟ این که اون یه بچه داره، جزوه ایرادهاش حسابه؟
لینک پارت اول رمان زیبای آرش و راحیل👇 https://eitaa.com/hadis_eshghe/1979
🕊🦋تمام پارتهای رمان بارگذاری شده🦋🕊
🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت250 همه خندیدیم. کنار آمدن با این رک بودن آ
👆👆
🦋پارت جدید و جذابمون
از رمان زیبای #عبورزمانبیدارتمیکند
😍❤️😍❤️😍
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/hadis_eshghe/10057
🌸🍃 . . . .
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت251
–میدونی واجبتر از پروتز پام در حال حاضر چیه؟
دستی را که روی دنده گذاشته بود را نگاه کردم.
–از کجا بدونم.
با شیطنت نگاهم کرد.
–یعنی حدسم نمیزنی؟
میتوانستم حدس بزنم ولی خودم را به بیخبری زدم.
–خب شاید میخواهید سرمایه شرکت رو...
دستش را به علامت منفی تکان داد.
–نه بابا، خیلی پرت شدی. بعد چند دقیقهایی سکوت کرد و بعد زیر چشمی نگاهم کرد و گفت:
–میخواستم بگم با خانوادت صحبت کنی آخر هفته بیاییم خواستگاری.
اصلا فکر نمیکردم حالا و اینطور ناگهانی مطرحش کند. دستپاچه شدم و به دستهایم زل زدم.
او هم به روبرو خیره بود. انگار گفتن این حرف برایش سخت بود.
ترسیدم با سکوتم اذیت شود و فکرهای ناجور کند. برای همین گفتم:
–فکر کنم مادرتون صحبت کنن بهتر باشه.
نگاهش به طرفم چرخید.
–پس یعنی خودت مشکلی نداری؟
متعجب نگاهش کردم.
–چه مشکلی؟ احساس کردم غرورش اجازه نداد به پایش اشاره کند و موضوع دیگری را مطرح کرد.
–فکر میکنی خانوادت رضایت بدن؟
دلم میخواست خوشحالش کنم، نمیخواستم ضعفی که در پایش دارد برایش برجسته شود برای همین خجالت را کنار گذاشتم و گفتم:
–داماد به این خوبی کجا گیرشون میاد.
با چشمهای گرد شده پقی زیر خنده زد. من هم با گونههای سرخ شده لبخند زدم.
فوری گوشیاش را برداشت و پیامکی برای کسی فرستاد. بعد از چند دقیقهایی که پیامک بازیاش تمام شد گفت:
–یه چیزی تو زیرزمین خونمون دارم درست میکنم که دلم میخواد زودتر بیای ببینیش.
–چی؟
–دلم میخواد خودت ببینیش.
تو این یک ماه به محض این که میرفتم خونه روش کار میکردم. البته هنوز یه کم کار داره، برای روزی ساختمش که روی دیوار خونهایی نصب بشه که صاحبش من و تو هستیم. موقع ساختنش فکرم همین بود. بعد از مکثی خندید و ادامه داد:
–واسه خودم بریدم و دوختم، هنوز خواستگاری نیومده به فکر تابلوی خونمون هستم. شده مثل اون ضربالمثله، یارو رو تو ده راه نمیدادن سراغ کد خدا رو میگرفت.
از حرفش خندهام گرفت.
برعکس گذشته خیلی آرام و با خونسردی رانندگی میکرد.
به خانه که رسیدم مادر اخمهایش در هم بود. با دیدن من گفت:
–تو خبر داشتی؟ دوباره آخرین نفر من باید بدونم؟
هاج و واج نگاهش کردم.
–از چی؟ چی شده؟
روی مبل نشست و گفت:
–مریم خانم زنگ زده میگه اگه اجازه بدید آخر هفته بیاییم خواستگاری، بهش میگم باید با دخترم صحبت کنم میگه اُسوه جون جواب مثبت رو داده فقط شما اجازه حاج آقا رو بگیرید بهم خبر بدید.
"پس راستین تو ماشین به مادرش پیام داده بود که به مامان من زنگ بزنه."
–باور کن مامان همین الان راستین بهم گفت، من نمیدونم اینا چرا اینقدر حول تشریف دارن.
مادر گفت:
–برای این که پسر ناقصشون رو میخوان قالب ما کنن. تو چی کم داری که...
وقتی چشمهای از حدقهدرآمدهی مرا دید خودش بقیهی حرفش را خورد.
بغض کردم.
–باورم نمیشه شما داری این حرف رو میزنی، اگه اینجوری باشه پس مادر صدف چی باید بگه؟ صدف چی کم داره که...
مادر حرفم را برید و گفت:
–اونم قبلا نامزد داشته، یارو ول کنش نبوده میخواسته از شرش خلاص بشه امده با امیرمحسن...
چنان هین بلندی کشیدم که مادر ساکت شد.
–مامان تو رو خدا اینجوری نگید، اصلا کی اینارو به شما گفته؟
مادر از روی مبل بلند شد.
–خود یارو نامزد قبلیش امده بود در خونه و همه چی رو به من گفت.
دستم را جلوی دهانم گذاشتم و پرسیدم:
–خب شما چیکار کردید؟
–منم همه چیز رو به امیرمحسن گفتم. البته اون خبر داشت صدف قبلا همه چیز رو بهش گفته بوده.
سعی کردم خونسرد باشم.
–با این حال بازم دلیل نمیشه، صدف میتونست بره با کس دیگهایی ازدواج کنه، اون عاشق امیرمحسنه. واقعا دوسش داره.
–خب آره، عاشقشه، تو چه دردته، میخوای تو فامیل بگن اونقدر موند موند آخرشم رفت با یه...
جدی و محکم گفتم:
–مامان...مگه راستین چه ایرادی داره؟ موقعی که اون تیر خورد منم اونجا بودم، اگه اون تیر به پای من میخورد چی؟ اصلا همین فردا از خیابون رد بشم تصادف کنم و نقص عضو پیدا کنم دیگه حق زندگی ندارم؟
–اون پسر قبلا نامزدم داشته، مدتها با دختره ارتباط داشته، پسر برعکس برادرش کلا انگار راحته، ماشالا ایراد یکی دوتا نیست که... من به خاطر خودت میگم. تو طاقتش رو نداری، نمیخوام توام مثل امینه یه خط در میون قهر کنی بیای اینجا. وقتی مورد بهتری هست چرا...
حرف زدن با مادر بیفایده بود. بلند شدم و به طرف اتاقم رفتم. دیگر نمیخواستم حرفهایش را بشنوم. اگر میماندم حتما حرفهایی میزدم که بعدا پشیمانیام فایدهایی نداشت.
#ادامهدارد...
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت252
پدر که به خانه آمد مادر حرفی در مورد حرفهای مریمخانم به او نگفت.
باید کاری میکردم. خجالت میکشیدم خودم با پدر مطرحش کنم. ولی از طرفی هم جواب راستین را چه میدادم، از دلیل مخالفت مادر هم سرافکنده بودم.
صبح موقع صبحانه خوردن رو به مادر گفتم:
–مامان میخوای برای پسفردا من میوه رو بخرم؟
مادر در چشمهایم براق شد و گفت:
–اگه چیزی بخوام به آقات میگم میگیره.
پدر مرموزانه نگاهم کرد و گفت:
–خودم میگیرم دخترم؟
یعنی مادر موضوع را با پدر در میان گذاشته؟ باید سردرمیاوردم.
مادر که بلند شد برای پدر چای بریزد گفتم:
–آقاجان میشه امروز من رو برسونید؟
–باشه بابا، فقط اول باید بریم دنبال امیرمحسن، یه جا هم یه امانتی دارم بگیرم بعد میرسونمت.
مادر استکان چای را جلوی پدر گذاشت و گفت:
–این دیرش میشه بزار خودش بره.
پدر گفت:
–اگه دیرت میشه امانتی رو بعدا میگیرم بابا.
–نه، دیرم نمیشه، اتفاقا امیرمحسنم خیلی وقته ندیدم دلم براش تنگ شده.
امیرمحسن جلو نشسته بود و با پدر در مورد کار صحبت میکردند. مدام با خودم کلنجار میرفتم که چطور موضوع را مطرح کنم.
گفتم:
–آقاجان.
پدر حرفش را قطع کرد و از آینه نگاهم کرد.
–جانم بابا.
گوشهی روسریام را مدام دور دستم میپیچیدم و باز سکوت میکردم. سکوت سنگینی حکمفرما شد.
پرسیدم:
–چرا شما هر چی میشه طرف مامان رو میگیرید و ازش حمایت میکنید. خب گاهی دیگران هم درست میگن.
پدر با لبخند از آینه نگاهم کرد.
–چی شده دوباره؟
–خب برام سواله دیگه، واقعا چرا؟
پدر به روبرو خیره شد.
–چراش رو خودت انشاالله ازدواج کردی متوجه میشی، اون موقع تو هم باید همیشه همین کار رو بکنی.
–ولی من نمیتونم حرف زور بشنوم، کسی رو هم که حرف زور بزنه حمایتش نمیکنم.
پدر به روبرو خیره شد.
–زن و شوهر فرق دارن بابا، حالا تو بگو چی شده.
وقتی تمام ماجرا را برایش تعریف کردم با تعجب نگاهم کرد و گفت:
–پس چرا مادرت کس دیگهایی رو بهم گفت.
کمی به طرف جلو خم شدم.
–یعنی چی کس دیگهایی رو گفت؟ یعنی آخر هفته یه نفر دیگه میخواد بیاد خواستگاری؟
پدر سرش را به علامت تایید تکان داد و گفت:
–آره، مادرتم خوشحال بود، میگفت خیلی پسر خوبیه، البته من تا حالا ندیدمش، مادرت که خیلی ازش تعریف میکرد.
–پس چرا به خودم چیزی نگفت؟
پدر مبهوت به روبرو خیره شد.
امیرمحسن گفت:
–احتمالا امروز میگه.
نیشگانی از امیرمحسن گرفتم.
–پس تو میدونی، میگم آخه از اولی که نشستی صدات درنمیاد.
امیرمحسن صدای آخش بلند شد و گفت:
–میخواسته بهت بگه، تلفن زدن مریمخانم کار رو خراب کرده، بخصوص که تو هم ازشون حمایت کردی، واسه همین موکولش کرده به یه وقت دیگه.
زمزمه کردم.
–پس جریان میوه خریدن واسه ایشون بوده؟
پدر گفت:
–حالا مشکلی نیست که بیان با هم آشنا بشیم. مادرت خیلی از پسره تعریف میکرد، شاید اصلا...
محکم و قاطع گفتم:
–نه آقاجان، برام مهم نیست پسره کیه، جواب من از الان منفیه.
پدر سکوت کرد. امیرمحسن گفت:
–یه جوری حرف میزنی انگار مامان گفته حتما باید با این ازدواج کنی.
این امیرمحسن است که اینطور حرف میزند؟ او که همیشه از من حمایت میکرد. این ازدواج چرا اینقدر آدمها را تغییر میدهد.
پدر پرسید:
–حالا این آقای چگنی مثل برادرش اهل نماز هست؟ ظاهرشون که خیلی با هم فرق داره.
انتظار هر سوالی را داشتم الا این سوال، فوری گفتم:
–قبلا نبود ولی حالا هست. خودش که میگفت قبلا حرفهای برادرش رو قبول نداشته اما حالا...
–گذشتش به ما مربوط نیست. مهم الانه، گاهی هیچ چیز مثل گذشت زمان نمیتونه آدمها رو از بلاتکلیفی بیرون بیاره.
این بنده خدا رو چند بار دیدم. پسر خوش اخلاقی به نظر میاد.خوشرو و مردمداره، حالا من با مادرت صحبت میکنم.
–آقاجان یعنی شما موافق دلایل مامان هستید؟
آقاجان تاملی کرد و گفت:
–مادرت اگر حرفی میزنه به خاطر شناختیه که از تو داره، شاید...
دندانهایم را روی هم فشار دادم.
–نه آقاجان، مامان هنوزم فکر میکنه من بچهام، اصلا انگار گاهی سن من یادش میره، اون حتی موضوع خواستگاری اصلی رو به شما نگفته.
پدر نفسش را بیرون داد.
–خواستگاری اصلی و فرعی نداره که، تنها کاری که تو باید انجام بدی اینه که باور کنی که مادرت بد تو رو نمیخواد.
بغض کردم. ترسیدم حرفی بزنم و اشکم سرازیر شود و بیشتر از این خجالت بکشم.
تا حالا ندیده بودم که مادری با ازدواج دخترش مخالفت کند. تا حالا همیشه شنیده بودم که پدرها حرف اول را میزنند. سر امینه هم پدر مخالف بود ولی کمکم با دیوانه بازیهای امینه راضی شد.
راضی کردن پدر خیلی راحتتر است.
#ادامهدارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂اگر احساس می کنید همه چیز را از دست داده اید، به یاد داشته باشید که درختان هر ساله برگ های خود را از دست می دهند و هنوز هم بلند ایستاده اند و منتظر آمدن روزهای بهتر هستند.🍂
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
آثار شگفت انگیز👀💕
#حتمامطالعه ✔️🌱
.
.
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
|° 💫📸🍂 °|
#قرلر_عاشقی
#سلام_ارباب_دلم ❤️
#حسین_جانم
#بطلب_مرا_شه_کربلا
شبنمے در حرمٺـ...
طعنهـ ݕه دریا🌊 زده اسٺـ
هرڪه آمد حرمٺـ...
قید دو دݩـیا زده اسٺــ❣️
#دلتنگ_دیدارم...😭💔
#صلی_علیک_یا_ابا_عبدالله