eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
هیچ کس نخواهد فهمید در زندگی هر آدمی؛ یک نفر هست که دوست داشتنی ترین، پنهان دنیاست… 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
زندگی جنبش جاری شدن است از تماشاگه آغاز حیات تا به جایی که خدا می داند... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
. مِثل خرمالو‌های رسیده حیاطِ مادربزرگ مِثل عطرِ دارچینِ چای‌‌های عصرانه مِثل بارانِ پاییز مِثل عود مِثل انارِ دانه‌دانه با گلپر مِثل موسیقی خش‌خشِ برگ‌ها مِثل نوشتنِ آخرین خطِ مشق‌های دوران کودکی مِثل عید مِثل آب ‌بازی چیز‌های خوب ساده اند و تنها شنیدنِ اِسمشان کافیست تا خوب شود حالِ دلت...! نبودِشان زندگی را متوقف نمیکند امّا زندگانی را تَلخ خواهد کرد...! دُرست مِثل تو...! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🕰 وارد اتاق کارم که شدم هنوز در را کامل نبسته بودم که دیدم ولدی خودش را داخل اتاق انداخت و زحمت بستن در را کشید. بعد با خوشحالی بشگنی زد و گفت: –اگه می‌دونستم یه لوبیا پلو پختن اینجوری بختت رو باز می‌کنه همون روز اول بهت می‌گفتم بپزی که ... –هیس، چی می‌گی تو؟ کی به تو گفت؟ پشت چشمی برایم نازک کرد. –خیلی این بلعمی رو دست کم گرفتیا، مگه قبلا واسه اسرائیلیا جاسوسی نمی‌کرد، دیگه فهمیدن یه قرار خواستگاری که براش کاری نداره. اونم با تابلو بازیهایی که شماها در میارید. چشم‌هایم را گشاد کردم. –واسه کیا جاسوسی می‌کرده؟ دستش را در هوا تکان داد. –توام که، تا بیای بگیری من چی میگم... بابا مگه واسه شوهرش و پری‌ناز جاسوسی نمی‌کرده، خب اونا رو هم بخوای تهش رو دربیاری، آخرش میرسی به موساد و این حرفها دیگه... هاج و واج نگاهش کردم و نجوا کردم. –بدبخت بلعمی فقط یه کم خاله‌زنک بازی درآورده بابا، شد جاسوس موساد؟ اگه اون اینقدر حرفه‌ایی بود زندگی خودش رو... همان موقع بلعمی هم وارد اتاق شد و رو به من گفت: –مبارک باشه، بزارید سال شوهر من تموم بشه بعد جشن بگیریدا. چشم‌های من دوباره گرد شد. رو به ولدی گفتم: –یا خدا، این دیگه چی میگه؟ بعد رو به بلعمی ادامه دادم: –این حرفها چیه واسه خودت می‌بافی؟ بلعمی روی صندلی نشست. –می‌بافم چیه؟ دیروز سر میز ناهار آقای چگنی خودش گفت کار واجب داره، من از نگاهش فهمیدم منظورش چیه؟ حالا مگه چیه؟ انشاالله خوشبخت بشید. من که نمی‌تونم جشنتون بیام عزا دارم. من هم به طرف صندلی‌ام رفتم و رویش نشستم و سرم را بالا گرفتم. –خدایا اینا چقدر دلشون خوشه، خبر ندارن مامانم اصلا موافق نیست. بلعمی چشم و ابرویی برای ولدی بالا انداخت و گفت: –حال کردی چطوری مجبور به اعتراف شد. دیدی نقشمون جواب داد. ولدی گفت: –این که تابلو بود فقط دیر و زود داشت. بلعمی پشت چشمی برایش نازک کرد و رو به من گفت: – حالا مامانت چرا ناراضیه؟ ولدی چشم‌هایش را تا مرز از حدقه درآمدن گشاد کرد. –چی؟ مامانت موافق نیست؟ میخواد ترشی اُسوه بندازه؟ یا کسی بهتر از آقا رو تو آب نمک خوابونده؟ شانه‌ایی بالا انداختم. –چه می‌دونم، شاید هر دو. ولدی دستش را دراز کرد و گفت: –شماره نَنَت رو بده خودم راضیش می‌کنم. بعد با خودش نجوا کرد. –پسر به خاطر این خودش رو زده ناقص کرده، همه جوره پاش وایساده، اونوقت... من نمی‌دونم دیگه آدم چه انتظاری از دامادش داره که آقای چگنی نداره. خوشگل، تحصیلکرده، شغل خوب، آقا، دیگه چی می‌خواد، فکر کرده دختر خودش چی داره حالا... بلعمی نگذاشت ادامه بدهد. –ولدی جان بزار پدر و مادرش هر چی میگن گوش کنه، مادرش که بدش رو نمیخواد. میخوای اونم مثل من... ولدی تیز نگاهش کرد. –بلعمی جان شوهر تو کجا، آقا کجا، ببین چی رو با چی مقایسه می‌کنی، آخه واسه همه یه نسخه نمی‌پیچن که... ولدی جوری متعصبانه حرف میزد انگار راستین پسرش است. مستاصل ولدی را نگاه کردم. –منم حرفهات رو قبول دارم، اما چیکار کنم؟ ولدی تاملی کرد و برای دلداری دادن من لحن مهربانتری به خودش گرفت. –البته این که مادر بد آدم رو نمی‌خواد که درسته، ولی...آخه...خب...میگم از یکی کمک بگیر که از مادرم بهتره، خودت رو که بهش بسپاری دیگه خیالت راحته که سنگم از آسمون بباره خودش درستش میکنه. مطئن باش اون جوری هم که اون بخواد همون صلاحته دیگه نباید اصرار کنی و شاکی باشی. تا خواستم حرفی بزنم تقه‌ایی به در خورد و راستین در را باز کرد و همانجا ایستاد و با تعجب به ما نگاه کرد و بعد گفت: –نگران شدم دیدم کسی نیست. اتفاقی افتاده که همتون اینجا جلسه گرفتین؟ ولدی با لبخند گفت: –نه آقا، من امدم بابت لوبیا پلو دیروز از اُسوه تشکر کنم. شنیدم خیلی هم شما خوشتون امده. لبم را به دندان گرفتم. "ولدی برو ادامه نده" راستین رو به من لبخند زد و گفت: –من اصلا لوبیا پلو دوست ندارم. ولی از دیروز دیگه عاشقش شدم. ولدی دستش را به صورتش زد و گفت: –عه چرا تا حالا نگفته بودید آقا؟ بلعمی چشمکی به ولدی زد و گفت: –از این به بعد خواستس لوبیا پلو درست کنی بده اُسوه جون بپزه دیگه حله، راستین قیافه‌ی جدی به خودش گرفت: –شماها نمی‌خواهید برید سر کارتون؟ با رفتنشان نفس راحتی کشیدم. چون می‌ترسیدم حرفی بزنند که دوباره خجالت بکشم. راستین جلو آمد و روی صندلی نشست و گفت: –اینا چرا اینجوری بودن؟ شانه‌ایی بالا انداختم. –چی بگم والا. بعد سیستم را روشن کردم. سکوت راستین باعث شد نگاهش کنم. نگاهمان که به هم گره خورد پرسید: –پدر و مادرت موافقت نکردن؟ نگاهم را به یقه‌ی لباسش دادم. –آقاجان قراره با مامانم صحبت کنه. آهی کشید و گفت: –مادرت به مادرم گفته یه خواستگار دیگه‌ام... حرفش را بریدم. ...
‌پائیز یـعنی🍂🍁 نم باران🌧 چای داغ☕️ بوی هیزم سـوخته گـاهی از همه دنیـا فقط یه فنجون چای میخوای و یه دلِ خوش❤️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🕰 راستین جلو آمد و روی صندلی نشست و گفت: –اینا چرا اینجوری بودن؟ شانه‌ایی بالا انداختم و سیستم را روشن کردم. سکوت راستین باعث شد نگاهش کنم. نگاهمان که به هم گره خورد پرسید: –پدر و مادرت موافقت نکردن؟ نگاهم را به یقه‌ی لباسش دادم. –آقاجان قراره با مامانم صحبت کنه. آهی کشید و گفت: –مادرت به مادرم گفته یه خواستگار دیگه‌ام... حرفش را بریدم. –باور کنید من روحمم خبر نداشت. تازه امروز صبح فهمیدم. سرش را به علامت تایید تکان داد و کاغذهایی که دستش بود را روی میز گذاشت و زیر لب گفت: –لطفا اینارو وارد سیستم کن. بعد هم ایستاد و خواست عصایش را بردارد که... دست دراز کردم و عصایش را گرفتم. سوالی نگاهم کرد. با مِن و مِن گفتم: –مامانم... مشکلی با شما نداره، فقط همیشه با من مخالفه، کلا نمی‌دونم چرا نمی‌تونم درکش کنم. تا میام باهاش کنار بیام و مدارا کنم دوباره یه اتفاقی میوفته که رابطمون خراب میشه... شاید فکر کنید دارم بدجنسی می‌کنم ولی به نظرم براش مهم نیست خواستگاره کیه، فقط میخواد چیزی من میخوام اتفاق نیفته. دوباره روی صندلی نشست و با تعجب نگاهم کرد. –چرا؟ سرم را پایین انداختم. –چون وقتی از دستم ناراحت میشه نمی‌تونه ببخشه و تا تلافی نکنه دلش خنک نمیشه. –مگه چیکار کردی که از دستت ناراحته؟ –کلا که با هم نمی‌سازیم، اون روزم مادرتون عجله کرد و قبل از من بهش جریان خواستگاری رو گفت، اینه که بهش برخورد. فکر کرده ما واسه خودمون بریدیم و دوختیم. نوچی کرد و گفت: –تقصیر منه، اگه عجله نمی‌کردم اینجوری نمیشد. بعد نفسش را بیرون داد و ادامه داد: –حالا این خواستگاره کی هست. نگاهم را به میز دادم. –نمی‌دونم، نپرسیدم. –مادرمم دیروز از مادرت پرسیده جواب نداده، فکر کنم از همین حالا باید انتقام گرفتن رو شروع کنیم. چشم‌هایم را باز و بسته کردم و گفتم: –آره، منم دیروز با مامانم خوب حرف نزدم. ولی خیلی سخته، جدیدا احتیاجم به دم‌کرده گل‌گاو‌زبان زیاد شده. راستین خندید و گفت: –بخصوص که شرایط تو خیلی سختر از منه. من از وقتی برگشتم همه باهام مهربون شدن، بخصوص مامانم. حالا کی میخوان تلافی کنن خدا می‌دونه. بعد از رفتن راستین به امیرمحسن زنگ زدم و معرف این خواستگار ناشناس را پرسیدم. گفت که عمه معرفی کرده، پسر یکی از دوستان شوهرش است. تازه از خارج آمده و دنبال یک دختر چشم و گوش بسته بوده، اقا حمید هم مرا معرفی کرده. من نمی‌دانم پسر دوست شوهر عمه‌ی من دقیقا حالا باید از خارج بیاید. پس این همه سال کدام قبرستانی بوده، بعد حالا این حمید آقا از کجا چشم و گوش بسته‌ی مرا دیده است. وقتی این حرفها را به امیرمحسن گفتم خندید و گفت: –منظورش با وقار و متینه دیگه، –اگه دختر متین میخواد خودش چرا رفته خارج؟ خب می‌موند همینجا زن می‌گرفت و... امیرمحسن حرفم را برید. –واسه درس خوندن رفته بوده، اصلا زنگ بزن به عمه همه رو بپرس دیگه. منم زیاد اطلاعات ندارم. ...
🕰 در اتاقش را باز کرد و اشاره کرد که داخل شوم. گوشه‌ی اتاقش چیزی بود که رویش را پوشانده بود. کنجکاوانه به چیزی که مخفی کرده بود نگاه می‌کردم که گفت: –بیا بشین. روی تخت کنارش نشستم و گفتم: –بالاخره کی ازش رونمایی می‌کنی؟ نگاهم کرد. –امروز. نگاهی به دیوار اتاقش انداختم. بعضی جاهایش ترک داشت. –اتاقت یه رنگ اساسی میخوادا. چشمکی زد و گفت: صورتی؟ پشت چشمی برایش نازک کردم. –نه، سیاه، که به سنتم بخوره. –ابروهایش بالا رفت. –تو هنوز اون حرفم رو دلت مونده؟ بعد دستهایم را گرفت و بوسید. – آخه اولین بار که اتاقت رو دیدم رنگ و چیدمانش اونقدر شاد و جالب بود که جا خوردم. فکر می‌کردم رنگ صورتی فقط برای دختر بچه‌هاست. دستم را آرام از دستهایش بیرون کشیدم و گفتم: –بدجنس، بازم میگی؟ من عمم با اون سنش رنگ صورتی دوست داره. بیشتر لباساش رنگ صورتیه. نفسش را بیرون داد. –آخ قربون اون عمت بشم که اگه همکاری نمی‌کرد الان ما پیش هم نبودیم. کلا فکر کنم خواستگاره رو سربه نیستش کرد. خندیدم. –آره، همون اول که بهش زنگ زدم و جریان رو تعریف کردم گفت اصلا از جریان ما خبر نداشته و خودش خیلی سریع همه چیز رو درست می‌کنه. بعدشم آخر هفته زنگ زد به مامانم و گفت که خانواده پسره پشیمون شدن. –البته مامان منم این وسط خیلی رفت و آمد تا مامانت راضی شدا. سرم را پایین انداختم. –اهوم. درسته مامانم یه کم سختگیره ولی خیلی دلسوزه. –اتفاقا مامانای سختگیر بچه‌های مستقلی تربیت می‌کنن. لبخند زدم. –فکر کنم درست میگی، شاید برای همینه امیرمحسن خیلی زود مستقل شد و با اون شرایطش همه‌ی کارهاش رو از سن کم خودش انجام می‌داد. همینطور که حرف می‌زدم خیره به چشم‌هایم نگاه می‌کرد. قلبم به یکباره ضربانش بالا رفت و نگاهم را زیر انداختم. دستهایش را دور کمرم حلقه کرد و سرم را به سینه‌اش چسباند و نجوا کرد. –انگار باید همه‌ی این اتفاقها می‌افتاد تا من با تو آشنا بشم و بشناسمت و بعدشم بعد از کلی ماجرا به هم برسیم. همون روز اول که امدم خواستگاریت خدا لقمه رو گذاشته بود روبروم، ولی من ترجیح دادم لقمه رو دور سرم بچرخونمش. این چرخیدنه برای خودم هزینه‌ی سنگینی داشت. نگاهی به پایش انداختم و سرم را روی سینه‌اش جابه‌جا کردم. –اینجوری نگو، اگه به خاطر پات می‌گی که قراره پروتزش کنی و درست میشه دیگه. –شاید، ولی هیچ‌وقت مثل اولش نمیشه. یه اشتباههایی هیچ وقت جبران نمیشه. سرم را از روی سینه‌اش بلند کردم و نگاهش کردم. –ولی این که اشتباه تو نبود. دوباره سرم را روی سینه‌اش فشرد و گفت: –چرا، سرنخ رو که بگیری تهش به خود من میرسی، چرا من از همون اول باید با پری‌ناز ارتباط می‌گرفتم. چرا باید از همچین شخصیتی خوشم میومد. اون هیچ چیزش نه به من می‌خورد نه به خانوادم. چرا اصرار کردم؟ حتی روزی که با چشم‌های خودم دیدم که اون اهل زندگی نیست بازم باهاش ادامه دادم. من خودم انتخاب کردم که تو اون مدت، بد زندگی کنم. البته حالا خوشحالم که فقط یه پام رو از دست دادم و می‌تونم زندگی کنم. اگر همین تیری که خوردم جونم رو می‌گرفت چی؟ اگر جای جبران برام نمی‌موند چی؟ کمی سرم را عقب دادم و نگاهش کردم. –خدا نکنه، نگران نباش کلا خدا شغل دومش اینه که به بنده‌هاش فرصت بده، به منم یه بار این فرصت رو داده. یک ابرویش را بالا داد. –اونوقت شغل اول خدا چیه؟ –بخشیدن. نگاهم کرد... مهربان، عمیق، طولانی. بعد سرش را به علامت تایید حرفهایم تکان داد و نجوا کرد. –انگار ما رو آفریده که فقط ببخشه. البته اگر بتونیم طلب بخشش کنیم. بعد بوسه‌ایی روی موهایم نشاند. مشامم را از بوی عطرش پر و خالی کردم. صدای قلبش را واضح می‌شنیدم. چشم‌هایم را بستم و دستم را دور کمرش حلقه کردم. مرا در حصار دستهایش فشرد و گفت: –خیلی خوشحالم که دارمت. باورم نمیشد که ازدواج کرده‌ام و حالا می‌توانم خانه و زندگی مستقلی داشته باشم. استقلالی که سالها انتظارش را کشیدم و حالا آن را با عشق می‌توانم تجربه کنم. ..
آدم‌هایی‌ را که زیاد دوستت دارند، بیشتر دوست داشته باش و آنهایی را که زود ترکت میکنند، زودتر فراموش کن زندگی‌ همین است تعادل میان عشق و نفرت تعادل میان بودن ‌ها و نبودن ها تعادل میان آمدن ‌ها و رفتن ها زندگی‌ مرزی ‌ست که میگذاری تا کسی‌ هستیِ‌ تو را نیست نکند مرزی برای آنهایی که می‌گویند "دوستت دارم" و "همیشه با تو خواهم ماند" 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
[ 💙] . ➕دسـت مـن گـیر که دسـت از دو وا دارم... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
برای خوشبخت بودن، فرش قرمز لازم نیست! نیازی به فریاد حوادث نیست. موسیقی باران، برای دلخوشی کافیست. سلامی به پدر، نگاهی به خواهر کافیست. برای خوشبخت بودن، آغوش گرم یک مادر کافیست. سواری روی موج خیال ، نشستن کنار یادگاریها ، رفتن میان خاطره ها کافیست. برای خوشبخت بودن، یک احساس کوچک خوشبختی کافیست. الهی خوشبخت باشید 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
✨من ﺧﺪﺍﯾﯽ ﺩﺍﺭﻡ ✨ﺑﻪ ﺯﯾﺒﺎیی ﭘﺮﻭﺍنه ✨ﺑﻪ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺍﻗﯿﺎﻧﻮﺱ ✨ﺑﻪ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﯾﮏ ﻣﺎﺩﺭ ✨ﺑﻪ ﺑﯽ ﺗﻮﻗﻌﯽ ﯾﮏ ﭘﺪﺭ ✨و ﺧﺪﺍﯾﯽ ﮐﻪ ✨ﺧﺎﻧﻪ ﺍﺵ ﻫﻤﯿﻦ ﺣﻮﺍﻟﯽﺳﺖ ✨ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭ قلب من و تو ...!! 🌛✨شبتون بهشت✨🌜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ عشق یعنی صاحب ایمان شدن عشق یعنی بی خبرمهمان شدن عشق یعنی قم عشق یعنی جمکران عشق یعنی مهدی صاحب زمان 🌹 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج
🕰 بلند شد و کنار چیزی که رویش را پوشانده بود ایستاد و گفت: –اینم هدیه‌ایی که خیلی وقته دارم در موردش بهت میگم، ولی تازه تمومش کردم. البته زحمت بعضی کارهاش رو طبق معمول رضا کشیده، از جمله قابش. انگار چیزی یادم آمده باشد، پرسیدم: –راستی آقارضا چرا از شرکت رفت؟ پس شراکتتون چی میشه؟ فکری کرد و گفت: –راستش رو بخوای منم درست نفهمیدم. گفت با یکی از دوستهاش یه کاری رو شروع کردن که دوستش سرمایه گذاشته قراره اینم کار انجام بده، بخاطر اوضاع خراب شرکت سرمایش رو بیرون نکشید. هر جور حساب می‌کنم نمی‌فهمم چرا اینقدر خودش رو اذیت میکنه، کاری که الان داره انجام میده هم زحمت زیادی داره هم وقت زیادی میخواد و اصلا در شأنش هم نیست، حالا چه اصراری به انجام دادن اون کار داره واقعا نمی‌فهمم. با تعجب پرسیدم. –چرا مراسم عقدمدن هم نیومده بود؟ راستین شانه‌ایی بالا انداخت. –بعدا زنگ زد و عذر خواهی کرد و گفت که نتونسته بیاد. کلا یه کم عجیب غریب شده، احساس می‌کنم سرد شده، البته خودش میگه خیلی سرش شلوغه و دیگه وقت رفیق بازی نداره. یه بارم با خنده و شوخی گفت تو دیگه متاهل شدی، کبوتر با کبوتر باز با باز. تاملی کردم و گفتم: –آخه شما که خیلی با هم خوب بودید. –الانم خوبیم. فقط اون وقتش کم شده. شاید فکر می‌کنه مثل قبل بیاد و بره وقت من گرفته میشه و کمتر می‌تونم برای تو وقت بزارم. البته به نظرم اگه اینجوری فکر می‌کنه، درسته، حالا دیگه همه‌ی وقتم برای توئه، وقتی هم پیشم نیستی فکرت پیشمه. لبخند زدم و لپهایم گل انداخت. او هم لبخند زد. –میخوام نتیجه‌ی یه ماه و نیم زحمتم رو بهت نشون بدم. بیا خودت ازش پرده برداری کن. جلو رفتم و کنارش ایستادم. نگاهش کردم. چشمکی زد و اشاره کرد که ملافه را بردارم. دست انداختم و ملافه را کشیدم. یک تابلوی معرق کاری شده‌ با چوب، و بسیار بزرگ، که با خط نستعلیق شعر نیمه تمام مرا تمام کرده بود. حاشیه‌ی تابلو را با ساقه‌ی گندم گلهای ریز و زیبایی معرق انجام داده بود. آنقدر زیبا بود که مبهوتش شدم. پرسید: –چطوره؟ با ذوق نگاهش کردم. –خیلی قشنگه، ممنون، اون تابلو کوچیکه که یک مصرع بود رو هم دارم. ولی این قابل مقایسه با اون نیست خیلی محشره، تا حالا تابلو به این قشنگی ندیده بودم. چقدر خلاقانه و زیبا، باورم نمیشه با ساقه‌ی گندم بشه گلهای به این قشنگی درست کرد. خیلی دلم میخواد منم یاد بگیرم. به طرف تختش رفت و رویش نشست. –از فردا بعد از شرکت کلاس میزارم برات. لبخند زنان کنارش نشستم. –واقعا میگی؟ دستش را روی شانه‌ام گذاشت و مرا به طرف خودش کشید. –اهوم، به شرطی که توام به دیگران یاد بدی، شده حتی به یه نفر، و به اون یه نفرم به شرطی یاد بدی که اونم حداقل به یه نفر یاد بده. –چه فکر خوبی، چی از این بهتر. با خوشحالی و با تمام احساس سرم را روی شانه‌اش گذاشتم. –تو خیلی مهربونی راستین. ممنونم. با لبهایش موهایم را نوازش کرد. هر دو به تابلو زل زدیم و او شعر تابلو را زمزمه کرد. کدام سوی روم کز فراق امان یابم؟ کدام تیره شب هجر را کران یابم؟ ز تند باد فراقم بریخت برگ وجود کجاست بویی از آن بوستان که جان یابم؟ زبان نماند ز پرسش هنوز نتوان زیست اگر بیافتنش را کسی زبان یابم به هجر چند کنم جان، بمیرم ار یک بار خلاص یابم، بل عمر جاودان یابم به جان ستاند، اگر باد گردی آرد ازو که کیمیای سعادت ز رایگان یابم ز آفتاب جمالش بسوختم، یارب کجا روم که از این روز بد امان یابم؟ ستاره سوخته می آید از دلم درهم چو طالع این بود، آن ماه را چسان یابم؟ چو جان دهم من از آن سو بر، ای صبا، خاکم مگر ز گم شدن خویشتن نشان یابم به خواب داد مرا خسرو از لبت شکری مگر که بوسه بدین گونه زان دهان یابم
با انگشت پیشونیش رو خاروند و گفت : _خوب باشه پنجشنبه میریم که بتونی بیای اوکی؟ _ پس شرکت چی؟! خندید و سرش رو کج کرد : _تو نمیخواد غصه شرکت رو بخوری الی خانوم . شما با ما راه بیا من خودم هوای همه جا رو دارم . بریم ؟ دروغ چرا !؟ واقعا دوست داشتم برم . ولی یه لحظه ترسیدم از اینکه یکی بو ببره و کارم در بیاد ! تا حالا به جز با حسام و حامد و احسان با پسر دیگه ای قرار بیرون نذاشته بودم اونم دور از چشم خانواده ! ولی خوب پارسا فرق داشت ! چرا نرم اصلا ؟ حالا از کجا میخوان بفهمن که من با کی رفتم کجا !؟ _چی شد الی ؟! تقریبا با تردید گفتم : میام _خوبه مطمئن باش بهت خوش میگذره . با اومدن محمودی دوباره بحث کاری و هفته نامه اومد وسط ... ولی من همچنان ذهنم درگیر اولین قرار بیرون رفتنمون بود ! پنجشنبه یه تیپ نسبتا اسپرت و راحت زدم و با کلی دلشوره رفتم شرکت . حتی به ساناز هم نگفتم که برای اولین بار قراره با پارسا برم بیرون گرچه جای شکرش باقی بود که ستاره بود و تنها نبودم این باعث میشد استرسم کمتر بشه ! قرار بود برم شرکت و پارسا خودش بیاد دنبالم . طرفای ساعت ۱۰ بود که زنگ زد و گفت پایین منتظره . به محمودی گفته بودم امروز یکی دو ساعت بیشتر نیستم سریع خداحافظی کردم و رفتم ... ماشین پارسا رو به روی شرکت پارک شده بود همین که در ماشین رو باز کردم و نشستم صدای بلند موزیک خارجی که گذاشته بود رفت مستقیم تو مخم ! تقریبا داد زدم تا صدامو بشنوه _سلاام . مگه نمیشنوی اینو انقدر زیادش کردی اول صبحی؟؟ طبق معمول عینک دودیش رو زد بالا و با کنترل ضبط رو کم کرد بعد هم با آرامش برگشت سمتم و گفت : _صبحت بخیر خانوم خشگله . موزیک فقط باید ولوم بالا شنیده بشه تا حس بده به آدم _بله خوب ! _بریم ؟ سرم رو تکون دادم که یهو با یه تیکاف وحشتناک راه افتاد که از ترس جیغم رفت هوا !خوب شد کمربندمو بسته بودم . _این چه طرزه حرکته ؟ سکته کردم ! _چه بداخلاقی امروز ... هنوز راه نیفتاده داری از همه چی ایراد میگیریا راست میگفت این دلشورهه رو اعصابم تاثیر گذاشته بود . پوفی کشیدم و سعی کردم حواسم رو پرت کنم . زیر چشمی به پارسا نگاه کردم .. مدل لباس پوشیدنش تقریبا عوض شده بود .
یه تی شرت طوسی پر رنگ با شلوار جین آبی و کفشهایی که با بدبختی تونستم ببینم کتونیه اسپرته ... تیپش خوب و شیک بود! _پسندیدی عزیزم ؟ عجب زرنگه ها ! حالا خوبه من کلی دقت به خرج دادم تابلو نشه دید زدنم ! _ دقیقا چی رو پسندیدم ؟ _دقیقا تیپ منو ! _اوم ! ای بدک نیست ... زد زیر خنده و دوباره صدای ضبط رو برد بالا و گفت _ولی من تیپ تو رو زیادی پسندیدم ! لبخند زدم و چیزی نگفتم . کاش پارسا یکم این نگاه های خیرش رو کم میکرد چون منو واقعا معذب میکرد ! تقریبا همزمان با ایمان و ستاره رسیدیم و پیاده شدیم . ستاره بازم یه آرایش خیلی تند کرده بود جوری که من حس میکردم چشمش زیر بار اینهمه سایه و ریمل کور نشه خوبه ! انقدر باهام صمیمی و گرم برخورد کرد که انگار نه انگار بار دومیه که همدیگه رو می بینیم ! وای اگر مامان دوسته جدیدم رو با این تیپ خفنش میدید قطعا منو زنده به گور میکرد ! چیزی که برام خیلی جالب بود رفتارهای عاشقانه ستاره و ایمان بود .. جوری بهم چسبیده بودن که به قول ساناز انگار آخرین لحظات با هم بودنشونه ! عینک دودیم رو زدم و کنار پارسا راه افتادیم . تقریبا بیشتر مسیر رو به حرفاشون گوش میدادم و ساکت بودم چون نه آدمهایی رو که اسم میبردن میشناختم نه میتونستم مثل ستاره خنده های خیلی بلند سر بدم ! دیگه کم کم داشتم حس میکردم یه جورایی اضافیم و کاش نمیومدم که پارسا گفت : _الی خوبی؟ چرا صدات در نمیاد ؟ _خوب دارم به حرفای شما گوش میدم ستاره : نوچ ! بگو حس غریبی و خجالت بهم دست داده ! سریع دست ایمان رو ول کرد و اومد دست منو کشید و گفت : اصلا زنونه مردونش میکنیم چطوره؟! پارسا به ایمان نگاهی کرد و گفت : _نظر تو چیه ؟ ایمان : نمیدونم چرا الان یه حس خوبی دارم ! انگار تازه دارم نفس میکشم ... نمیدونم چی بود تا همین چند لحظه پیش چسبیده بود بهم و الان که رفته یه حال خوبی دارم جون تو ! دوتایی زدن زیر خنده منم خندم گرفته بود ولی ستاره در اوج آرامش شونه ای بالا انداخت و همونجوری که راه میفتاد دوباره گفت : _پس آق ایمان این حاله خوبتو بچسب که حالا حالا ها بهش نیاز داری . ایمان : بابا تو چرا باور میکنی عزیزم ؟ یه چیزی گفتم دور همی بخندیم این پارسا یکم شاد بشه ! _تو نمیخواد غصه شاد شدن این پارسا رو بخوری . از من و تو خیلی بیشتر بهش خوش میگذره !
🚩•✿••• براۍ خَــرید عقــد|💝| فقط دو تا حَلقــه‌ۍ|💍| نقــره گــرفتیمـ|😊| کھ روۍ هر دویش|✌️| حَڪ شــده بود|✍️| تنها رَهِ سَعــادتـ|💚| ایمان، جهاد، شهادتـ|😍| 🌹 🌷 🕊 💕 ــــــــــــــــــــ|"🖤"|...ツ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
میدونستین این همه مدل گوجه داریم؟ پاییز وخوشگلیاش 😍 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍹تابستان یا پاییز چه تفاوتی دارد! 🍋وقتی عطر وجود دوستانم 🍹بهاری میکند حال وهوای مرا 🍹دوستان عصر زیباتون بخیر 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺 امتحانات الهی به اندازه ظرفیت تو هست.... ❇️ خداوند هیچ وقت از کسی بیش از ظرفیتش امتحان نمیگیره.. استاد پناهیان 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
•{ ♥️🌿 🌸}• 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
شاید کندن علف های هرز به نظر کاری بی رحمانه باشد، اما فرصت زندگی را به گل سرخ می دهد... دور وبرتون رو پاک کنید از علفهای هرز برای رشد گل سرخ زندگیتون👌😉 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
خدایا امشب آرامشی از جنس فرشته هایت نصیب همه دل‌ها و شبی بی دغدغه و آرام قسمت عزیزانم بگردان آرامش شب نصیبتان فرداتون عالی و زیبا شبتون آروم .:::|
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ ⇜آنجا شد... شما ⇜و اینجا قتلگاه ما ...😔 شما آسمانی🕊 شدید .... و ما سیراب از آتــ🔥ــش خریدیم شدن... مسلک شما بود و اما... همدم 😈 شدن راه ما...!