♡••
دلی که دلدار دارد ؛
هــــمـــــه دارد...
#علامهحسنزادهآملی
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
♡••
خوشتر از دوران عشق ایام نیست
بامداد عاشقان را شام نیست...
#سعدی
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#الهام
#پارت65
_پس چرا به من نگفته بودی قراره یه طراح جدید بیاری؟
ابروهاش رو برد بالا و دستاش رو گذاشت زیر چونه اش..
_خـوب ! یعنی باید میگفتم ؟
_معلومه که باید میگفتی !
_چرا گلم ؟
_چرا نداره که ! تو باید بهم میگفتی که میخوای یه دختر دیگه رو بیاری کنار دست من برای طراحی ! من که فقط
کارمندت نیستم من...
پرید وسط حرفم:
_ببین الی سعی کن بحث کار رو با چیزای دیگه قاطی نکنی . اوکی ؟
حس کردم لحنش یهو خیلی جدی شد ! منم جدی شدم و گفتم :
_دقیقا میشه بگی منظورت چیه ؟
_منظورم واضحه ! من اینجا رئیسم و تو کارمند ...لزومی نمیبینم که برای هر کاری توی شرکت با کارمندام مشورت
کنم !بهتره قضیه دوست داشتن و چیزای دیگه هم بمونه برای ساعتهای غیر کاری و جایی جز اینجا !
زیادی بهم برخورد . اصلا دوست نداشتم بدون جواب بذارمش . وایستادم و با لحن قاطعی گفتم :
_چه بهتر ! پس لطفا سعی کنید از این به بعد به جای الی منو خانوم صمیمی صدا بزنید آقای نبوی !! چه اینجا چه
جایی جز اینجا !
صبر نکردم که جوابی بگیرم و از اتاق زدم بیرون و بخاطر تکمیل کردنه جدیتم در اتاق رو چنان کوبیدم که خودم از
ترس چسبیدم به سقف !
فکر کرده کیه که زل زده تو چشممو میگه من رئیسم تو کارمند !
با اعصابی خراب به کارم ادامه دادم اونم در کنار همکار عزیزم که هنوز نیومده از پا قدم خوبش آنچنان بهره مند
شدیم که تو دلم بهش لقب قدم خیر دادم !
داشتم پیاده میرفتم تا ایستگاه مترو که یه ماشین کنار گوشم بوق زد . برگشتم دیدم پارساه . بی تفاوت به راهم
ادامه دادم . بچه پررو هر چی دلش میخواد میگه بعد راه میفته دنبالم !
دوباره بوق زد ایندفعه برنگشتم ولی قدمهام رو تند تر کردم .
_الهام بیا بالا میرسونمت
دستام تو جیب مانتوم بود . با یه ژست به نظرم خودم خیلی شیک برگشتم و گفتم :
_آقای نبوی زشته شما تو خیابون دنبال کارمنداتون راه بیفتین ! در ضمن صمیمی هستم نه الهام !
_تو خیابون که تو کارمندم نیست عزیزمی . بدو بالا خانوم موشه
هنوز منو نشناخته چقدر لجبازم ! گفتم :
_ببخشید جناب رئیس ولی من اصلا از موش و گربه بازی خوشم نمیاد .
بدون هیچ حرفی رفتم تو پیاده رو و اصلا به بوقهای پشت سر همش توجه نکردم . هر چی دلش خواسته تو دفتر بارم
کرده حالا راه افتاده دنبالم که مثال از دلم در بیاره . خیال کرده من از اون دخترام که با یه بوق بپرم هوا !
♡••
لا تَحْزَنْ إِنَّ اللّهَ معنٰا
غمـ مخوࢪ، خدا با ماستـــــ ...!
۴۰/توبــھ
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
1_161573552.mp3
3.99M
♡••
#حسامالدینسراج
نسیم جعد گیسویت..
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☁️🌙
قبل از خواب همه را ببخش و بسپار به خدا بعد بخواب⭐️
برای شروع یک روز نو باید آرام و سبک باشی⭐️
بار سنگین اشتباهات اطرافیان را بر دوش نگیر⭐️
بگذار برای خودشان بماند تا حمل کنند⭐️
✋🏻 💚
برگرد و بیا.mp3
3.84M
♡••
#سالارعقیلی
اللهم عجل لولیک الفرج
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
♡••
غمـ مخور جانا در این عالمـ
ڪہ عالمـ هیــــــــــــــچ نیست...
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#الهام
#پارت66
تو ایستگاه منتظر قطار بودم که پارسا اس ام اس فرستاد
(عقلت در حد موشم نیست )
پاکش کردم و گوشیم رو پرت کردم تو کیف . از پیامش اصلاخوشم نیومد
حرفای امروزش کلا بوی غرور میداد به نظرم ! چند وقت که محل ندم بهش شاید از این حس و حال متکبرانه در بیاد
!
طبق معمول با بدبختی خودم رو تو واگن خانمها جا دادم و بیخیال افکار مزاحم شدم !
برعکس تصورم پارسا از منم لجبازتر بود ! دو روز گذشت اما دریغ از یه اس ام اس یا یه تک زنگ !حتی توی
شرکت هم کمتر از همیشه با هم رو به رو می شدیم .
حتما انتظار داشت که من برم برای عذرخواهی ! در صورتی که تو این مورد هرگز نمیتونستم پا روی غرورم بذارم و
برای آشتی پیش قدم بشم حتی اگر دو ماه طول میکشید .ولی توقع هم نداشتم که پارسا انقدر راحت منو بذاره کنار !
این وسط لوس بازیهای این دختره قدم خیر یعنی همون بابایی رو اعصابم بود . تنها جایی که اصلا حضور نداشت
همین اتاق طراحی بود !
کلا یا تو سالن بود و صدای خنده هاش میومد یا تو اتاق مدیریت به بهانه مشکلات طراحی مخ پارسا رو میزد . حس
میکردم پارسا هم بخاطر اینکه لج منو دربیاره تحویلش میگرفت
آدم حسودی نبودم هیچ وقت ... ولی حس بدی داشتم وقتی این رفتارها رو میدیدم و همین حس بد باعث میشد فعلا
فکر آشتی رو از سرم بندازم بیرون !
با صدای محمودی از فکر و خیال اومدم بیرون و رفتم تو سالن ببینم چیکارم داره . پشت میزش نشسته بود
_چیزی شده خانوم محمودی ؟
_ببخشید الهام جون نبوی پایینه دم در شرکت مدارکش رو میخواد . بیا این کلید کشو بالایی میزشه مدارکش
اونجاست .
کلید رو گرفتم و گفتم :
_باشه الان میارم
_ببخشیدا من دارم قیمت کاغذها رو حساب میکنم تمرکزم میپره وگرنه خودم میرفتم
_خواهش میکنم تو به کارت برس
_مرسی
رفتم تو اتاق و روی صندلیش نشستم . عجب صندلی راحتی داره ! کوفتش بشه ایشالا ... کشو رو باز کردم
اوه ! چه خبر ؟ چه کشوی شلوغی . خوبه مدیر یکم نظم داشته باشه ! چند تا پاکت بود که حدس زدم مدارکش باید
توی یکی از این پاکتها باشه آوردمشون بیرون و شروع کردم به باز کردنشون
آهان ! خودشه پیداش کردم همین که شناسنامه رو آوردم بالا که یکم فضولی کنم یهو پارسا تو چهارچوب در ظاهر
شد
#الهام
#پارت67
با تعجب اول به من بعدم به دستم نگاهی کرد و سریع اومد جلو شناسنامه رو از دستم کشید و پرت کرد تو پاکت .
خیلی قیافش عصبی بود جوری که من خشکم زده بود از ترس !
با دادی که زد نیم متر پریدم هوا !
-کی به تو گفت بیای تو اتاق من فضولی؟
تا حالا انقدر جدی و خشن ندیده بودمش میترسیدم حرف بزنم ! محمودی اومد تو اتاق و تند تند گفت :
_ببخشید آقای نبوی من کار داشتم کلید رو دادم به خانوم صمیمی تا کارتون زودتر راه بیفته . حالا که چیزی نشده
_تو بیخود کردی کار خودت رو انداختی گردن دیگران ! اصلا خوشم نمیاد شرح وظایف بدم برای کارمندا !
دوباره به من نگاه کرد و گفت :
_شما هم همینطور . طراح باید فقط تو اتاقش بشینه طراحی کنه نه اینکه همه جا سرک بکشه اونم تو اتاق میدیریت !
داد و بیدادی که پارسا راه انداخته بود به نظرم زیادی بی دلیل و بیخود بود ولی چیزی که بیشتر از حرفای پارسا
رفت رو اعصابم دیدن لبخند بابایی بود که کنار در اتاق وایستاده بود و به من نگاه میکرد .
شیطونه میگه بزنم تو دهنش که بفهمه خنده یعنی چی ! از روی صندلی بلند شدم و کلید کشو رو برداشتم رفتم
جلوی پارسا . صدای نفسهای عصبیش تو سکوت اتاق زیادی بلند بود .
رو به روش وایستادم و کلید رو کوبیدم روی میز کنفرانس که کنار دستم بود . بعدم خیره شدم تو چشمای سرخش
و گفتم :
_واقعا متاسفم ! بهتره به جای شرح وظایف دادن .. مدیریتتون رو تقویت کنید که بفهمین شخصیت کارمندا توی
محیط کاری از هر چیزی مهمتره !
نیشخندی زدم و با اشاره به بابایی گفتم :
_شاید برای کارمندای دیگه این برخوردا مهم نباشه ولی من اجازه نمیدم کسی بهم توهین کنه حتی شما که رئیسمی
!
کسی حرفی نزد . از اتاق اومدم بیرون و وسایلم را با سرعت جمع کردم . کیفم رو انداختم روی شونم و رفتم بیرون .
وسط راه پله ها بودم که پارسا اومد جلوم وایستاد و دستش رو گذاشت روی نرده . نمیتونستم رد بشم و برم پایین
_دستتو بردار میخوام برم
_برو بالا سرکارت بیشتر از این اعصابمو داغون نکن
_میتونی دستتو برداری اگه میخوای اعصابت داغون تر نشه !
نفس عمیقی کشید و دستش رو برداشت
_الهام یه مشکل خانوادگی برام پیش اومده دارم میرم شیراز ... حالم خرابه تو دیگه خرابترش نکن
یه پله اومدم پایین که دوباره دستش رو گذاشت روی نرده و گفت :
-مادرم حالش خوب نیست تو بیمارستانه نمیدونم تا برسم شیراز زنده میمونه یا نه بفهم که الان اختیار اعصابمو
ندارم ....
چند لحظه ای ساکت موند و این بار آروم گفت :
_ تو رو خدا الهام .... ببخش منو خیلی تند رفتم اما دست خودم نبود
لحنش خیلی داغون بود جوری که دلم براش سوخت !
♡••
یا مهــــــدے❤️
🍃تا نیــــــــایی
گـره از کار بشر وا نشود
🍃درد مـــــــا
جز به ظهورتُــو مداوا نشود...
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
♡••
تُــــــو آن خورشیدے ڪہ اگر طلوع ڪنۍ
دیگر غروبۍ براے روشنــــــــــایۍ نیست...
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
♡••
مۍآیۍ اۍ بہار بہ زودۍ
و مۍرود از شہــــــــــــــر
رفتہ رفتہ خزانۍ ڪہ سالہاست...
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#الهام
#پارت68
_ بیا برو سرکارت ... معذرت میخوام عزیزم جبران میکنم
میخواستم بهش بگم در حال حاضر از هر چی کاره حالم بهم میخوره ولی با دیدن ریخت و قیافش دهنم بسته شد .
_برای مامانم دعا کن تو دلت پاکه .... اگه چیزیش بشه خودمو نمیبخشم
خودمو گذاشتم جاش ... اگه خدایی نکرده منم مامانم حالش بد بود زمین و زمانو بیخودی بهم میریختم ....
_بیا بریم بالا کار دارم دیرم میشه .
نمیتونستم به این زودی ببخشمش ولی سعی کردم شرایطش رو درک کنم . بخاطر همین بدون هیچ حرفی دنبالش
راه افتادم
خانوم بابایی و محمودی توی سالن بودند . محمودی با دیدنم لبخند زد ولی قدم خیر اخماش رفت تو هم!
_دارم میرم شیراز چند روزی نیستم از خانوم صمیمی بابت رفتار تندم عذرخواهی کردم از شما هم همینطور ... هوای
شرکت رو داشته باشین .
خانوم محمودی کاری بود حتما تماس بگیر سعی میکنم در دسترس باشم ولی اگه پیدام نکردی به مسعود زنگ بزن
. بابت امروز شرمنده ... دیرم شده فعال خدانگهدار
زیر لب و آروم خداحافظی کردم و رفت .
محمودی بیچاره کلی ازم عذرخواهی کرد . عذاب وجدان داشت و فکر میکرد تقصیره اون بوده که اوضاع شرکت
یهو اینجوری شده . دو ساعتم توضیح داد که نباید از نبوی به دل بگیرم بلاخره هر آدمی گاهی عصبی میشه و این
چیزا ...!
از محمودی اصلا ناراحت نبودم چون بنده خدا تقصیری نداشت ! اینو به خودشم گفتم .
اگر پارسا جلوی بابایی نمیگفت ازم عذرخواهی کرده عمرا دیگه پامو میذاشتم اینجا !
این چند روزه کم درگیری فکری داشتم اینم اضافه شد .
بعد از ظهر اس ام اس داد که رسیده و حال مادرش زیاد بد نیست .
منم خیلی کوتاه بهش جواب دادم که خوشحالم مامانش خوبه و دعا میکنم ایشالا که بهتر بشه
مسعود در نبود پارسا همش میومد شرکت و توی کارها کمک میکرد . بودنش خوب بود چون واقعا کمک به حالمون
بود !
قدم خیر که به طور تابلویی دشمن شده بود با من ... اصلا نه با محمودی حرف میزد نه با من و سرش به کارش گرم
بود البته تا وقتی که پارسا نبود !
چند روز نیومدن پارسا شد یک هفته ! تا قبل از این نمیدونستم که خانواده اش تهران نیستن و شیراز زندگی میکنند .
محمودی میگفت هر چند وقت یه بار میره و چند روزی میمونه شیراز .
دوست داشتم بدونم مریضی مامانش چیه چون احتمالا بخاطر همین بود که زود به زود میرفت و سر میزد ولی انگار
کسی نمیدونست .
تو این مدت که نبود خیلی کم با هم در تماس بودیم . روزی چند تا پیام میزدیم و حال همدیگه رو میپرسیدیم . دو
بارم تماس گرفت و خیلی کوتاه در حد همون احوالپرسی با هم حرف زدیم و پارسا هر بار بخاطر رفتار تند اون روز
ازم عذرخواهی کرده بود .
#الهام
#پارت69
هر جوری حساب میکردم دلم براش خیلی تنگ شده بود و منتظر بودم تا برگرده مثل قبلنا شرکت و هر روز
ببینمش.
توی پذیرایی نشسته بودم و جدول حل میکردم که صدای زنگ گوشیم از تو اتاقم بلند شد . حوصله نداشتم برم
بیارمش مامان کنارم نشسته بود داشت تلویزیون میدید
_الهام خانوم موبایل شماست ها
خودمو لوس کردم و گفتم :
_مامی جونم میری بیاریش برام؟
تغییر قیافه مامان که یهو پر از تعجب شد انقدر بامزه بود که زدم زیر خنده
_خوبه گوشیت همینجا دو تا قدم اونور تره ! اونوقت نشستی به منه پیرزن میگی برم بیارم ؟ خجالتم خوب چیزیه والا
_غلط کردم بابا ! جوونم جوونای حالا شما قدیمی ها که از جاتون تکون نمیخورید
بلند شدم برم تو اتاق که مامان گفت :
_آره عزیزم حق با تواه !فقط زحمت نکش چون دیگه هر کی بود پشیمون شد قطع کرد
_دوباره میزنه مطمئنم
نشستم روی تخت . یک میس کال از پریسا یعنی همون پارسا ... هی وای من چرا زودتر نیومدم خوب ! دوباره زنگ
زد
سریع برداشتم ...
_الو سلام
_خسته نباشی ! چرا تو همیشه دیر جواب میدی ؟
_پارسا خان میدونستی جواب سلام واجبه ؟
-من اصلا از کارای واجب خوشم نمیاد . خوبی؟
_مرسی تو خوبی ؟مامانت بهتره ؟
_بهتره . منم خوبم یعنی قراره خوب بشم
_بشی ! چطور؟
_آخه میخوام عشقمو ببینم امروز
_ به سلامتی ! عشقتون تو شیرازه اونوقت ؟
_نه عزیزم عشقم تو تهرونه
_واااای یعنی میخوای بیای تهران ؟
_نه !
_پس چی؟
_اومدم ! الان تهرانم
نزدیک بود جیغ بزنم که سریع جلوی دهنمو گرفتم از ترس مامان !
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡••
نمیدونمـ اصلا گناهــــــمـ چیہ
ڪہ اینقدر تو این زندگے بے ڪسمـ...
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
♡••
هر چه رود بر سرم
چون تو پسندی رواست ...
"سعدي"
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸الهی در این دوشنبه زیبا
🌿خوشه های برکت
🌸نصیب شما باشه
🌿الهی دلهاتون گرم محبت
🌸و بخشندگی باشه
🌿زندگیتون
🌸مملو از شادی و آرامش
🌿روزتون پر مـهر
♡••
در جہانـ غصہِ ڪوتاهےِ دیوار مَخور
حسرتـِ ڪاخِ رفیقُـ و زرِ بسیار مَخور
گردشـِ چرخ نگردد بہ مرادِ دلـِ ڪسـْ
غمـِ بے مہرےِ آنـ مردمـِ بِے عار مخور...
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•