eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
♡•• دلی که دلدار دارد ؛ هــــمـــــه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
♡•• خوشتر از دوران عشق ایام نیست بامداد عاشقان را شام نیست... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
_پس چرا به من نگفته بودی قراره یه طراح جدید بیاری؟ ابروهاش رو برد بالا و دستاش رو گذاشت زیر چونه اش.. _خـوب ! یعنی باید میگفتم ؟ _معلومه که باید میگفتی ! _چرا گلم ؟ _چرا نداره که ! تو باید بهم میگفتی که میخوای یه دختر دیگه رو بیاری کنار دست من برای طراحی ! من که فقط کارمندت نیستم من... پرید وسط حرفم: _ببین الی سعی کن بحث کار رو با چیزای دیگه قاطی نکنی . اوکی ؟ حس کردم لحنش یهو خیلی جدی شد ! منم جدی شدم و گفتم : _دقیقا میشه بگی منظورت چیه ؟ _منظورم واضحه ! من اینجا رئیسم و تو کارمند ...لزومی نمیبینم که برای هر کاری توی شرکت با کارمندام مشورت کنم !بهتره قضیه دوست داشتن و چیزای دیگه هم بمونه برای ساعتهای غیر کاری و جایی جز اینجا ! زیادی بهم برخورد . اصلا دوست نداشتم بدون جواب بذارمش . وایستادم و با لحن قاطعی گفتم : _چه بهتر ! پس لطفا سعی کنید از این به بعد به جای الی منو خانوم صمیمی صدا بزنید آقای نبوی !! چه اینجا چه جایی جز اینجا ! صبر نکردم که جوابی بگیرم و از اتاق زدم بیرون و بخاطر تکمیل کردنه جدیتم در اتاق رو چنان کوبیدم که خودم از ترس چسبیدم به سقف ! فکر کرده کیه که زل زده تو چشممو میگه من رئیسم تو کارمند ! با اعصابی خراب به کارم ادامه دادم اونم در کنار همکار عزیزم که هنوز نیومده از پا قدم خوبش آنچنان بهره مند شدیم که تو دلم بهش لقب قدم خیر دادم ! داشتم پیاده میرفتم تا ایستگاه مترو که یه ماشین کنار گوشم بوق زد . برگشتم دیدم پارساه . بی تفاوت به راهم ادامه دادم . بچه پررو هر چی دلش میخواد میگه بعد راه میفته دنبالم ! دوباره بوق زد ایندفعه برنگشتم ولی قدمهام رو تند تر کردم . _الهام بیا بالا میرسونمت دستام تو جیب مانتوم بود . با یه ژست به نظرم خودم خیلی شیک برگشتم و گفتم : _آقای نبوی زشته شما تو خیابون دنبال کارمنداتون راه بیفتین ! در ضمن صمیمی هستم نه الهام ! _تو خیابون که تو کارمندم نیست عزیزمی . بدو بالا خانوم موشه هنوز منو نشناخته چقدر لجبازم ! گفتم : _ببخشید جناب رئیس ولی من اصلا از موش و گربه بازی خوشم نمیاد . بدون هیچ حرفی رفتم تو پیاده رو و اصلا به بوقهای پشت سر همش توجه نکردم . هر چی دلش خواسته تو دفتر بارم کرده حالا راه افتاده دنبالم که مثال از دلم در بیاره . خیال کرده من از اون دخترام که با یه بوق بپرم هوا !
♡•• لا تَحْزَنْ إِنَّ اللّهَ معنٰا غمـ مخوࢪ، خدا با ماستـــــ ...! ۴۰/توبــھ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
1_161573552.mp3
3.99M
♡•• نسیم جعد گیسویت.. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☁️🌙 قبل از خواب همه را ببخش و بسپار به خدا بعد بخواب⭐️ برای شروع یک روز نو باید آرام و سبک باشی⭐️ بار سنگین اشتباهات اطرافیان را بر دوش نگیر⭐️ بگذار برای خودشان بماند تا حمل کنند⭐️ ✋🏻 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷صبح است 🌸بیا دلی به دریا بزنیم 🌷در گوش سپیده 🌸لب به نجوا بزنیم 🌷صبح است 🌸بیا برای مستانه شدن 🌷بر غصه و غم 🌸دست به حاشا بزنیم 🌷سلام صبحتون پر امید 🌸دوشنبه تون سراسر 🌷عشق و نیکبختی 🎀
برگرد و بیا.mp3
3.84M
♡•• اللهم عجل لولیک الفرج ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
♡•• غمـ مخور جانا در این عالمـ ڪہ عالمـ هیــــــــــــــچ نیست... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
تو ایستگاه منتظر قطار بودم که پارسا اس ام اس فرستاد (عقلت در حد موشم نیست ) پاکش کردم و گوشیم رو پرت کردم تو کیف . از پیامش اصلاخوشم نیومد حرفای امروزش کلا بوی غرور میداد به نظرم ! چند وقت که محل ندم بهش شاید از این حس و حال متکبرانه در بیاد ! طبق معمول با بدبختی خودم رو تو واگن خانمها جا دادم و بیخیال افکار مزاحم شدم ! برعکس تصورم پارسا از منم لجبازتر بود ! دو روز گذشت اما دریغ از یه اس ام اس یا یه تک زنگ !حتی توی شرکت هم کمتر از همیشه با هم رو به رو می شدیم . حتما انتظار داشت که من برم برای عذرخواهی ! در صورتی که تو این مورد هرگز نمیتونستم پا روی غرورم بذارم و برای آشتی پیش قدم بشم حتی اگر دو ماه طول میکشید .ولی توقع هم نداشتم که پارسا انقدر راحت منو بذاره کنار ! این وسط لوس بازیهای این دختره قدم خیر یعنی همون بابایی رو اعصابم بود . تنها جایی که اصلا حضور نداشت همین اتاق طراحی بود ! کلا یا تو سالن بود و صدای خنده هاش میومد یا تو اتاق مدیریت به بهانه مشکلات طراحی مخ پارسا رو میزد . حس میکردم پارسا هم بخاطر اینکه لج منو دربیاره تحویلش میگرفت آدم حسودی نبودم هیچ وقت ... ولی حس بدی داشتم وقتی این رفتارها رو میدیدم و همین حس بد باعث میشد فعلا فکر آشتی رو از سرم بندازم بیرون ! با صدای محمودی از فکر و خیال اومدم بیرون و رفتم تو سالن ببینم چیکارم داره . پشت میزش نشسته بود _چیزی شده خانوم محمودی ؟ _ببخشید الهام جون نبوی پایینه دم در شرکت مدارکش رو میخواد . بیا این کلید کشو بالایی میزشه مدارکش اونجاست . کلید رو گرفتم و گفتم : _باشه الان میارم _ببخشیدا من دارم قیمت کاغذها رو حساب میکنم تمرکزم میپره وگرنه خودم میرفتم _خواهش میکنم تو به کارت برس _مرسی رفتم تو اتاق و روی صندلیش نشستم . عجب صندلی راحتی داره ! کوفتش بشه ایشالا ... کشو رو باز کردم اوه ! چه خبر ؟ چه کشوی شلوغی . خوبه مدیر یکم نظم داشته باشه ! چند تا پاکت بود که حدس زدم مدارکش باید توی یکی از این پاکتها باشه آوردمشون بیرون و شروع کردم به باز کردنشون آهان ! خودشه پیداش کردم همین که شناسنامه رو آوردم بالا که یکم فضولی کنم یهو پارسا تو چهارچوب در ظاهر شد
با تعجب اول به من بعدم به دستم نگاهی کرد و سریع اومد جلو شناسنامه رو از دستم کشید و پرت کرد تو پاکت . خیلی قیافش عصبی بود جوری که من خشکم زده بود از ترس ! با دادی که زد نیم متر پریدم هوا ! -کی به تو گفت بیای تو اتاق من فضولی؟ تا حالا انقدر جدی و خشن ندیده بودمش میترسیدم حرف بزنم ! محمودی اومد تو اتاق و تند تند گفت : _ببخشید آقای نبوی من کار داشتم کلید رو دادم به خانوم صمیمی تا کارتون زودتر راه بیفته . حالا که چیزی نشده _تو بیخود کردی کار خودت رو انداختی گردن دیگران ! اصلا خوشم نمیاد شرح وظایف بدم برای کارمندا ! دوباره به من نگاه کرد و گفت : _شما هم همینطور . طراح باید فقط تو اتاقش بشینه طراحی کنه نه اینکه همه جا سرک بکشه اونم تو اتاق میدیریت ! داد و بیدادی که پارسا راه انداخته بود به نظرم زیادی بی دلیل و بیخود بود ولی چیزی که بیشتر از حرفای پارسا رفت رو اعصابم دیدن لبخند بابایی بود که کنار در اتاق وایستاده بود و به من نگاه میکرد . شیطونه میگه بزنم تو دهنش که بفهمه خنده یعنی چی ! از روی صندلی بلند شدم و کلید کشو رو برداشتم رفتم جلوی پارسا . صدای نفسهای عصبیش تو سکوت اتاق زیادی بلند بود . رو به روش وایستادم و کلید رو کوبیدم روی میز کنفرانس که کنار دستم بود . بعدم خیره شدم تو چشمای سرخش و گفتم : _واقعا متاسفم ! بهتره به جای شرح وظایف دادن .. مدیریتتون رو تقویت کنید که بفهمین شخصیت کارمندا توی محیط کاری از هر چیزی مهمتره ! نیشخندی زدم و با اشاره به بابایی گفتم : _شاید برای کارمندای دیگه این برخوردا مهم نباشه ولی من اجازه نمیدم کسی بهم توهین کنه حتی شما که رئیسمی ! کسی حرفی نزد . از اتاق اومدم بیرون و وسایلم را با سرعت جمع کردم . کیفم رو انداختم روی شونم و رفتم بیرون . وسط راه پله ها بودم که پارسا اومد جلوم وایستاد و دستش رو گذاشت روی نرده . نمیتونستم رد بشم و برم پایین _دستتو بردار میخوام برم _برو بالا سرکارت بیشتر از این اعصابمو داغون نکن _میتونی دستتو برداری اگه میخوای اعصابت داغون تر نشه ! نفس عمیقی کشید و دستش رو برداشت _الهام یه مشکل خانوادگی برام پیش اومده دارم میرم شیراز ... حالم خرابه تو دیگه خرابترش نکن یه پله اومدم پایین که دوباره دستش رو گذاشت روی نرده و گفت : -مادرم حالش خوب نیست تو بیمارستانه نمیدونم تا برسم شیراز زنده میمونه یا نه بفهم که الان اختیار اعصابمو ندارم .... چند لحظه ای ساکت موند و این بار آروم گفت : _ تو رو خدا الهام .... ببخش منو خیلی تند رفتم اما دست خودم نبود لحنش خیلی داغون بود جوری که دلم براش سوخت !
♡•• یا مهــــــدے❤️ 🍃تا نیــــــــایی گـره از کار بشر وا نشود 🍃درد مـــــــا جز به ظهورتُــو مداوا نشود... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
♡•• تُــــــو آن خورشیدے ڪہ اگر طلوع ڪنۍ دیگر غروبۍ براے روشنــــــــــایۍ نیست... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
♡•• مۍآیۍ اۍ بہار بہ زودۍ و مۍرود از شہــــــــــــــر رفتہ رفتہ خزانۍ ڪہ سالہاست... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
_ بیا برو سرکارت ... معذرت میخوام عزیزم جبران میکنم میخواستم بهش بگم در حال حاضر از هر چی کاره حالم بهم میخوره ولی با دیدن ریخت و قیافش دهنم بسته شد . _برای مامانم دعا کن تو دلت پاکه .... اگه چیزیش بشه خودمو نمیبخشم خودمو گذاشتم جاش ... اگه خدایی نکرده منم مامانم حالش بد بود زمین و زمانو بیخودی بهم میریختم .... _بیا بریم بالا کار دارم دیرم میشه . نمیتونستم به این زودی ببخشمش ولی سعی کردم شرایطش رو درک کنم . بخاطر همین بدون هیچ حرفی دنبالش راه افتادم خانوم بابایی و محمودی توی سالن بودند . محمودی با دیدنم لبخند زد ولی قدم خیر اخماش رفت تو هم! _دارم میرم شیراز چند روزی نیستم از خانوم صمیمی بابت رفتار تندم عذرخواهی کردم از شما هم همینطور ... هوای شرکت رو داشته باشین . خانوم محمودی کاری بود حتما تماس بگیر سعی میکنم در دسترس باشم ولی اگه پیدام نکردی به مسعود زنگ بزن . بابت امروز شرمنده ... دیرم شده فعال خدانگهدار زیر لب و آروم خداحافظی کردم و رفت . محمودی بیچاره کلی ازم عذرخواهی کرد . عذاب وجدان داشت و فکر میکرد تقصیره اون بوده که اوضاع شرکت یهو اینجوری شده . دو ساعتم توضیح داد که نباید از نبوی به دل بگیرم بلاخره هر آدمی گاهی عصبی میشه و این چیزا ...! از محمودی اصلا ناراحت نبودم چون بنده خدا تقصیری نداشت ! اینو به خودشم گفتم . اگر پارسا جلوی بابایی نمیگفت ازم عذرخواهی کرده عمرا دیگه پامو میذاشتم اینجا ! این چند روزه کم درگیری فکری داشتم اینم اضافه شد . بعد از ظهر اس ام اس داد که رسیده و حال مادرش زیاد بد نیست . منم خیلی کوتاه بهش جواب دادم که خوشحالم مامانش خوبه و دعا میکنم ایشالا که بهتر بشه مسعود در نبود پارسا همش میومد شرکت و توی کارها کمک میکرد . بودنش خوب بود چون واقعا کمک به حالمون بود ! قدم خیر که به طور تابلویی دشمن شده بود با من ... اصلا نه با محمودی حرف میزد نه با من و سرش به کارش گرم بود البته تا وقتی که پارسا نبود ! چند روز نیومدن پارسا شد یک هفته ! تا قبل از این نمیدونستم که خانواده اش تهران نیستن و شیراز زندگی میکنند . محمودی میگفت هر چند وقت یه بار میره و چند روزی میمونه شیراز . دوست داشتم بدونم مریضی مامانش چیه چون احتمالا بخاطر همین بود که زود به زود میرفت و سر میزد ولی انگار کسی نمیدونست . تو این مدت که نبود خیلی کم با هم در تماس بودیم . روزی چند تا پیام میزدیم و حال همدیگه رو میپرسیدیم . دو بارم تماس گرفت و خیلی کوتاه در حد همون احوالپرسی با هم حرف زدیم و پارسا هر بار بخاطر رفتار تند اون روز ازم عذرخواهی کرده بود .
هر جوری حساب میکردم دلم براش خیلی تنگ شده بود و منتظر بودم تا برگرده مثل قبلنا شرکت و هر روز ببینمش. توی پذیرایی نشسته بودم و جدول حل میکردم که صدای زنگ گوشیم از تو اتاقم بلند شد . حوصله نداشتم برم بیارمش مامان کنارم نشسته بود داشت تلویزیون میدید _الهام خانوم موبایل شماست ها خودمو لوس کردم و گفتم : _مامی جونم میری بیاریش برام؟ تغییر قیافه مامان که یهو پر از تعجب شد انقدر بامزه بود که زدم زیر خنده _خوبه گوشیت همینجا دو تا قدم اونور تره ! اونوقت نشستی به منه پیرزن میگی برم بیارم ؟ خجالتم خوب چیزیه والا _غلط کردم بابا ! جوونم جوونای حالا شما قدیمی ها که از جاتون تکون نمیخورید بلند شدم برم تو اتاق که مامان گفت : _آره عزیزم حق با تواه !فقط زحمت نکش چون دیگه هر کی بود پشیمون شد قطع کرد _دوباره میزنه مطمئنم نشستم روی تخت . یک میس کال از پریسا یعنی همون پارسا ... هی وای من چرا زودتر نیومدم خوب ! دوباره زنگ زد سریع برداشتم ... _الو سلام _خسته نباشی ! چرا تو همیشه دیر جواب میدی ؟ _پارسا خان میدونستی جواب سلام واجبه ؟ -من اصلا از کارای واجب خوشم نمیاد . خوبی؟ _مرسی تو خوبی ؟مامانت بهتره ؟ _بهتره . منم خوبم یعنی قراره خوب بشم _بشی ! چطور؟ _آخه میخوام عشقمو ببینم امروز _ به سلامتی ! عشقتون تو شیرازه اونوقت ؟ _نه عزیزم عشقم تو تهرونه _واااای یعنی میخوای بیای تهران ؟ _نه ! _پس چی؟ _اومدم ! الان تهرانم نزدیک بود جیغ بزنم که سریع جلوی دهنمو گرفتم از ترس مامان !
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡•• نمیدونمـ اصلا گناهــــــمـ چیہ ڪہ اینقدر تو این زندگے بے ڪسمـ... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
♡•• هر چه رود بر سرم چون تو پسندی رواست ... "سعدي" ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
خدايا امروزمان گذشت فردایمان را با گذشتت شیرین کن! ما به مهربانیت محتاجیم رهایمان نكن ! خدایا... شب عزیزان دوستانم را با يادت بخير كن ‌شبتون آروم .:::|
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸الهی در این دوشنبه زیبا 🌿خوشه های برکت 🌸نصیب شما باشه 🌿الهی دلهاتون گرم محبت 🌸و بخشندگی باشه 🌿زندگیتون 🌸مملو از شادی و آرامش 🌿روزتون پر مـهر
♡•• در جہانـ غصہِ ڪوتاهےِ دیوار مَخور حسرتـِ ڪاخِ رفیقُـ و زرِ بسیار مَخور گردشـِ چرخ نگردد بہ مرادِ دلـِ ڪسـْ غمـِ بے مہرےِ آنـ مردمـِ بِے عار مخور... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•